لذتی که بود...بود...بود...
اینکه میبینم کاراته برام تو بیست و سه سالگیم تموم شد غم انگیزه!
خیلی غمانگیزه!
مثلا فرض کن یه دونه رو با هزارویک امید میکاری ،آبش میدی، روز و شب مواظب شی،تو ذهنت یه درخت تنومند تجسمش میکنی،قربون صدقش میری،ماچش میکنی،به میوه هاش فکر میکنی و به سایه اش!
بعد یه روز میای میبینی دست پلیدِ دختره رفسنجونی :)) از ریشه نهال نوپاتو در آورده!
دوتا راه وجود داره
نهال رو دوباره بکاری با همه ی ناتوانیش و دوبرابر وقت بذاری پاش تا دو دست دختره رو از کتف قطع کنی
یااینکه بشینی یه گوشه و شیرچشاتو باز کنی و به زمین و زمان کلمات نامودبانه روانه داری!
رفتم طرفش که دوباره بکارمش،مامانم نذاشت
منم که فرزند صالح و خلف!
قایمکی کاشتمش!
مامانم زنگ زدو گفت اگه قدمی برای آب دادنش برداری راضی نیستم!
دیگه دستودلم قرص نبود
تنها بودم
هیشکی نزد رو شونم و هولم نداد طرفش
همه محکم گرفتنم که این راه روشن نیست!درست نیست!این نهال درخت بشو نیست!
گفتم "باشه"!
گفتم "باشه" و نشستم و شیرچشامو باز کردم
این" باشه" غم انگیز ترین باشه ای بود که به خونوادم گفته بودم
اندازه غم نبودن داییم میتونه اشک منو در بیاره!
اینکه پنجشنبه عصر باشه و دوتا تیکه لباس رو با دستم بشورم و اتاقمو مرتب کنم بعد دست درد شم میتونه منو ناراحت تر کنه!
یعنی به فاصله ۳ ماه برگشتم به حالت کارخونه؟!
البته دختره رفسنجونی واقعا عددی نبود!
هیچوقت تو این بیست و سه سال از یه آدم به این اندازه و ابعاد متنفر نبودم حتی برادرزن داییم!
و اینکه میفهمم اونقدام آدم قوی ای نبودم اوضاع رو برام بدتر میکنه!
بیست و سه سالگی یه شوک بزرگ بود!
بهرحال تقصیر اون نیست که این "باشه"افتاد وسط بیست و سه سالگیم
و البته که دوسش دارم در هر صورت!