
با بابا نهار خوردیم. در سال چند روزی پیش میاد که یک یا دو نهار رو دوتایی باهم باشیم. این دفعه من نهار درست کردم. بعد با هم رفتیم و شیرپستهانبه خوردیم. نوشیدنی عجیبیه. اولین بار که خوردم با خودم گفتم دیگه از دنیا چی میخوام؟ چی شده که بشر با عقل ناقصش به همچین ترکیب بدیعی دست یافته؟ بابا رو بردم و باهم شیرانبهپسته زدیم. مدتها بود دلم ساندویچ میخواست. حتی صبح همون روز به عارفه پیام داده بودم که دلم ساندویچ میخواد. عارفه گفت اونم دلش ساندویچ با بغل میخواد. اما من اصرار کردم که فقط دلم ساندویچ میخواد. بعد هم که شب شد با بابا رفتیم و از ساندویچی کنار سینما نور دو تا کتلت با خیارشور اضافه گرفتیم. و کنار خیابون وایسادیم و کتلت زدیم. بعد هم بابا دستم رو گرفت و برد مزار مامانش. شب بود. تاریک بود. با بابا بین سنگ قبر آدمها قدم زدیم و از بیوفایی دنیا گفتیم و از جوانی بابا شنیدم. نیمه شب هم که رسیدیم خونه واشر شیر آب آشپزخانه رو عوض کرد و خوابیدم. بابای من برای بیدار کردن آدمها واقعا ملایمت به خرج میده. خواب رو مقدس میدونه و هیچوقت شمارو از خواب بیدار نمیکنه. همیشه فقط در اتاقم رو زده و آروم گفته که صبح شده. بیدار که شدم قابلمهی کله پاچه رو با خوشحالی نشونم داد. وقتی بشر کلهی گوسفند رو میخوره دیگه ترکیب چندتا میوه نباید سخت باشه. کله پاچه واقعا خوشمزهست به خصوص اگه صبح باشه و با بابا.
مریــــ ـــــم چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۵۳ ب.ظ
عارفه ...:
۱۸ خرداد ۰۱، ۱۶:۱۸
یک عالمه بوس.

ماچ ملوچ
مـحـدّثـه ...:
۱۸ خرداد ۰۱، ۲۲:۱۰
اوه ببین ستاره کی بعد مدتها روشن شده :)

سلام ملیکم :))
نسرین ⠀ :
۱۹ خرداد ۰۱، ۱۵:۲۷
برو همونجا که بودی. اییییش

:)))))
چقدر من دوستت دارم نسرین
🍁ا لهه:
۱۹ خرداد ۰۱، ۱۷:۴۶
چه خوشحالم که نوشتی بعد از مدتها:)
خدا عمرشون بده.

ممنونم :)
بهارنارنج :):
۱۹ خرداد ۰۱، ۲۳:۵۸
جا ذاره بگیم ازینورا😐

مخلصم
نسرین ⠀ :
۲۰ خرداد ۰۱، ۱۳:۳۵
دوست داشتن رو نمیگن خانم کمالی نشون میدن🥺🥺🥺

خب بیا ماچت کنم :*
فاطمه .:
۲۱ خرداد ۰۱، ۱۳:۲۳
انبه و کلهپاچه ندوست هستم ولی باز خوبه باباتون یه طوری رفتار کرد که پست رو دوست داشته باشم.(دوست داشتن من خیلی مهمه انگار:/)
خوبه که باز نوشتی. :)

خدارا سپاس که دوست داشتید :))
serek Khatoon:
۲۱ خرداد ۰۱، ۱۶:۴۶
کلپچ دوست میدارم
اما ترکیب شیر انبه پسته رو هنوز امتحان نکردم 😁

ببین خیلی خوشمزهست.
هلما ...:
۲۳ خرداد ۰۱، ۰۰:۳۰
با بابا خوش میگذره :)
اونجا که تو اصرار کردی دلت فقط ساندویچ میخواد. خوشم میاد همون مریمی همون مریم خودمون.

هلما
دلم برات تنگ شده بود :*
آلاء ..:
۲۳ خرداد ۰۱، ۰۹:۵۹
چه خوب که با بابات رفیقی

یکی از افتخارات زندگیمه
حامد سپهر:
۲۴ خرداد ۰۱، ۰۸:۵۷
خورشید شب تبدیل به ستارهسهیل شده کجایی شما؟؟!!

سلااام حامد سپهر
رفته بودم غیبت کبری
بهار ...:
۹ تیر ۰۱، ۰۸:۲۲
یه وقتا دلم میخواد همینطوری کنار بابا بشینم و با هم یه کاری انجام بدیم...
میتونیم فیلم ببینیم یا بازی کنیم اما خیلی کم پیش میاد خیلی کم در عوض فقط با هم میجنگیم😭

مشکل من و مامانم
آسـِ مون :
۱۹ مرداد ۰۱، ۱۷:۰۵
نوش جون و روح. بازم بنویس:*

به روی چشم.
Boshra _p:
۲۵ مرداد ۰۱، ۱۸:۴۲
:) چه خوب بود.
مستدام لحظات خوبتون.

مخلصم.
غمی:
۱۰ مهر ۰۱، ۱۱:۴۹
اونوقتا که تووی کافه بستنی کار میکردم این معجون رو با کمی موز هم قاطی میکردیم. شبای جمعه خیلی مشتری داشت. معمولا زن و شوهر میاومدند شب جمعه سفارشش میدانند. به مجردا توصیهش نکن، ممکنه دچار مشکل بشند :))

سلام غمی
غمی خودمون هستی؟
غمی:
۱ دی ۰۱، ۱۳:۱۱
ای بابا. یعنی شما هم واسه خودتون غمی دارید؟ بخشکی شانس. غمی بودن هم خز شد...

سلام غمی