۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

زنان وحشی آمازون


داریم با داداشم نعناع پاک میکنیم 

همینجور که یه دسته نعناع میذارم تو تشت و یه دسته دیگه برمیدارم تا برگ های زردشو بگیرم بهم میگه خوشبحال فاطمه اینا تابستون رفتن مشهد

بهش میگم من که میخوام برم ایتالیا چی میگی؟

میخنده میگه میخوای برای درس بری؟میگم نه برای زندگی

میگه پول داری؟

میگم اینقد مادی نباش

،

ادامه مطلب...

د موبایل ست ایز آف

مامان_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.



بابا_بوق..بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...ببوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق..او او ایت


*****

ادامه مطلب...

قدر نعمت های الهی را بدانید

پست شاتوت منو برد به دوران دانشجویی

همین چند لحظه پیش داشتم عکسای بیخودمو پاک میکردم که رسیدم به چندتا اسکرین شات

در یک حرکت انتحاری مموریم سوخت و رفت هوا

همه ی عکسا و فیلمای دوران دانشجویی و دبیرستانم هم پوکیدن

تنها بازمونده دوران دانشجوییم همین اسکرین شاتا هستن

دوستای دوران دانشگاه قابلیت اینو دارن که بهترین و درجه یک ترین دوستای تاریخ زندگیت شن

اینکه ادم دوران کارشناسی چندتادوست مثل خودش داشته باشه یه نعمت بزرگ الهیه

باورکنین

همش به سال گذشته فکر میکنم

که چقد خوش بودیم

:|
هعی

با مموریم چیکارکنم؟

شمام بعد پایان کارشناسی افسردگی گرفتین؟

فکرمیکنم اونایی افسردگی میگیرن که هدفی برای ادامه ندارن

نمیدونم چرا اسکرینارو اینجا گذاشتم

شاید ترسیدم اینام پاک شن

شایدم تو مرحله ای از افسردگی هستم که میخوام شمام باهام هم دردی کنین


ادامه مطلب...

هیچوقت کیفتونو با دستی که طرف خیابون نگیرین!

میخواستم سوار تاکسی شم

یهو یه اقاهه داد زد خانوم من حرکتم 
منم دیدم اگه بخوام تو تاکسی بشینم حداقلش نیم ساعت طول میکشه تا پر شه 
پولم نداشتم که بگم اقا حساب میکنم بیا بریم
پیاده شدم و رفتم طرف ماشین شخصی و نشستم جلو
یه اقا اومد نشست عقب
منم سرم تو گوشیم بود
تا یه جاهایی که یهو ترس افتاد به دلم
شیشه ماشین دودی بود
یهو ماشین وایساد 
اقاهه پیاده شد
ادامه مطلب...

رضا

اگه بگم قدش 2متر 20سانتی متر به نظر میرسه باور میکنین؟؟

از  موقعی که یادمه همین قد بود

بچه سوم خونوادشونه و پسر دوم

خونشون که میرفتیم مسئول عوض کردن کانال ماهواره بود

اولین رویارویی من با ماهواره تو خونه اونا اتفاق افتاد

بابای منم مث همه ی باباها عاشق اخباره

وقتی میرفتیم خونشون بابام میگفت بزنین اخبار

اونوقت رضا بود که کنترل میگرفت دستش و یکی یکی کانالارو عوض میکرد 

کنترل اونام مث همه ی کنترل ها یهو گیر میکرد

اونم روی یه کانال سه نقطه

عکس العمل خودمو یادم نیست اما یادمه اون قرمز میشد و سرشو مینداخت پایین(از خنده یا خجالت نمیدونم و هیچوقت هم نفهمیدم)

اون زمان که یادم نیست چندسال پیش بود 10 یا 14 

بازی آی.جی.آی خیلی تو بورس بود

منم بلطبع به خاطر وجود 2تا داداش ذاتن خشن عاشق این بازی بودم

چه دعواها و چه یقه ها که سر این بازی نکردیمو ندریدیم

بماند

یه مرحله داشت یادم نمیاد مرحله چندمش بود فقط یادمه تو یه دشت بودم و باید خودمو میرسوندم به هلیکوپتر

منطقه بدی بود ،زیاد موقعیت برای استتار وجود نداشت

شاید یک هفته روی این مرحله بودیم که بلاخره بنده با موفقیت پشت سر گذاشتمش و تحسین همگان رو برانگیختم

یکی از همون روزایی که دوباره رفته بودیم خونشون رضا ازم خواست این مرحله رو که 2هفته روش مونده بود واسش بازی کنم

اولین بار بود که میرفتم اتاقش

یادمه یه پرده کشیده بودن که اتاقشو به 2 قسمت تقسیم میکرد

با داداش کوچیکش هم اتاقی بود

به درو دیوار هم کلی چیز میزای چوبی وصل بود که خودش درست کرده بود

یادمه کامپیوترش خیلی پایین بود

ینی روی یه مبز کوچیک بود که وقتی میخواستی باهاش کار کنی باید روی یه صندلی مث صندلی های مهدکودک میشستی و بقبه دوروبرت روی زمین

اولین موفقیت زندگیم که شیرینیش باهام مونده پشت سر گذاشتن موفق همین مرحله بود که بازم مورد تحسین همگان قرار گرفتم

اینکه یه دختر مرحله ای رو رد کنه که 4تا پسر گردن کلف توش مونده بودن برام شیرین بود

بابای رضا یه باغ داشت که توتای خیلی بزرگ و خوشمزه  ای داشت یه جورایی مث شاتوت 

:)

زیاد اهل توت نبودمو نیستم اما توتای باغ بابای رضا یه چیز دیگه بودن

مسِِئول چیدن توت هم رضا بود

میرفت بالا درخت و برامون سطل پر از توت میورد

یادمه همه دستو و دهن خونی از باغ میومدیم بیرون

یه سگ نگهبانم داشتن که از هر وحشی وحشی تر بود

مسئول سگه هم رضا بود

باید قلادشو میکشید تا ما از در بیاییم تو یا بریم بیرون

اخرین دفعه ای که رضا رو دیدم یه برگ چوبی که خودش درست کرده بود بهم هدیه داد

و دیشب بعد شیش سال تو لباس دامادی

اگه بگم عروس 20سانت از رضا کوتاه تر بنظر میرسید باور میکنین؟

رضا چوب خوند اما نمیدونم چرا الان سوپرمارکت داره

دیشب فهمیدم رضا علاوه بر اینکه تو عوض کردن کانال ماهواره و چیدن توت و کشیدن قلاده سگ و درست کردن وسیله های چوبی مهارت داره تو رقصیدنم یه پا مشکین قلم برا خودش

:)

خواهرم دیشب بهم میگه کاش عروسی علی رو بگیریم

بهش میگم تو ارزوی  عروسی علی رو به گور میبری همینطور که دامادیه منو

:))

نمیدونم چرا دلم خواست به سبک این وبلاگ بنویسم

راستی هنوز برگ چوبی رو دارم


دانشگاه سبز من

امسال اولین سال بعد ۴ساله که قرار نیست برم دانشگاه

از امروز دانشگاها باز شدن و من همش فکرمیکنم من تو یه ایستگاه پیاده شدم و بقیه همه سوار بر یک قطار دارن از من دور میشن

خیلی دلم میخواد جای دخترخالم یا زهره بودم

زمانی اومدم دانشگاه همش حسرت دبیرستان باهام بود و خیلی وقتا دلم براش تنگ میشد

مثل اینکه الان باید حسرت روزای دانشگاه بخورم و هی دلم برای ثانیه ثانیش تنگ شه

از اکیپ ۶نفرمون تا شیرکاکائو خوردنای زیر دی یک با عارفه

ادامه مطلب...

  ۱     ۲     ۳