به پایان امد این دفتر...
فردا اخرین امتحان کارشناسیمِ
این ترم کلهم ترم بی خودی بود، چرا که همه ی رفیقام فارغ التحصیل شده بودن و تنهاا یک رفیق باادب با شخصیت اروم متمدن برام مونده بود.از اون رفیقا که اگه حرف بی ادبی جلوش بزنی دلت میخواد فلفل بربزی تو دهن خودت
حالا نه اینکه چون وجیهه فقط مونده بود ترم بی خودی بود اتفاقا بخوام از نظر وجود وجیهه به قضیه نگاه کنم خیلی هم با خود بود.عصن روایت داریم دوستی که بانک ادم به حساب بیاد گلی ست از گلهای بهشت :)
عوامل موثر در بی خود بودن این ترم رو میتوان یک:فقط یک روز در هفته کلاس داشتن . دو:فراق یاران .سه:ساعات نامناسب کلاسها. چهار:مکان نامناسب کلاسها. پنج:کلاس داشتن با یک موووشت 93یی :/ (که هم من از اونها بیزار بودم وهم اونها از من)این همه تنفر بی سابقست ،برشمورد.
و وجود دختر خاله ، رفیق پولدار و استاد ایرانمنش و استاد توحیدی تا حدودی تسکین غم ترم 8 بود.
سال اولی که وارد دانشگاه شدم هیچ هدفی نداشتم،فقط شوق دیدن محیط دانشگاه بود که منو کشوند اونجا.الان که به چهار سال پیش فکر میکنم پیش خودم میگم شاید اگه برگردم به اون روزا هیچوقت این رشته رو انتخاب نمیکردم اگه هم انتخاب مبکردم خیلی بیشتر درس میخوندم خیلی بیشتر میخندیدم خیلی بیشتر سعی میکردم بهم خوش بگذره خیلی بیشتر سعی میکردم با استادام رفیق شم خیلی بیشتر سعی میکردم برم بوفه و خیلی کارارو نمیکردم و جلوی بعضی از اتفاقارو هم میگرفتم
و الانم که سال اخرم همچنان یه موجود بی هدفم که دارم به زندگی نباتیم هر روز میخندمو و سعیی در تغییرشم نمیکنم
این جکه که میگه تنها فایده رفتن به دانشگاه برای دخترا اینه که ارایشگر خوبی میشن
برا من یکی همینم نداشت
ولله
باشد که رستگار شوم!