توپ سوراخ
از قدیم در خانواده های ایرانی رسم بر این بوده که دختران همه باهم درمهمانی ها کمک میدادند و تازه چندتا کنیزک هم پا به پایشان به تلاش کوشش میپرداختند، باتوجه به اخبار موثقی که از بلادهای کفر رسیده گمان بر این است که اونا در واقع خانواده ای ندارن و نمیشناسن که بخوان مهمونی شب شیش یا ولیمه ی کربلا و پاگشا(پاگشاد؟؟)سور دوهم بودن فرزندان دلبند و دور از وطن خاله بزرگه رو بگیرن
همین که به دخترخاله و دخترعمو و دختردایی و دخترعمه و ایضا پسردایی و پسر خاله و پسرعمو و پسرعمه باهم میگن کازین و ککشونم نمیگزه ادم میتونه به اهمیت خانوده در بینشون پی ببره
(خدا به جد اونی که زبان انگلیسی رو زبان رسمی کرد عمرباعزت بده،فکرکنین زبان رسمی میشد فارسی و ماهمه از یه بلاد دیگه بودیم بعد باید میشستیم جاری،هم عروس،همگودو ،باجناق و ...حفظ میکردیم )
خونواده ما هم مث تمام خونواده های ایرانی هراز چندگاهی به مناسبت هایی الکی طور و یا غیر الکی دور هم جمع میشوند
معمولا ازدواج دختر در خانواده ایرانی اینطور مراحل خودشو طی میکنه که ۳سال اول تازه عروس حساب میان
۴سال بعدی درگیر بچه داری هستند و بعدش به دوران قبل ازدواج بازگشت میکنن و در مهمونی ها شروع به کار میکنن.
اما در خونواده ما دختران بزرگتراز کوزتان همیشه انگار تازه عروسن و دختر کوچیکترهم احتمالا چون خونش از ما رنگین تره ته کمک دادنش بردن چندتالیوان به اشپزخونه و دادن اونا به دستان دستکش به دست ماست،
در واقع ماروشبیه ماشین ظرفشویی میبینن تا شبیه ۱مریم و ۱عارفه
فرقی نمیکنه خاله ی مورد نظر دختر داشته باشه یانه
در هر صورت بعد شام این ماییم که پای سینک وایسادیم
و اینطور که شواهد نشون میدن منو عارفه 4تا شکم هم بزایونیم باز نقش ماشین ظرفشویی بازی میکنیم در مهمونی ها
اگه ویکتورهوگوی خدابیامرز یه 200سالی دیرتر به دنیا امده بود قطعا رمان بینوایانش و از شخصیت منو عارفه الهام میگرفت
اینقدی که من خاطره با عارفه پای سینک ظرفشویی دارم خود مایع ظرفشویی نداره از سینک!
بعضی وقتا یه سری توهمات ادما رو میگیره
عاشق شهربازیم
میتونم شرط ببندم تعداد دفعاتی که بالای سن ۱۸سالگی رفتم شهربازی بیشتر از دوران کودکیم بوده
تمام کودکیه من خلاصه میشه تو ۱)تیله بازی ۲)عموپورنگ۳)بستنیا ۴)خرسهای مهربان ۵)یه بازی تکراری و مزخرف بادخترخاله هام(همیشه نقش یه زن حامله رو بازی میکردم ۶)بازی با دخترای همسایه رو به رومون۷)و یه بازی مزخرفتر و تکراری تر با دوتاداداشم (اینجا نقش یه پسرو بازی میکردم اسمم همیشه علی میذاشتن)
نهایت هیجانی که مامانم اجازه میداد بهمون وارد شه چرخ فلک بود
و همین دلیل خوبی شد تا از چرخ فلک متنفرشم
دیگه زمانی که قدم از ۵۰رد کرد و یه ذره تو چش امدم و دیده شدم، تونستم هیجان بیشتری به زندگیم وارد کنم
ادامه مطلب...
هر روز از اینجا رد میشم
صداشون تو اون اوج خستگی و گرمی هوا و یه جورایی ناامیدی مث یه صدای بهشتی میمونه
روزایی که نیستن با چش تمام خیابونو میگردم تا شاید پیداشون کنم
مث مفنامیک اسید میمونه برام
:)
امروز بهش گفتم خیلیی صداتونو دوس دارم ،صدای دلنشینی دارین
بهم گفت دخترم صدای جوونیم دل میبرد،حیف که مریضم
بعد برام تعریف کرد نیشابوریه، سبز وار(اگه اشتباه نکرده باشم)
توضیح داد که به مرور دستاشون یه فرم پیدا میکنه ،ناخونا میره تو و خب یه زمانی دیگه رو به تحلیل میره
گفت بابا و داداشاشم همین هنرو داشتن اما خب صدای خودش یه چیز دیگه بوده
(فکر کنم کلی دل برده تو جوونیش)
و گفت الان دیگه وقتشه پسرش یاد بگیره و ادامه بده این هنرو این شغل و ....
پیش خودم گفتم پسرش چقد دل ببره دیگه
:)
اخرشم برام با یه لهجه ی خاص دعا کرد
:)
3دقیقه فیلم گرفتم ولی اینقد بچه اوها حررف زدن توش که گند زدن بهش
فقط همین تیکه رو تونستم دربیارم
بچه هه کلشو کرده بود تو گوشیم ،
میخواستم بگم بیاااا بیا تو بگیر
:|
محبوبیت من به 2دهه اخیر زندگیم برنمیگرده
در واقع محبوبیت من قدمتی ماقبل دبستان داره
تنها خاطره ای که از مهد کودکم دارم مربوط به محبوبیتمه
یکی از افتخارات انتسابی زندگیم اینه که نگاه شناس خوبی هستم
میتونین از عارفه و زهره بپرسید در صحت و سقمش
"چیزیم هستی ،مهم نیستی،تو دیگه چی میگی و بلا بلا بلا.."در اعماق نگاه ادمهای دورو اطرافم دیده میشد و همچنان میشه
منم با یه "خوب چیزی هم هستم،برو به درک،به تو چه < بلا بلا بلا جوابشونو میدادم
درواقع تو روانشناسی خودم بهش میگم نزاع چشمی
خلاصه ریشه های محبوبیت من تو همون مهدکودک به وسیله ی یک انسان از خدا بیخبری خشک شد
اینطور که میگن از سه سالگی به زشتی رفتم (ینی اینقد قیافه مهمه واقعا؟)
مهدکودک محلمون 2کوچه بالاتر از خونمون بود
یه حیاط موزاییک داشت با یه باغچه بزرگ که یکو نیم متر پایین تر از سطح حیاط بود
نرده هم نداشت
درای کلاسامونم همه اهنی بود
در واقع مهد کودکه زیر خط استاندارد امنیتی بود
هرروز اونجا کشته هم نمیدادیم زخمی میدادیم حداقلش
یه خاله سارا نامی بود که تنها چیزی ازش یادمه قد درازش بود
(فکرمیکنم در واقع اونا بلند نبودن بلکه من خیلی کوتاه بودم)
یه پسره ی خیرندیده ای تو مهد کودکمون بود که ایشاالله با زردالو محشور شه ،از من متنفر بود
ماحتی تو یه کلاس نبودیم ولی هر روز سعیی در گریه انداختن من میکرد
من نمیدونم چه شباهتی بین منو زردالو دیده بود که اسممو گذاشته بود زردالو قیسی
منم جای اینکه از پسره متنفر شم عد زدمو از زردالو متنفر شدم
عصن هر وقت میبینمش منو یاد دوران فرازشتیم میندازه
حالا زردالو صدا زدنش بخوره تو سرش من نمیدونم چرا از بالای سکو هولم داد پایین
کلا با زیست من مشکل داشت
بعد اون هول دادنه که باعث شد لبمم پاره شه مامانم دیگه نذاشت برم
جونمو در خطر میدید
البته زیاد ناراحت نشدم چون دوستی اونجا نداشتم
خیلی وقتا فکر میکنم چرا؟؟چرا منو هول داد؟چرا زردالو صدام میزد؟
دیگه ندیدمش
از محلمون رفتن
سالهااااااااااا گذشت قریب 16 سال
یه روز که داشتم از خونه زهره اینا برمیگشتم(4کوچه بالاتر از ماست خونشون)
یهو دیدم یکی داد زد زردالو قیسی ما چطوره؟
:|
من اولش توجه نکردم ولی یهو ذهنم رفت به دوران مهدکودک
برگشتم ببینم کی بود
دیدم بعععععله
خود بی تربیتشه
معلوم بود مامان باباش تو این سالا موفق به تربیت درستش نشده بودن
دوساله پیش بود
اینکه منو چطور شناخت برام معماست
من شناختمش اما نه از روی قیافه
تو دنیای خدا فقط یک ادم بی تربیت میتونه منو زردالوصدا کنه
گاهی وقتا فکر میکنم ینی واقعا هنوز شبیه زردالوام؟؟؟