۲۸ مطلب با موضوع «چالش طور» ثبت شده است

میم مثلِ مریم

راستش رو بخواید که معلومه دروغش رو نمی‌خواید مادر شدن یک از خودگذشتگیِ بزرگه. همه می‌دونن. ولی ماهایی که تجربه‌های نزدیک داشتیم، بیشتر‌ متوجه‌ی هولناک بودن این قضیه هستیم. مادر شدن، تغییر بزرگیه. اینقدر بزرگ که از توانِ مریم خارجه. حداقل مریمِ ۲۶ ساله اینطور فکر می‌کنه. من ۲ تا بچه‌ی خواهر دارم. ۲ تا دختر کوچولو. همیشه در‌ حال گیس و گیس‌کِشی هستن. هر وقت زنگ می‌زنم خونه‌ی خواهرم یا کوچیکه بزرگه رو گاز گرفته یا بزرگه کوچیکه رو کچل کرده. کوچیکه ۲ و نیم سالشه و واقعا‌ مو نداره. شاید بقیه معتقد باشن ژنتیکیه اما من مطمئنم بزرگه در‌ کچل بودن خواهرش سهم خیلی بزرگی داره. خواهرم تقریبا همیشه وسط مکالمه یهو قطع می‌کنه و می‌ره. چرا؟ چون ممکنه بزرگه چشمش رو از دست بده و کوچیکه حنجره‌ی کوچیکِ خوشگلش رو. جیغ می‌کشه! بلند، شدید، نابود کننده. من این بی ادبیِ خواهرم رو می‌بخشم. چون متوجه هستم ممکنه چه اتفاق خطرناکی در حال وقوع باشه. خواهرم بعضی وقتا پناه می‌بره به اتاق خوابشون و در رو از پشت قفل می‌کنه و هندزفری می‌ذاره و سعی می‌کنه به بیرون اون اتاق فکر نکنه که دو تا هیولای کوچولوی به ظاهر معصوم دارن هم دیگه رو تیکه پاره می‌کنن. اما بامزه ان. خیلی بامزه ان. من که وقتی تلفنی باهاشون حرف می‌زنم کیف می‌کنم. بعد از چند ماه تلاش و شرطی سازی موفق شدم که خاله صدام کنن. وقتی صدام می‌کنن "خاله مریم" قلبم تند تر می‌زنه. حالا فکر کن یکی بهم بگه مامان! احتمالا سکته می‌کنم و در سی و اندی سالگی جان به جان آفرین تسلیم می‌شم و خونواده ی کوچیکم رو تنها می‌ذارم. پس ترجیح می‌دم این کار رو نکنم با مَردَم. مَرد جوانم. از اون جایی که واقعا آدم توانمندی در نگه داری و تحمل آدما نیستم احتمالا این لطف رو در حق خودم و بشریت بکنم. ولی اگه شد برای فان قضیه یکی از ۲ تا دختر خواهرم رو برمی‌دارم. اینطوری هم من راضی، هم خواهرم راضی. تصمیم سختیه. کوچیکه بامزه است و بزرگه بامزه تر. احتمالا ده، بیست، سی، چهل و پنجاه کنم و یکی رو بردارم. اما متاسفانه تا حالا به این که چند تا بچه داشته باشم و اسماشون رو چی بذارم خیلی جدی فکر نکردم. دچار حمله ی عصبی می‌شوم‌ وقتی فکر می‌کنم مثل خواهرم باید روزی n بار پوشک عوض کنم، مگه اینکه خدا محبت کنه و بچه های ۲۶/ ۲۷ ساله بهم بده، واقعا ممنون‌ش می‌شم. تا ۶ سالگی که باید همش حواسم بهش باشه به طوری که از نعمت با خیال راحت دستشویی رفتن محرومم. بعد از اون تکالیف مدرسه‌شه که پدرم رو در میاره. بعدش هم دوران شیرین نوجوانیش شروع می‌شه که قراره با دوستای عجیب و غریبش دهنم‌ سرویس شه. بعد هم‌ می‌ره دانشگاه و عاشق می‌شه و من باید بخاطر اون عن آقا عن اخلاقی‌های عن خانوم رو تحمل کنم. پیش فرضم‌ بر دختر بودن بچه‌مه. همون ۲۶ سالگی خوبه. از آب و گل در اومده و می‌تونم بشینم باهاش یه لیوان چایی بخورم و بعد هم راهیش کنم بره خونه‌ی خودش. اینجوری بهتره. منم خوش اخلاق ترم این طوری. در حد یک فنجون چایی می‌تونم مادر خوبی باشم. البته به شرطی که خودش چایی رو دم کرده باشه. ببخشید گند زدم تو چالشون. امروز صبح چشام رو بستم و سعی کردم تصور کنم مادر شدنم رو. احساس می‌کنم چند سال نوری ازش فاصله دارم. همون قدر که این احتمال وجود داره تا همکارم رو نکُشم به همون اندازه ممکنه مادر شم.
ممنون از دعوتت فرشته.

List 10 things that make you really happy

آنچه که خوشحالم میکند!

۱) برف و بارون!
برف واقعا منو خوشحال میکنه. از‌نوع عمیقش. لبخند واقعی میزنم و تمام غم هام رو میشوره با خودش.

۲) سریال هایی مثل سه درچهار، وضعیت سفید، درچشم باد، روزگار قریب، فرار از زندان، ۲۴، دکتر‌مایک، قصه های جزیره و ...از تلویزیون پخش شه و ساعتاشم به زمان حضور‌من تو خونه بخوره.

۳) طراحی رو خودم‌تنهایی به کمک یوتیوب و گوگلِ عزیزتر از جانم یاد گرفتم. به قدری خوشحال بودم که هرشب قبل از خواب یه دور‌نگاهشون میکردم و طرحی که ازم چاپ شده رو هی بوس‌میکنم. :)))) باورش برای خودمم سخت بود. وقتی کارایی رو که فکرمیکنم نمیتونم انجامشون بدم رو انجام میدم بی نهایت خوشحال و به قول عارفه زیبا میشم. :))

۴) همکارم آدامس با صدا نجوعه. :////

۵) پیامک واریزی!
واقعا این مورد خوشحالم میکنه. همه رو خوشحال میکنه. بخصوص وقتی براش زحمت کشیده باشی.

۶) ساندویچ با دوغ.

۷) دانشمندا اعلام کنن آدامس سرطان زاست.

۸) استوری هام زیاد ریپلای بخوره. #جدی

۹) یه روزی کاری داشته باشم که هیچ همکاری تا شعاع ۲۰۰ کیلومتریم نباشه.

۱۰) یه چیز بکارم و بعد سبز شه.

متشکرم از عارفه.
دعوت میکنم از هلما، نسرین، فرشته و همه ی مومنین و مومنات، کافرین و کافرات. دلتون‌خواست بنویسید، نخواست هم باز بنویسید و روی مادرپیرتون رو زمین‌نندازید.

چالش تصور من از آینده!

جمعست!بدون آلارم بیدارمیشم!چشامو باز میکنم و به سقف خیره میشم!به دیروز فکرمیکنم و لبخند میزنم!
چشامو میبندم و دوباره میخوابم!
به تاریخ ۳۳ سالگی!
جمعست!سالهاست که بدون آلارم بیدار میشم!
دست میبرم تو لیوان بالای سرم و دندونامو میذارم سر جاش
به علت پیر چشمی عینکمو که سالها از نبودنش راحت بودم میذارم روی چشام و کششو دور‌گوشم میپیچم
زیر روسری مو سوزن میزنم و کتری رو میذارم روی اجاق
ببخشید بچه ها فکرکنم رفتم به گذشته
بیاییم از اول شروع کنیم
:جمعست!سالهاست که بدون آلارم بیدار میشم!
دست میبرم تو لیوان بالای سرم و دندونامو میذارم سر جاش!به دیروز فکرمیکنم،آروم بود،منم آروم بودم،از اتاق میام بیرون،دیگه هیشکی گریه نمیکنه،همه آروم گوشی به دست نشستن.درو باز میکنم
"میخوام تنها باشم"
به هم نگاه میکنن ویکی یکی میرن بیرون
درو میبندم دندونامو در میارم و میخزم زیر پتوی دونفره ای که یک نفرش دیگه نیست!
به تاریخ ۸۷ سالگی.
ناراحت نشین بچه ها،منم ناراحت نیستم،آدم خوبی بود ولی خدابیامرز زیاد غرغر میکرد این اواخر.نکه همون بهتر رفت ولی خب خودش راحت شد و دیگه وقتش بود،بلاخره شتره در خونه همه میخوابه،خواب جز خط قرمزای من بود که اون خدابیامرز زیاد جدیش نمیگرفت.
حداقل بعد سالها میتونم به مورد علاقم‌برسم بدون هیچ مزاحمتی!
علت مرگ:خفگی
:)

فقط نمیدونم توانایی اینو دارم که از 33 سالگی تا 37 سالگی  مادر 5 تا بچه شم :|
خیلی بی تربیتین هیچکدومتون منو به این چالش دعوت نکردین.بابا میدونین من چند روزه به امید دعوت یکیتون پنلمو باز میکنم؟
نمیخواین که دلیل مردنتون خفگی باشه فرزندانم؟!



چهاردهم

هر روز
دقیقا هر روز باید خداروشکرکنم کارم و رشته ی تحصیلیم هیچ ربطی به محیط فرسایشی بیمارستان نداره و نداشت!
بودن تو بیمارستان علاوه بر جسمم روحم رو هم طوری خسته میکنه که انگار غلتک از روم رد شده!

خدا به همه ی دکتر و پرستارها اعصاب عنایت فرماید!اعصابِ زیاد!

سیزدهم!

این هفته خونه بودم
مامانم میرفت چپ
میومد راست یک سر انواع آش ها و غذاهایی که دوس داشتم و نداشتم رو میکرد تو حلقم
طوری که احساس میکنم ۲تا هندونه رو با قطر ۱۰ و ارتفاع ۲۴نیم سانتی متر درسته قورت دادم و ۶ ماه طول میکشه تا جذب شن!چه برسه به آب کردنشون!
خوابیدن روی تشکی که تمام رازها و خطاهای نوجونیمو میدونه
و اتاقی که زمانی گوشه ی اَمنم بود که هنوز خنده های منو زهره و شیما و فهیمه و هانیه رو تو دل خودش نگه داشته!
سوراخای دیواری که نشون از ساعت و تابلوی شیراز آورده زهره رو داره که هنوز هیچی جاشون رو پر نکرده
رانندگی تو خیابونی که قدم به قدمش خاطره های مدرسم رو برام زنده میکرد
از دبستان تا دبیرستان
بوی بارونش
بوی دیوارای گلی خیس خوردش
درختای بلند چنارش
همشون‌دم مسیحایی دارن
پامو که میذارم گلباف تمام غمای عالم میاد رو دلم
ولی وقتی تمام غمای عالم میاد رو دلم
دلم میخواد برم گلباف
برم خونمون
برم‌اتاق ته خونمون زیر تختِ تشکای انبار شده ی مهمون ها
قبل کلاس نقاشی پناهگاهم بود وقتایی که مامانم دعوام میکرد، میخزیدم زیر این تخت،کنار لباسای اِحرام مامان و بابام
دلم میخواد برم باغمون
برم کنار درخت آلوچه ی قد کشیدمون
یادم بیاد با مهلا ،باقر،سهراب، صادق،امین چه شبایی تو این درخت نشستیمو از اجنه برای هم گفتیم
برم گاوداری که حالا متروکه شده
گاوداری که همش به بابام التماس میکردم منو ببره باخودش تا بتونم برم تو نی زار کنارشو به صدای نی گوش کنم
برم خیابون بلندشو نفس بکشم
برم مدرسمو از دور تماشا کنم و یاد روزایی بیفتم که بابام قول میداد بیاد دنبالم ولی همیشه یادش‌میرفت و دیگه عادت کرده بودم‌به دیر اومدنش به نیومدنش!
برم یادم بیاد ریشه ام تو این شهره
شهری که توش قد کشیدم!
من خوشحالم که پناهگاهم اندازه یه شهره
یه شهرِ پر از خاطره ی خوب و بد با یه آسمون آبی!


دوازدهم!

اتاق عمل
اتاق‌عمل سبز رنگه
نمیدونم چرا
و نپرسیدم چرا
اینقد ترسیده بودم و اینقد استرس داشتم که حتی دیگه‌برام مهم نبود کلاه آبی رنگ پلاستیکی که سرم‌گذاشته بودم از‌روی سرم افتاده و موهایی که مامانم بعد نماز صبح بافته بود افتادن پایین
نگام به پام‌افتاد
به قول عارفه مثل کاسه ی دسشویی شده بود درست مثل روز مسابقه!
یکی از آدمایی که تو اتاق عمل بود و منو یاد بابام مینداخت اومدو دستشو گذاشت رو شونمو گفت چرا گریه میکنی؟ما باید از تو بترسیم نه تو از ما
قبل اینکه بیام اتاق عمل بیرون چهارزانو نشستم روی صندلی
دکتر بیهوشی اومد کنارم و نگاه کرد به پام که با سرعت صد تکونش میدادم
گفت استرس داری؟
کلمو تکون دادم
گفت چرا؟
شونمو انداختم بالا و همزمان اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشم راستم ریخت پایین
خندید و شروع کرد از جونیه خودش که رزمی کار بوده برام تعریف کرد
اتاق عملی که همیشه تو فیلما دیده بودم
تو اون لحظه ها با چشام دیدم
پرستار اومد ازم رگ گرفت و از پسرش برام گفت که مثل من دماغش شکسته بود و ۳بار عمل کرده بود و زنده هم بود!
اون لحظه همه تلاش میکردن منو آروم کنن
دکتر بیهوشی که اومد برانولو از دستم کشید بیرون و گفت کی رگ گرفته؟این چه وضع رگ گرفته؟!

و بعد یه جای دیگه از دستمو سوراخ کرد
میخواستم بگم
دست خودتونه
تعارف نکنین
هنوز جای سالم داره
میتونین سوراخ کنین
که دیگه بی هوش شدم
تو ریکاوری که به هوش اومدم
تو یه دالون بودم به سمت جلو حرکت میکردم
گیج و منگ دست پرستار کنارمو گرفتم و گفتم من نمردم؟؟؟
فقط یادمه دستشو کشید و رفت
بعد فهمیدم زنده ام منتها فرشته ی عذاب دورو برم زیادِ
قبلش همش احساس میکردم قراره بمیرم
فکرمیکردم‌زندگیم قراره اینجوری‌تموم شه
تا عارفه یکی زد پس کلمو چندتا فحش نثارم کرد و گفت تا حالا کی با عمل بینی مرده که تو دومیش باشی و فرستادتم تو اتاق عمل،در بسته شد و نتونستم بهش بگم شاید خب من اولیش باشم!

عاطفه چندیدن بار در دوران افسرگی پساعملم بهم دلداری داد و هی قسم میخورد بخدا به پیغمبر به امام 

به دوازده امام 

چهارده معصوم 

پنج تن

 شهدای دشت کربلا

 اسرای دشت کربلا 

شهدای هشت سال دفاع مقدس

 اسراشون

آزادگان 

ایثارگران

 جانبازان

 رفتگان خودمو خودش

 هیچ فرقی نمیبینه

ولی من همچنان مقاومت خرکیمو ادامه میدادم که در آخر هم بهم توپید کاش زیر همون عمل مرده بودم تا از دستم راحت میشد!

دچار دقت کن به ر و ط لطفا!

خب شکرگزاری امروزم هیچ ربطی به متن بالا نداشت!این‌متن رو از تو نوت گوشیم پیدا کردم که همون روزای بعد عمل نوشته بودم و اصلن هم یادم نیست گذاشته بودمش اینجا یانه!

گفتم حالا که امروزم شکرگزاری داره اینطوری ثبتش کنم!

  ۱     ۲     ۳     ۴     ۵