مریم، فرزندِ پدرِ محبوب‌ش

من و بابا نقاط اشتراک زیادی نداریم. اگه قرار باشه پنج نقطه‌ی مشترک با باباهامون رو بگیم احتمالا من جزء اون دخترایی هستم که با خواهش و التماس‌ به روابط دخترپدری می‌تونم سه تای اول رو پر کنم. اولیش می‌تونه آمپول باشه. هردومون از آمپول می‌ترسیم. فقط کافیه اسمش رو بشنوم تا سیل اشک‌هام روونه شه و بابا هم هروقت قرار بوده آمپول بزنه دنبال پارتی و آشنا می‌گشته تا دکتر رو راضی کنه که به آمپول نیاز‌نیست و با یک قرص و شاید صد قرص حالش بهتر میشه، گاهی وقتا هم به قسمِ جونِ ننه بابای دکتر کشیده شده. دومیش می‌تونه حیات وحش باشه و سومیش هم اینه که هردو از عاشقان جان بر کف پفکِ عزیز هستیم. مامانم ماهارو قسم‌ می‌ده پفک نخوریم، از جنس قسم هایی که مامانا به بچه‌هاشون می‌دن که آدم نکشن یا مواد مخدر توزیع نکنن. جاشه که بگم قرن‌هاست یخچال‌ ما سوسیس و کالباس به خودش ندیده و ماهم بعد از صدها سال گریستن بر این غم بلاخره با تحریم‌ فست فود کنار اومدیم و در نهایت به بومی سازی دست زدیم، که البته زیاد تجربه های خوشمزه و موفقی نبودن. برگردیم به بحثِ پفکِ عزیز! اما در‌ این مورد تحریم رو همیشه دور‌ زدیم. زندگیِ بی پفک نمیشه.‌ بشه هم سخته. بابا پفک‌هارو طبق عادت همیشگی‌ش زیر صندلیِ ماشین قایم می‌کنه و آروم‌ سرش رو از لای در میاره تو و به من می‌گه بپر زیر صندلیِ ماشین‌ پفک بردار. باید به سازمان‌ سیا پیشنهاد همکاری بدم که بابا اینقدر تمیز جاساز می‌کنه و من اینقدر قشنگ از خونه می‌رم بیرون و پفک رو برمی‌دارم و برمی‌گردم اتاقم که هیشکی نمی‌فهمه مریم که بود و چه کرد. باید اعلام کنم‌ تنها عضو خانواده هستم که می‌شینم پای مستندهای حیات وحش و شیوه‌ی دریده شدن گرگ ماده به وسیله‌ی شیر ماده رو می‌بینم و همزمان به تحلیل‌های بابام در مورد چه کنیم دریده نشویم و چه کنیم درنده بشویم گوش می‌دم. من و بابا غذاهای مندرآوردی زیادی با هم درست کردیم. که فقط خودمون خوردیم و هیچوقت هم‌ نفهمیدیم خوشمزه بود یا نه! اینطوریه که بعد از هر لقمه، من به بابا گفتم خوب شده نه؟ بابا هم پرسیده بد نشده نه؟ و با هم شونه‌هامون رو بالا انداختیم.‌ باید اجازه بدید یک مورد چهارم‌ هم اضافه کنم. چونکه زشته ۳ تا نقطه‌ی مشترک. مثلا دخترشم و اتفاقا بابام ژنِ غالب بوده. فیلم های تاریخی. علاقه به فیلم های تاریخی گواه رابطه‌ی خونی‌ ماست. ۸۹۴۸ بار مختار رو دیدیم و منتظر ۹۸۴۹ بارش نشستیم به راه. از این دخترای بغل کن نبودم. ولی یهو شدم. بعد از اینکه بابا مریض شد شدم.‌ بعد از اون، بابا که جلوم سبز شه از پشت و کنار و پایین بغل می‌کنم. نمی‌دونم چرا گفتن‌"دوست دارم" به بقالی سر کوچه راحت‌تر از گفتنش به پدر و مادراست. ولی من می گم. به بابا! هر وقت بغلش کردم گفتم. برای اولین دفعه چیزی شبیه به جون کندن بود برام. ولی گفتم. گفتم "بابا دوست دارم واقعا". "واقعا" رو هم می‌گم. هر بار بغلم کرده و گفته مواظب خودت باش. بابا بیشتر از اینکه به بقیه بگه به من می‌گه مواظب خودت باش. نکه بخوام‌ بگم خیلی دوسم داره، چون‌که من بیشتر از بقیه شبیه جوونی هاش هستم و از بیماری‌ای می ترسه که ممکنه به من برسه. که ممکنه از اون به من برسه. که برسه. مهم نیست. فعلا بابا برام‌ مهمه. با همه‌ی این اوصاف باز دختر محبوب بابام‌ نیستم. اما بازم مهم نیست. بابای محبوبم‌ هست که.