۳۴ مطلب با موضوع «مامان و بابا» ثبت شده است

مریم، فرزندِ پدرِ محبوب‌ش

من و بابا نقاط اشتراک زیادی نداریم. اگه قرار باشه پنج نقطه‌ی مشترک با باباهامون رو بگیم احتمالا من جزء اون دخترایی هستم که با خواهش و التماس‌ به روابط دخترپدری می‌تونم سه تای اول رو پر کنم. اولیش می‌تونه آمپول باشه. هردومون از آمپول می‌ترسیم. فقط کافیه اسمش رو بشنوم تا سیل اشک‌هام روونه شه و بابا هم هروقت قرار بوده آمپول بزنه دنبال پارتی و آشنا می‌گشته تا دکتر رو راضی کنه که به آمپول نیاز‌نیست و با یک قرص و شاید صد قرص حالش بهتر میشه، گاهی وقتا هم به قسمِ جونِ ننه بابای دکتر کشیده شده. دومیش می‌تونه حیات وحش باشه و سومیش هم اینه که هردو از عاشقان جان بر کف پفکِ عزیز هستیم. مامانم ماهارو قسم‌ می‌ده پفک نخوریم، از جنس قسم هایی که مامانا به بچه‌هاشون می‌دن که آدم نکشن یا مواد مخدر توزیع نکنن. جاشه که بگم قرن‌هاست یخچال‌ ما سوسیس و کالباس به خودش ندیده و ماهم بعد از صدها سال گریستن بر این غم بلاخره با تحریم‌ فست فود کنار اومدیم و در نهایت به بومی سازی دست زدیم، که البته زیاد تجربه های خوشمزه و موفقی نبودن. برگردیم به بحثِ پفکِ عزیز! اما در‌ این مورد تحریم رو همیشه دور‌ زدیم. زندگیِ بی پفک نمیشه.‌ بشه هم سخته. بابا پفک‌هارو طبق عادت همیشگی‌ش زیر صندلیِ ماشین قایم می‌کنه و آروم‌ سرش رو از لای در میاره تو و به من می‌گه بپر زیر صندلیِ ماشین‌ پفک بردار. باید به سازمان‌ سیا پیشنهاد همکاری بدم که بابا اینقدر تمیز جاساز می‌کنه و من اینقدر قشنگ از خونه می‌رم بیرون و پفک رو برمی‌دارم و برمی‌گردم اتاقم که هیشکی نمی‌فهمه مریم که بود و چه کرد. باید اعلام کنم‌ تنها عضو خانواده هستم که می‌شینم پای مستندهای حیات وحش و شیوه‌ی دریده شدن گرگ ماده به وسیله‌ی شیر ماده رو می‌بینم و همزمان به تحلیل‌های بابام در مورد چه کنیم دریده نشویم و چه کنیم درنده بشویم گوش می‌دم. من و بابا غذاهای مندرآوردی زیادی با هم درست کردیم. که فقط خودمون خوردیم و هیچوقت هم‌ نفهمیدیم خوشمزه بود یا نه! اینطوریه که بعد از هر لقمه، من به بابا گفتم خوب شده نه؟ بابا هم پرسیده بد نشده نه؟ و با هم شونه‌هامون رو بالا انداختیم.‌ باید اجازه بدید یک مورد چهارم‌ هم اضافه کنم. چونکه زشته ۳ تا نقطه‌ی مشترک. مثلا دخترشم و اتفاقا بابام ژنِ غالب بوده. فیلم های تاریخی. علاقه به فیلم های تاریخی گواه رابطه‌ی خونی‌ ماست. ۸۹۴۸ بار مختار رو دیدیم و منتظر ۹۸۴۹ بارش نشستیم به راه. از این دخترای بغل کن نبودم. ولی یهو شدم. بعد از اینکه بابا مریض شد شدم.‌ بعد از اون، بابا که جلوم سبز شه از پشت و کنار و پایین بغل می‌کنم. نمی‌دونم چرا گفتن‌"دوست دارم" به بقالی سر کوچه راحت‌تر از گفتنش به پدر و مادراست. ولی من می گم. به بابا! هر وقت بغلش کردم گفتم. برای اولین دفعه چیزی شبیه به جون کندن بود برام. ولی گفتم. گفتم "بابا دوست دارم واقعا". "واقعا" رو هم می‌گم. هر بار بغلم کرده و گفته مواظب خودت باش. بابا بیشتر از اینکه به بقیه بگه به من می‌گه مواظب خودت باش. نکه بخوام‌ بگم خیلی دوسم داره، چون‌که من بیشتر از بقیه شبیه جوونی هاش هستم و از بیماری‌ای می ترسه که ممکنه به من برسه. که ممکنه از اون به من برسه. که برسه. مهم نیست. فعلا بابا برام‌ مهمه. با همه‌ی این اوصاف باز دختر محبوب بابام‌ نیستم. اما بازم مهم نیست. بابای محبوبم‌ هست که.

روز چهارم خونه

با مامانم رفتیم حموم. پناه برخدا.

آنچه که در روز اول گذشت

قربانی تصور ذهنی‌م شدم که چون اومدن دنبالم و آوردنم خونه پس احتمالا نگرانم بودن و دوسم دارن. اینجا همه سرما خوردن، مامان، بابا، علی. در واقع منو آوردن تا پرستاری‌شون رو کنم و قالی هاشون رو تی بکشم. ۷صبح با صدای حرف‌ زدن علی و جواد بیدار شدم. قشنگ وقتی داد میزنن انگار حرف‌میزنن. اینطوری‌ان که طول مکالمه هیچ صدایی نمیاد و با اشاره با هم‌حرف‌میزنن اما همینکه سر جواد میره تو گوشی‌ش علی که میاد صداش کنه عربده میکشه. هر ۳۰ ثانیه یک عربده. خلاصه زور زدن برای خوابیدن فایده ای نداشت. تی کشیدم. چه تی هایی. چه لگدهایی، چه چنگ زدن هایی. خیلی سعی میکردم بین راضی نگه داشتن مامانم، تمیز شدن فرش ها و حفاظت از منابع آب های زیر زمینی توازن ایجاد کنم اما متاسفانه هر نیم ساعت عدم نارضایتی و خشم از یک طرف ماجرا میزد بیرون. از ۳ وعده ای که تا الان اینجا بودم ۲ وعده‌ش رو سوپ خوردیم. صبحونه رو هم اگه راه داشت حتما سوپ میبستن بهم. امشب به جواد گفتم علیه سوپ بتازون(جواد همونه که پرتقال رو با نون میخورد) سیب سرخ کرد و تخمرغ زد بهش، سس کچاپ و یه نارنج رو هم پاشید روش. چون اعضا و جوارح بدنم سوپ میدیدن جیغ میکشیدن مجبور شدم به ساخته ی جواد تن بدم. فعلا که خوبم ولی احتمالا این‌ آخرین خواسته ی غذایی من از جواد باشه در سراسر زندگی‌م. عصر با بابا رفتیم‌ بیرون که شیشه شور و پفک بخریم. تو مغازه بابا به فروشنده گفت الکل دارین؟
فروشنده گفت نه
بابام گفت شیشه شو چی؟
گفت نه اینم نداریم ولی خلال دندون داریم. باور کنید دقیقا همین رو گفت. از طرفی شیشه شورها هم جلوم صف کشیده بودن. بابا در گوش‌م گفت ربط شیشه شور به خلال دندون چیه؟ فکر کرد از اون مورداست مثل پادکست و بیت کوین که حتما ما جوونا میدونیم. و از اونجا که از دی‌ماه نرفتم آرایشگاه تا دم عید یه حالی به ابروهام بدم با بالا بردنشون انگار برف پاک کن های ماشین بالا رفته باشن خیلی واضح نشون دادم‌ منم نمیدونم! واقعا چرا اینطوری گفت؟!
تا نیم ساعت کف زمین بودم و بابا هم هی میگفت زشته، نخند، شاید متوجه نشده چی گفتیم و خودش زیرپوستی میخندید. میخواستم بگم پدر من نریز تو خودت. بریز بیرون. تا خونه عر زنان از شدت خنده اومدم و از همون دم در برای جواد و مامان تعریف کردم و اینقدر تو ذهنم بهش خندیدم که الان برای شما نوشتمش خیلی بی مزه شده و اصلا خنده‌م نگرفت. برای شما هم بی مزه بود؟
پ.ن: عکس از حیاطِ خونه ی پدری.

حادثه ای جور شد تا که بروم!

بعد از ۴ سال امروز میرم که بیشتر از یک ماهِ مداوم پیش خونواده‌م باشم. خدا خودش بهم صبر بده. باخودم عهد بسته بودم قبل از تعطیلات نوروز، خونه رو تمیز و مرتب کنم که وقتی ۱۵ فروردین برمیگردم با طویله روبه‌رو نشم. متاسفانه بابام در یک حرکت انتحاری داره میاد تا منو ببره. فکر نمیکردم اینقدر دوسم داشته باشه. حتی خداهم نمیخواد من خونه‌م رو تمیز کنم. این ۲ هفته ای که از اعلام کرونا میگذره معین سرکار نرفته و خونه مونده. بلااستثنا هر شب نالیده و خواسته سریع عروس شه، که متاسفانه همه قرنطینه هستن و زمان بدی تصمیم به ازدواج گرفت. پس اگه من هم شروع کردم به نالیدن و خواستن شوهر، زیاد جدی‌م نگیرین که احتمالا مامانم چوب تو آستینم کرده. گرچه خو گرفتن به نظمِ خونه ی پدری سخته اما احتمالا کمکم میکنه تو سال جدید مثل آدم زندگی کنم و آستانه صبرم هم خود به خود بالا میره.
پ.ن: خداوندا تورا به عزت و جلالت قسم میدهم مامانم دهنم رو سرویس نکنه، بلند بگید آمین.
پ.ن۱: خدایا به امید عطوفت، مهربانی و مهربانی تو.
پ.ن۱.۵: عوضش چاییش به راهه مریم جون.
پ.ن۲: عوضش شیرینی پیدا میشه اونجا.
پ.ن۳: نهار میخوری، نهار.
پ.ن۴: گوشت دارن، گوشت.
پ.ن۵: حیاط دارن، حیاط.

پ.ن۵.۵: قدر زمانی که خوراکیت رو هرجایی‌ میذاشتی و بعد با یه فوت میبلعیدی رو ندونستی مریم جون.
پ.ن۶: خیلی پفیوزم که اینقدر تصویر وحشتناکی از خونه و خونوادم منتشر میکنم.

؟

آیا کاری(شغلی) که انجام می دهید به "شما" تجربه ی شادی می دهد؟
 

از مرتب نبودن تا خر بودن!

مامانم هر وقت میخواد اتاقمو تمیز کنم میاد میشینه تواتاقم و میگه شروع کن!هرکسی هم بهش زنگ بزنه میگه"فعلا نمیتونم.اگه بیام این‌دختره دست میکشه"آبروی منو برده! :))
اون هفته که پیشم بودو مثل خر بگم؟گاری بگم؟چی بگم؟ازم کار کشید!میگفت این خونه چون قبلا دست یه پسردانشجو بوده باید ۳ برابر تمیز شه.پسرای دانشجو بیایین به مادر پیرتون بگین چه میکنید که اینقد آوازتون بد در رفته!دسشویی اجازه نمیداد برم،چون فکرمیکرد میخوام به بهانه ی دسشویی از زیر کار در برم!

هیچی دیگه همشم میگفت خر اینارو‌نگه میداره که تو نگه داشتی؟
خر اینقد که تو کثیفی کثیف نیست!
خر اینهمه پول بابت این آشغاله نمیده که تو میدی!
خر اینا که تو میخوری نمیخوره!
خر هم زیرگلدونی میزاره تو نمیزاری!
خلاصه کلی از خصوصیات خر برام گفت.واقعا چه میکنه این‌حیوان!ارادت خاصی بهش پیدا کردم!روز بعدش آماده شدنم جای ده دقیقه سه ربع زمان برد!درسته جای پا نداشت عوضش همه چی تحت کنترلم بود.الان چی؟آه!در بی نظمی اتاقم نظمی بود که دیدنش چشم بصیرت میخواست و متاسفانه‌مامانم نداشت.البته نگران نباشین الان دقیقا برگشته به همون نظم قبلی!

  ۱     ۲   . . .   ۵     ۶