۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یخچال» ثبت شده است

این غم انگیز ترین حالت غمگین شدنست...

اخرین باری که غمو با تمام وجودم حس کردم و فهمیدم زندگی میتونه چقدد تلخ باشه

به نامردی دنیا پی بردم و حتی دیگه گفتن گور بابای دنیا هم ارومم نکرد

وقتی که زل زدم تو چشای داداشم و غمو تو چشای اونم دیدم شاید برای بار دوم بود که چشای خوشگلش پر از غم میشد (اولین بار فوت داییم بود)

وقتی که حتی دلداری های مامانمم ارومم نمیکرد

وقتی که حس کردم قسمتی از وجودم شکست و رفت...و نمیتونستم هیییچ کاری کنم

وقتی که از تهههه دلم ارزو کردم زمان برگرده عقب و بتونم جلوی این اتفاقا بگیرم

دیشب بود

ساعتای 12نیم

وقتی که محمد باقر تشنش شد و رفت سر یخچال تا اب بخوره اما نمییدونم چه طوری درو باز کرد که شیشه شربت البالو افتاااد وسط اشپزخونه و نیستو نابود شد.دوتاییمون به مدت 2دقیقه فقط به شربتی نگاه میکردیم که در میان خرده شیشه ها راه خودشو داشت پیدا میکردو میرفت....

شدت فاجعه اینقد عمیق بود که حتی نتونستم یه فحش نثارش کنم!

من دیگه بعد دیشب اون ادم سابق نشدم!


البالو خوراش دردمو میفهمن

:|

.

پ.ن:نتیجه اخلاقی :اون که شربت البالو بود راهشو پیدا کردو رفت،دیگه واقعا وقتشه ماهم راهمونو پیدا کنیم

:|