۳۴ مطلب با موضوع «مامان و بابا» ثبت شده است

به یاد آر!

عکس اول :
اینجا خط مقدم حق علیه باطل و رزمندگان اسلام در حال هندونه خوردن.چیز خاصی به ذهنم نمیرسه ولی از عکسِ خوشم‌میاد.اولین دفعه که این عکس رو دیدم نمیتونستم باورکنم مردان خداهم دراون شرایط پیکنیک میرفتن و از قضا هندونه هم میخوردن!

 اوشونی هم که پاشو بغل کرده بابامه.کلا خونوادگی اهل بغل کردن پاهامون و نگاه کردن تو دوربینیم!

عکس دوم:
بابام درحال نامه‌نوشتن،برای چه کسی؟نامشخص!

 

عکس سوم:

حدسم اینه پیراهن قرمزه از یه چیزایی خبر داشته و بابام برای حفاظت از حریم شخصیش و صیانت از ابروش اقدام به فرار کرده
(اخه مرد اینجور نامه هارو وسط جمع مینویسن؟ناشی بازیا چیزه؟)

عکس چهارم:
مامان و بابام تازه نامزد کرده بودن و همینطور که میبینید بابام در واقع با حیای مامانم عکس انداخته،با دیدن این عکس منقلب شدم و یاد این پست افتادم.شیم بر من، از شدت این رو گرفتن میتونیم نتیجه بگیریم نامه برای مادرم نبوده .
چشاتونو از دماغ مامانم بردارید نامسلمونا:))))

عکس پنجم:
اینجا دیگه عقد کردن و روی مامانم باز تر شده،همینطور که میبینید شراره های اتش هم بیرونند.شاید باورتون نشه ولی این فرشِ خیلی شباهت به همین فرش زیر پای من داره که البته شما نمیبینیدش.ولی کار دنیارو میبینید؟!

عکس ششم:
جشن عروسی مامان و بابامه.که متاسفانه عکساش در دسترس نیست و مجبور شدم شبیه سازی کنم.عمه هام‌به دلایل نامعلوم هیچوقت عکسای عروسی مامانم رو ندادند.تف به این همه خودخواهی و سقی القلبی.تف

پ.ن:بابام‌ دست چپش رو در جبهه ی حق علیه باطل از دست نداده.بلکه من یادم رفت بکشمش :)))

 

عکس هفتم :
مامانم در کنار همکارانش.سه روز طول کشید تا فهمیدم‌اولین نفر نشسته از سمت راست مادر خود بندست.دخترایده آل مامانم یه همچین چیزی در همچین پکیج کاملی میباشد.

عکس هشتم:
پسرخالم همونیه که داره کور میشه.درتمام عکسای خونوادگی ما موجود میباشد.این بچه دائم تو خونه ما پلاس بوده.بید مجنون درخت مورد علاقه ی مامان و بابامه .که متاسفانه چند سال بعد از این عکس یه شب طوفانی آتش گرفت و رحمت علیه شد.

عکس نهم:

داداشم جواد که از همون بچگیش هم پرسپولیسی بود.

پ.ن:شاید بعدا عکسای داستاندار بیشتری از آلبوم های قدیمی براتون گذاشتم.شماهم اگه دوست داشتید اینکار رو انجام بدید.

 

مامان و بابا۲

مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام درست کنم چون بابام گشنشه
خیلی عجیب دیگه سر کانال تلویزیون دعوا نمیکنن و در کمال صلح باهم فیلم میبینن و میوه میخورن و به ماهم نمیدن
باهم سبزی پاک میکنن و غیبت همه رو میکنن
مامانم به بابام میگه سفره رو جمع کنه و بابام بااینکه سفره رو جمع کرده  میگه جمع نکرده تا مامانم به فاصله ی حیاط تا هال غر بزنه!!
اینا چشونه؟؟چرا اینقد عجیب شدن؟
چرا اینجوری میکنن؟
نکنه بابامم‌حاملست به ما نمیگن؟یعنی منظورم اینه نکنه بابام میخواد زن بگیره که اینقد حواسش به مامانم هست که حواسشو پرت کنه؟!
باید بگم درسته هنوز هیچکدومش به ۶۰ هم نرسیدن ولی اگه میدونستم پیری و تنهایی اینقد تو حسنه شدن روابطشون تاثیر داره زودترازاینا میرفتم از خونه!

کمی تا قسمتی عاشقانه!

باید در نهایت تاسف و تاثر اعلام کنم همسایه ی محبوبم رفت.تعطیلات که من نبودم اونا رفتن!
از حاضر نبودن جاکفشی دم در فهمیدم
نمیدونم کجای این شهر باید دنبالش بگردم دیگه!
فقط کاش وسیله هاشونو از آسانسور نمیبردن که الان دهن ما سرویس شه!
لامصب تو خودت مدیر ساختمون بودی که!
توچرا!
یاخدا!
جمعه شب برگشتم خونه
حال گلِ تو گلدونا خیلی خوب بود
باقرمیگه چون ۱۷ روز نبودم که بخوام‌هر شب یه لیتر آب خالی کنم پاشون!
غربت خونه نگرفتتم چونکه مامانمو با خودم‌اورده بودم
میدونستم اگه تنها وارد خونه شم غم‌عالم میاد رو دلم
فحشای مامانمو به جون خریدم وبه زور اوردمش
تا یه ذره زندگیم به روال عادیش برگرده
این مامانا درسته رو مخ هستن ولی خیلی آفریده های خوبی هستن.قشنگ به دردبخور!برعکس ما!
به خودتون‌نگیرین!
باخودم بودم!
دیگه از دیدن پسرمحبوب همسایه ام محروم‌شدم
چه درهای آسانسوری که برای من نگه داشت
اولین کسی که تو ساختمون متوجه نبودن عینک من شد
که بهم گفت بدون عینک قشنگ ترم!
که میخواست دوچرخشو بهم قرض بده

که تاکید داشت هیچم دماغم کج نشده!
که خیلی حرفای پراز مهری بهم زد و نمیگم بهتون
که میفهمید خسته ام،گرممه،هیجانی‌ام،سردمه
نکه هیز باشه بنده خدا
بچم فقط حالات چهرمو خوب تشخیص‌میداد
با عارفه حرف میزدم و منتظر آسانسور بودم
صداش اومد که گفت:خانم چی!
برگشتم که ببینم خانم "چی" کیه!
خودش بود
گفت اومده خداحافظی کنه
همونطور که تو ۹۷ نتونستم بغلش کنم تو ۹۸ هم نتونستم.بهش گفتم حسابی بخون و کنکور رو بترکون
شاهنامه تو دستشو نشونم داد و گفت دلم میخواد ادبیات بخونم
گفت رفتنشون یهو شده و نتونسته خداحافظی کنه.
گفت از مدرسه اومده اینجا که ازم خداحافظی کنه
تو دلم گفتم ایول به معرفتت
گفت موفق باشین هرجا هستین
گفتم توهم
خیلی حرفا تو دلم موند و نکه نخوام بزنم، نتونستم!
لبخند معروفمو بهش زدم و مثل لال ها نگاش کردم.کلاشو کشید سرشو و با لبخند رفت!

بارون‌میبارید!

حتی یادم رفت اسمشو بپرسم و بهش بگم خانم چی ،چیه؟! مریمم مریم!

گاهی تو خواب و بیداری میبینم اون روزها رو!

اگه بگم‌دلم‌برای اون ظهرایی که قرار بود بابام ساعت ۱ نیم درِ مدرسه باشه ولی طبق معمول یادش رفته بودو ۲نیم پیاده و خسته و گشنه و عصبی میرسیدم خونه و با حیاطِ تا خرخره پر از وسیله و فرش و مبل روبه رو میشدم که مامانم باقر و جواد رو بالباسای مدرسه گرفته به کارو دارن با پاچه های بالا زده چلپ چلوپ روی فرشِ خیس راه میرنو پارو میکشن و مامانمو تهدید میکنن اگه سریعا بهشون نپیوندم پارو رو میذارن و میرن و بعد دستور مامانم برای ملحق شدن بهشون و گرفتن بافشاره آب شلنگ رو فرش تا کفش در بیادو از اون طرف هیچی هم نهار نداریمو قراره بابام تن ماهی سرراهش بگیره و ولی رفته ماموریتو یادش رفته به ما بگه و ما از گشنگی حالت تهوع گرفتیم و تا مامانم سیب تخم مرغش آماده شه مثل خروس جنگی منو باقرو جواد دلوروده همو میریزیم بیرون تنگ شده چی میگین!؟

هم نوا با همای ناله سرمیدهد!

+این چه جهانیست که نوشیدن نوشابه گازدار نارواست؟!
این چه بهشتیست در آن خوردن چیپس و پفک خطاست؟!
ای مادر!این ره انصاف نیست!
این جفاست!
-وای به حالت مریم
وای به حالت مریم
این سر سنگین تو از تن جداست!
+نه نه نه نه توبه کنم باز
حق با شماست!
(بعد از اینکه تهدید به ندادن نصف اجاره خونه میشود)
از منی که حتی میرم آرایشگاه هیچ تغییری نمیکنم!توقع چه تغییری داری مادر من که تبدیل شم به دخترمورد علاقت؟!
خدایا تو زندگی بعدی منو اژدها کن!
مادرمن درسته تو منو زاییدی ولی این پیراهنست افسار نیست که برادر!

از رنجی که میبرم ۲!

_بخت آدم باید بلند باشه،مو چه اهمیتی داره مادر من!
نگاه میکنه به فاطمه میگه بهش بگو من راضی نیستم موهاتو کوتاه کنی!
میگم خب به خودم بگو :|
میگه اینقد خون به جیگرم نکن،موتو میخوای کوتاه کنی که چی بشه؟شاید همین روزا یه خری پیدا شد!
میگم بلند باشه که چی بشه؟کوووو تا خری پیدا شه،بشه هم کلاه گیس میذارم (اصلا خوشم نمیاد به شوهر فرضی من میگن خر!)
میگه موی خود آدم یه چیز دیگست!تو صبح روز بعد عروسیت برو سرتو با ماشین ۴ بزن من اگه چیزی گفتم
میگم اگه عروس منم من مو نمیخوام!برای موی خودمم نمیتونم تصمیم بگیرم؟
فاطمه میگه:بدبختی اینه بعد عقد هم یکی دیگه نمیذاره!
امیدوارم اون دنیا دیگه خودم برای بلندی و کوتاهی موهای خودم تصمیم بگیرم!بعضی وقتا فکرمیکنم برم ازدواج کنم بعد طلاق بگیرم تا زندگیم بیوفته دست‌خودم!همینقد جدی!
میدونستین من با پولشون میتونستم چه ها که نکنم؟!
اتمام حجت کردم با مامانم تا عید اومد که اومد نیمد هم میرم کچل میکنم!

       ۱     ۲     ۳     ۴     ۵     ۶