موهیتو!


کوچه های شهر پرِ ولگردِ

دل پرِ دردِ


مریم میدونی به چه نتیجه ای رسیدم:مشکلاتی که بزرگ به نظر میرسن بعد خوردن یه فنجون چای،دیگه کوچیک بنظر میرسن

و بعد خیلی مسخره خندید


اینکه من از عصر دیروز عاشق موهیتو شدم اتفاقی نیست

موهیتو یا مهیتو شایدم موحیتو 


باغ داریم تا باغ یکی غرق گل یکی پره خار


نصف شب منو بیخواب کردی

نششتی از موهیتو مینویسی؟


 کوچه های شهر پرِ ولگردِ

دل پره درده شهر پره مرده پره نامرده


الو صداسیما ؟؟

اخه هم صدا داری هم سیما


مامان بزرگی که به نوه اَش وصیت نکنه جوراب بپوشه ،مامان بزرگ نیست که!!


خلاصه اینکه موهیتو خیلی چیز جذابیه!!


عشقِ دیگه

هیشکی هیچی ازش سر درنمیاره جز خودتُُ و خودش

:))



سوسک مرده!

داریم اشکانی میبینیم

بابام میگه چقددددد زشته

مامانم میگه عوضش جذابه!

_یه جور خوشگلی زشته،و بعد همینجور که وا رفتم تو مبل موهامو پرت میکنم پشت سرم 

بابام یه هلو پرت میکنه طرفم و میگه خلیی قشنگه(منظور همون شیرینه)

یه نگا بهش میکنم،هلو رو میگم بعد پیش خودم فکر میکنم چرا میوه هایی مثل هلو و انبه و گیلاس نباید میوه های بهشتی باشن؟

به بهشت نمیروم اگر انبه در انجا نباشد!!

سادات میاد طرفم میگه خاله میای پایین بخوابیم؟

دوست ندارم اون حالت دلنشینو از دست بدم ولی با شناختی ازش دارم قبول میکنم

دراز میکشیم جلوی تلویزیون

یه وری میشه سمت چپ دستشو میندازه گردنم

میگم نکن خاله

میگه دوس دارم

:|

منم یه وری میشم سمت راست

چشاش بستست

زل میزنم بهش

چشاشو باز میکنه میگه بخواب بعد چشاشو میبنده

میگم دوس ندارم

:|

میگه از وقت خوابت گذشته

:|

چشاشو باز میکنه و خیلی کمرنگ میگه بخواب

هیچی نمیگم

بهم میگه خاله،دوست دارم قد یه سوسک مرده!چشاش بستست

خندم میگیره

زیر لب میگم پدر....

 تکون نمیخورم تا خواب بره

به هزار زحمت از زیر دستش میام بیرون که بیدار نشه

بچشو میذارم زیر دستش

و میشینم رو به روش

به این فکر میکنم چقد زود بزرگ شد

اردیبهشت93 بود که خاله شدم(توجه میکنین متعلقات سال93 چقد زیادن)

تو این سه سال سادات کلی کار یاد گرفته

نشستن،راه رفتن،غذاخوردن،دشوییی رفتن،پوشیدن پاپوشاش،در اوردنشون،حرف زدن و...و...و....

ولی من چی؟؟

تو این سه سال چی یاد گرفتم؟؟

"هاجر رزم پا"




دوست دارم یه خرده                   قد یه سوسک مرده

سرت کلاه گذاشتم                     سوسک هنوز نمرده

:))

همیشه اینو براش میخونم

بازگشت به خویشتن!

  اذیت نکن دیگه

  تو که میدونی من چقد دوست دارم

  تو که میدونی وقتی کنارتم چقددد حالم خوبه

  حتی فکر کردن بهت حالمو جا میاره

  وقتی میدونی حتی نگاه کردن بهت چقد حالمو خوب میکنه

  چرا اذیتم میکنی؟

  



  بد ناامید بودم ،بدهاااا

  پارسال نزدیکای تولد امام رضا بود

  حرم خوشگل بود خوشگل ترم شده بود

  چشامو بستم سعی کردم تمام چیزایی رو که میبینم تو ذهنم ثبت کنم

  گنبد

  سقاخونه

  تمام اون چراغونیا

  بابام که پشتش به ما بود و روش به امام رضا

  داداش کوچیکم که چشاش همه جا بود

  خواهرزادم که  با داداش وسطیه در حال جنگو دعوا بود

  مامانی که گم شده بود

  خواهری که گرم حرف زدن با عمه ی بچش بود

  و داداش بزرگی که چش دوخته بود به صفحه ی گوشیش


  دیگه حتی حوصله دعا کردنم نداشتم

  سرمو انداختم پایین وبا روسری سبز رنگی که سال93 باهمون گیره موهه خریده بودم شروع کردم بازی کردن

  در لحظه ی اخر ناامیدی 

  یهووو یه شکلات نعنایی جلوی چشام دیدم

:|

  سرمو اوردم بالا رد دستو گرفتم رسیدم به یه خدام

  به یه برادر خادم

  همینجور که هنگ بودم شکلاترو تکون داد

  بهم نگاه هم نکرد

  حتی یک بار

  معلوم بود از قبل نگا کرده

  که حال زارمو دیده بود

  گرفتم

  رفت

  عصن نذاشت هیچی بگم

  ینی نتونستم هیچی بگم

  با چشام دنبالش  کردم

  چندنفر دوروبرشو گرفتن که ازش شکلات بگیرن

  جیباشو زیرو کرد تونست به 2نفرشون شکلات بده

  بعد رفت

  با چشام بازم دنبالش کردم

  14تا چش روی من بود

  عمه ی خواهرزادم با یه لبخند مهربون نگام کرد 

  مجبور شدم شکلاتو تعارف بزنم به پسرش

  که از بخت بلند من بچش هنوز دندون نداشت

  وقتی تعارف زدم 

  با چشای تعجب زده نگام کرد و گفت واقعا میخوای بدیش به احسان؟

  گردنمو کج کردمو گفتم اره خب

   ازم تشکر کرد 

  اما خب بچش نخورد پسش داد بهم 

  حالا این دفه خواهرم بود که میزد تو پهلوم

  معنیشم این بود به بچه ی خواهرت نمیدی بعد میدی به بچه خواهر شوهر خواهرت؟

  دیدم راس میگه

  هیچی دیگه دادم به سادات 

  و بازهم بخت با من یار بود که سادات جانمان از شکلات نعنایی متنفر است

  برگشت پیش خودم

  درسته که تو دهن 2نفر رفتو امد بیرون

  اما همین که پیشم بود 

  خیلی بود

  داداش کوچیکه میگه میخوریش یا بخورمش؟

:|

  بهش یاداوری کردم ،دلیل نمیشه شکلات نعنایی که 2بار دهنی شده جز وسایل شخصیم محسوب نشه

  

:|

  حالا اصلا بحث من شکلات نعنایی دهنی نیست اونم 2بار

  بحث من امیدیه که تو دلم دوباره جوونه زد

   بحث من حرکت خدام امام رضاست

  که حتما پیش خودش گفته بود بذار یه حالی بهش بدم

  بحث من عشقیه که بیشتر شد

  بحث من اینه که امام رضا برای اینکه بهم ثابت کنه اذیتم نمیکنه 

  بهم شکلات داد

  بحث من شکلاتیه که چقد حالمو خوب کرد

  شکلاتی که برای خوردن نیست

  همین




محمود خاص بود!

 






این پنجره ی کلاس من بود 

همیشه سر باز بودن یا بسته بودنش با احسان و امید و گاها نقیب دعوا داشتیم اینکه میگم داشتیم ،دو نفر بودیم منو محمود

اونا هیچوقت منو معلم خودشون ندونستن، البته جز محمود و دخترای کلاسم که همشون نجیب و اروم دوس داشتنی بودن 

فکرنکنین احسان و امید و نقیب... نجیب نبودن نه ...اتفاقا خیلیم مردو لوتی بودن ،مشکلشون همینجا بود که مرد بودن که بلد نبودن بچگی کنن که بلد نبودن تو سن خودشون باشن  

خلاصه 

پنجره رو میبستم ،بازش میکردن

باز میکردم میبستنش

میگفتم از ارزوهاتون برام بنویسین ،نمینوشتن

میگفتم احسان ،نزن زیر دست نقیب 

میزد دوباره اما قبلش یه لبخندهم به من میزد

میگفتم امید کتابتو بیار بیرون 

میگفت.....نه هیچی نمیگفت ولی ابروشو برام مینداخت بالا

میگفتم نقیب سرکلاس درست بشین،

خودشو جموجور میکرد ولی ۲دقیقه بعد دوباره دراز کش....

این وسط فقط محمود بود که هوامو داشت 

نمیذاشت زیاد اذیتم کنن

پنجره بازو نمیذاشت ببندن

پنجره بسترو نمیذاشت باز کنن

وقتی که درو روم بستن ،محمود بود که بازش کرد

روز اولی که امدم سرکلاسشون همشون با لبخند بهم نگا میکردن حتی امید ،فقط محمود بود که اصللا نگام نمیکرد،ینی اصلا حسابم نمیکرد 

همون روز رفت تو ذهنم بین اون همه بچه

دلم میخواست اسمشو بپرسم سنشو بپرسم باهاش حرف بزنم اما راه بهم نداد

محمود خاص بود

خیلی شبیه داداشم بود

داداش کوچیکم

چشاش همونقد قشنگ و گیرا بود

وقتی بهش گفتم ارزوت چیه؟بهم گفت ارزوم مرگ!!!!لبخندم ماسید رو صورتم موندم چی بهش بگم 

خودش فهمید جا خوردم

یه لبخند تحویلم داد و گفت ۲بارتاحالا خودکشی کردم !

از ساختمون خودشو انداخته بود پایین

بعدها خیلی دلم میخواست از علتش بپرسم اما هربار وقتی نگام به چشاش میوفتاد قفل میکردم


که وقتی با اون سن میخواستن بچگی کنن نمیتونستن 

احسان و نقیب و امید میگم


بچه های خوبی بودن حتی وقتی داشتیم با نقیب و محمود فوتبال میزدیم ،وقتی ۲تا جوون امدن طرفمون 

احسان روم غیرتی شد

مث یه مرد وایساد جلو اون 2تا که قیافه هاشون مرد میخورد ولی ....

درسته که توپو زد قشششنگ وسط معدم 

ولی خب روم غیرتی شد

میگم بلد نبود همینه


احسان و امیدم که بخاطر سوالم مسخرم کردن (ارزو )

دیگه ازشون این سوالو نپرسیدم

راستی دخترام

سکینه ارزوش رفتن به سفر با خونوادش بود و همینطور داشتن شوعر برای من :)

ام البنین ارزوش یه خونه قشنگ بود

بهارُ یادم نیست 

اما یادمه محمد ارزوش یه اتاق پر از کرانچی بود



این عکسم مال زمانیه که احسان داره محمد اذیت میکنه

و من خسته از دعواهاشون میرم توپو بیارم


دعوت شدگانیم به چالش!


                           




در واقع زندگی شخصی و اجتماعی من تحت شعاع وجود ایناست

ینی زیست من در روی کره زمین به اینا بستگی داره

سراون لپ تاپه چه دعواها که نشده چه خون ها که برزمین جاری نشده و چه یقه ها که دریده نشده

و هنوزم که هنوزه بعد گذشته سالها نتونسته اعلام استقلال کنه،ـ

اون تسبیح ام البنین هم که میبینید تابستون گذشته یه روز تو قم از داداش وسطی یه کش رفتم و از اون روز به بعد شد جز وسایل شخصی من که احساس تعلق عجیبی بهش میکنم،

اونم گیره موهامه که عاشقانه دوسش دارم و سال ۹۳ ۵هزارتمن از خیابون پشت بازار امام رضا با پول خودم خریدمش(با۵هزازتمن اون موقع میشد ۳تا ساندویچ فلافل خرید)وچه شب ها که با یادش خوابیدم و چه صبحها که به شوق دیدارش چشم باز کردم ،

درتمام طول زندگیم علاقه خاصی به جامدادی داشتم و تصویری که از اخرین جامدادی دارم که باهاش حال میکردم برمیگرده به ۴دبستانم که ۲طبقه بود،تمام سال چهارمم به تمیز کردن این جامدادی گذشت هیچوقتم درش درست بسته نمیشد،

و همینطور محتویات داخل جامدادی :اتود ،مداد،پاک کن،خودکار رنگی (که همیشه دوس داشتم ۲۴رنگشو داشته باشم اما هیچوقت از ۵تارنگ تجاور نکرد )از مغازه های مورد علاقه ای که میرم توش و نمیخوام بیام بیرون بعد ترشی فروشی لوازم تحریرهاست

و در اخر رونمایی میشود از یارو یاورام ،پر کننده ی تنهایی هام ، حال خوب کنام و تموم کننده ی پولام 

وسایل نقاشیم

که همشونو نتونستم جا بدم

فقط محبوب ترین هاشو گذاشتم 

پالتمم ۴هفتست کثیفه

یه مسلمون پیدا نمیشه تمیزش کنه؟؟

راستی اون تیله رو یادم رفت،از شامپو گلرنگ خواهر زادم برش داشتم،خیلی نامحسوس چونکه نباید میفهمید!!!

از اونجایی که من خیلی کودکی نباتی داشتم 

میتونم بگم تنهاقسمت هیجان انگیزش بازی با همین تیله ها بود

البته هیچوقت بخاطر وسواس مامانم نتونستم لذت بازی خاکیشو بچشم

اینکه یه داداش تیله باز داشته باشی کمک میکنه ک توهم دلت بخواد پا به پاش بری

اماخب همونجور ک گفتم به دلیل کودکی نباتی هیچوقت تیله مختص به خودم نداشتم اگه هم داشتم زشت ترین و بی ریخت ترینش بوده که همیشه خدا غربو با شرق جنوبو با شمال اشتباه میگرفته

خلاصه که از تو شامپوش ۳تا برداشتم که در حال حاضر یکیش مونده برام 

اونارو مجبورم کرد پس بدم ب خودش تازه فکرمیکنه این یکی گم شده والا اینم میگرفت بسکه به من علاقه داره

:)

یه عینک هم دارم که در واقع زیست من بیشتر از همه به اون بستگی داره

یه جورایی چش ماست

:)

بعدا نوشت:

رااااااستیییییی کرم!!!کرم مرطوب کننده!

ینی وااقعااا من بدون کرم مرطوب کننده میمیرم

زندگی را از من بگیرید کرم مرطوب کننده را نه!

تاره داره خیلی چیزا یادم میاد

مثلا خیلی از خوراکی ها که من بدونشون میمیرم!!

بنظرم باید یه چالش مختص به خوراکی ها راه بندازن

:)

غمی

این غم انگیز ترین حالت غمگین شدنست...

اخرین باری که غمو با تمام وجودم حس کردم و فهمیدم زندگی میتونه چقدد تلخ باشه

به نامردی دنیا پی بردم و حتی دیگه گفتن گور بابای دنیا هم ارومم نکرد

وقتی که زل زدم تو چشای داداشم و غمو تو چشای اونم دیدم شاید برای بار دوم بود که چشای خوشگلش پر از غم میشد (اولین بار فوت داییم بود)

وقتی که حتی دلداری های مامانمم ارومم نمیکرد

وقتی که حس کردم قسمتی از وجودم شکست و رفت...و نمیتونستم هیییچ کاری کنم

وقتی که از تهههه دلم ارزو کردم زمان برگرده عقب و بتونم جلوی این اتفاقا بگیرم

دیشب بود

ساعتای 12نیم

وقتی که محمد باقر تشنش شد و رفت سر یخچال تا اب بخوره اما نمییدونم چه طوری درو باز کرد که شیشه شربت البالو افتاااد وسط اشپزخونه و نیستو نابود شد.دوتاییمون به مدت 2دقیقه فقط به شربتی نگاه میکردیم که در میان خرده شیشه ها راه خودشو داشت پیدا میکردو میرفت....

شدت فاجعه اینقد عمیق بود که حتی نتونستم یه فحش نثارش کنم!

من دیگه بعد دیشب اون ادم سابق نشدم!


البالو خوراش دردمو میفهمن

:|

.

پ.ن:نتیجه اخلاقی :اون که شربت البالو بود راهشو پیدا کردو رفت،دیگه واقعا وقتشه ماهم راهمونو پیدا کنیم

:|

       ۱     ۲     ۳   . . .   ۴۸     ۴۹     ۵۰     ۵۱