د موبایل ست ایز آف
مامان_دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
بابا_بوق..بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...ببوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق...بوق..او او ایت
*****
خیلی کم سوزنم گیر میکنه روی هرچیزی
معمولا ادمای اطرافمو مجبور به انجام کاری نمیکنم(کلا بچه خوبیم)
سه روز میشه که گییییر دادم به مامان بابام که پاشین بیایین
باید جابه جا شیم
میخواستم تااخر این هفته دیگه تموم شده باشه
باز دیشب هم کلی التماس کردم بهشون
قرار بود ساعت11 اینجا باشن
صبح زنگ زدم به مامانم خاموش بود(معمولا خیلی کم پیش میاد)
زنگ زدم به بابام جواب نداد
دوباره زنگ زدم
دوباره
دوباره
جواب ندادن
پیام دادم به داداشم
گفت امروز صبح حرکت کردن
+ چه ساعتی؟
_ من نیمدم باهاشون
+کی پرسبد تو اومدی یانه !جواب سوالمو بده
_نمیخوای ادم شی؟
+فعلا تصمیمی نگرفتم
باز زنگ زدم به بابام
یهو تماس وصل شد
صدای یه خانوم شنیدم که داشت میگفت
بدبخت شدی،هم مامانتو از دست دادی هم باباتو
دیگه هیچ صدای واضحی نیمد ،نامفهوم بود
قطع کردم دوباره زنگ زدم هیشکی جواب نداد
زنگ زدم خواهرم جواب نداد
زنگ زدم دامادمون جواب نداد
زنگ زدم داداش اخریه جواب نداد
دقیقا به همون چیزی فکر میکردم که شماها الان دارین فکر میکنین
شروع کردم به اعتراف و توبه از تمام گناهان کرده و ناکرده
(خودمم باورم نمیشد اینقد مغضوب علیه باشم)
بعد رفتم سراغ کارایی که به قول مامانم باعث میشه از من شخصیت نچندان جذابی بسازه
خدایا غلط کردم
گوه خوردم دیگه اصرار به کاری نمیکنم
همه ی ظرفارو خودم میشورم
بابام هروقت گفت چای ،خودم دم میدم
غرغر نمیکنم
مامانم گفت برو حموم میرم
گفت لباساتو بشور میشورم
لباسامو تا میکنم میذارم تو کمد
مانتوهامو اویزون میکنم
اشغال دور خودم جمع نمیکنم
دست به وسایل باقر نمیزنم
شلواراشو دیگه نمیپوشم
از ساعت 2تا 10نیم شب میذارم همه ی اخبارارو بابام نگا کنه
دیگه چیزی که افتاد زمین دوباره برش نمیدارم بخورم
دیگه چیپس نمیخورم
نمک نمیریزم روی غذام
سرمو همش تو گوشی نمیکنم
پولامو خراب نمیکنم
از تو کیف مامانم بدون اجازه پول برنمیدارم
خوراکیای تو داشبورد نمیخورم تنهایی
نمازامو درست میخونم
دختر خوبی میشم خدایا
باورکن
با سلام و صلوات گوشی رو برداشتم و برای هشتادو پنجمین بار شماره بابامو گرفتم
در دسترس نبود
فقط میخواستم سرمو بکوبم به دیوار
هر وقت عصبی میشم سمت چپ پیشونیم به شدت درد میکنه
دقیقا یک ساعت بعدش خواهرم با صدای گرفته ای زنگ زد بهم
رسما حضرت عزراعیل دیدم جلوم
بهم میگه چی میگی سر صبحی ده بار زنگ زدی
فهمیدم کلا خواب بوده
براش تعریف میکنم میگه توهمی شدی
میگم باورکن همچین صدایی امد
میگه الان زنگ میزنم به مامان
بعد 10 دقیقه زنگ میزنه به من میگه
خواهر عزیزم ،دیوانه شدی،با بوق دوم من مامان جواب داد
:|
مامان؟؟؟؟؟
مامانی که خاموش بود!!
میگه مریم روزای اخر عمرته ،دلم میسوزه حداقل هیشکی بهت نگفت همسرم که ارزو به دل نری
:|
قط کردم زنگ میزنم مامانم
بوق سوم جواب داد
:|
میگم مااااامااااان
چرا خاموشی؟
میگه خاموش نبودم،متوهی
:|
برای مامانم تعریف میکنم
قاااه قاااه میخنده میگه داشتم داستان مردن پدرشوهر و مادر شوهر یه بنده خدایی رو برای بابات تعریف میکردم،صدای مامانتم تو نمیشناسی؟
:|
قط کردم
:|
|: