۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معلم» ثبت شده است

محمود خاص بود!

 






این پنجره ی کلاس من بود 

همیشه سر باز بودن یا بسته بودنش با احسان و امید و گاها نقیب دعوا داشتیم اینکه میگم داشتیم ،دو نفر بودیم منو محمود

اونا هیچوقت منو معلم خودشون ندونستن، البته جز محمود و دخترای کلاسم که همشون نجیب و اروم دوس داشتنی بودن 

فکرنکنین احسان و امید و نقیب... نجیب نبودن نه ...اتفاقا خیلیم مردو لوتی بودن ،مشکلشون همینجا بود که مرد بودن که بلد نبودن بچگی کنن که بلد نبودن تو سن خودشون باشن  

خلاصه 

پنجره رو میبستم ،بازش میکردن

باز میکردم میبستنش

میگفتم از ارزوهاتون برام بنویسین ،نمینوشتن

میگفتم احسان ،نزن زیر دست نقیب 

میزد دوباره اما قبلش یه لبخندهم به من میزد

میگفتم امید کتابتو بیار بیرون 

میگفت.....نه هیچی نمیگفت ولی ابروشو برام مینداخت بالا

میگفتم نقیب سرکلاس درست بشین،

خودشو جموجور میکرد ولی ۲دقیقه بعد دوباره دراز کش....

این وسط فقط محمود بود که هوامو داشت 

نمیذاشت زیاد اذیتم کنن

پنجره بازو نمیذاشت ببندن

پنجره بسترو نمیذاشت باز کنن

وقتی که درو روم بستن ،محمود بود که بازش کرد

روز اولی که امدم سرکلاسشون همشون با لبخند بهم نگا میکردن حتی امید ،فقط محمود بود که اصللا نگام نمیکرد،ینی اصلا حسابم نمیکرد 

همون روز رفت تو ذهنم بین اون همه بچه

دلم میخواست اسمشو بپرسم سنشو بپرسم باهاش حرف بزنم اما راه بهم نداد

محمود خاص بود

خیلی شبیه داداشم بود

داداش کوچیکم

چشاش همونقد قشنگ و گیرا بود

وقتی بهش گفتم ارزوت چیه؟بهم گفت ارزوم مرگ!!!!لبخندم ماسید رو صورتم موندم چی بهش بگم 

خودش فهمید جا خوردم

یه لبخند تحویلم داد و گفت ۲بارتاحالا خودکشی کردم !

از ساختمون خودشو انداخته بود پایین

بعدها خیلی دلم میخواست از علتش بپرسم اما هربار وقتی نگام به چشاش میوفتاد قفل میکردم


که وقتی با اون سن میخواستن بچگی کنن نمیتونستن 

احسان و نقیب و امید میگم


بچه های خوبی بودن حتی وقتی داشتیم با نقیب و محمود فوتبال میزدیم ،وقتی ۲تا جوون امدن طرفمون 

احسان روم غیرتی شد

مث یه مرد وایساد جلو اون 2تا که قیافه هاشون مرد میخورد ولی ....

درسته که توپو زد قشششنگ وسط معدم 

ولی خب روم غیرتی شد

میگم بلد نبود همینه


احسان و امیدم که بخاطر سوالم مسخرم کردن (ارزو )

دیگه ازشون این سوالو نپرسیدم

راستی دخترام

سکینه ارزوش رفتن به سفر با خونوادش بود و همینطور داشتن شوعر برای من :)

ام البنین ارزوش یه خونه قشنگ بود

بهارُ یادم نیست 

اما یادمه محمد ارزوش یه اتاق پر از کرانچی بود



این عکسم مال زمانیه که احسان داره محمد اذیت میکنه

و من خسته از دعواهاشون میرم توپو بیارم