دستآورد؛ دست آورده . نتیجه. نتیجهٔ عمل.
بچهها فکر کنم دوباره داره از یکی خوشم میاد. خیلی بچهی باحالیه. لهجهی کرمونیِ بامزه ای هم داره. تا الان که هر چی کشیدم از همین بی لهجهها بوده. درسته ما کرمونیها لهجه مون به اندازهی کافی زیبایی های سمعی نداره ولی کافیه از زبون این آدم بشنوین. همچین خوشتون میاد که دلتون می خواد ببندینش به درخت و با کمربند مجبورش کنید به حرف زدن. اگه فکر میکنید ممکنه هنوز تو دوران نوجوانیم حبس شده باشم، سخت در اشتباهید. اون سالها همزمان از ۴ نفر خوشم میومد. نمیدونم چرا دارم اینو به شما میگم و چهرهام رو مخدوش میکنم. به پشت سرتون نگاه کنید، چی میبینید؟ ممکنه کمد، ممکنه دیوار، ممکنه بخاری، ممکنه مبل، ممکنه داداشتون که داره قوزک پاش رو میخارونه؟ اینارو نمیگم. دستاوردهارو میگم. چی می بینید؟ حالا هر چی دیدید به من نگید. ولی وقتی دستاوردی نباشه آدم به پشت سرش که نگاه کنه چنگ میزنه به همه چیز. حتی به اینکه همزمان از ۴ نفر خوشش میومده. صداقته که ارزش داره. در این دنیای بی رحم و کثیف و دروغ آلود، مریم باش. دیگه خیلی چیپ شد. ولی احساس میکنم بزرگ شدم و دارم نزدیک میشم به دخترِ خوبی شدن. مثلا اینکه دیگه همزمان از ۴ نفر خوشم نمیاد!
بگذریم؛ از همون اولِ زندگیم تو خونهای با یک حیاط بزرگ به دنیا اومدم. قد کشیدم. سر جواد رو شکستم. دست من رو شکست و چوب کردیم تو کندوی عسل بابا. بعد هم خفاش شدیم و دور حیاط رو با چادر مامان فتح کردیم. حیاط داشتیم به چه عظمت. توپ رو که شوت میکردیم ۳ روز بعد میرسید به تهش. مثل سوباسا. بعد که دانشگاه رشتهی مورد علاقهی مامانم رو قبول شدم و اومدم شهر غریب، رفتم خوابگاه. از این خوابگاه به اون خوابگاه. وقتی هم که گل سرسبد مامان و بابام اومد شهر غریب، خونه گرفتن برامون. خونههای آپارتمانی ۴۰، ۶۰ و ۱۰۰ متر. دو خوابهی بدون حیاط و یک خوابهی بدون تراس. یک مشت آدم تو ۴۰ متر جا کنار هم چپیده بودیم و صدای نجوامون تو گوش همدیگه بود. منی که اتاقم تو خونهی پدری تو پستویی بود که صد سال یک بار گذر آدمیزادی به اون راهرو نمی افتاد و نزدیکترین همسایه و صدا به من صدای جیرجیرک زیرِ درِ حموم بود، یکهو تبدیل شد به خنده و گریه و دعوا و فحش و قربون صدقهی آدمهای کناری و بالایی و سمت راستی و سمت چپی. صدای صندلیشون سمبادهی روحم بود. با صدای جیغ هاشون از خواب میپریدم و قلبم رو از تو حلقم برمیداشت و میذاشتم سر جاش. تو یکی از همین شب ها سرم رو از پنجره بیرون بردم و غریدم که لطفا ساعت ۲:۴۵ دقیقه دهن من رو به بزرگداشتِ جد و آبادتون باز نکنید. بعد که تعریف کردم، هیچکس باور نمیکرد که من بتونم بغرم. ولی غریدم. غریدم و اتفاقا خوشم هم اومد. [دستاورد] واقعا نمیدونم سازوکارِ ساخت و ساز ساختمونها چه جوریه؟ چرا دیگه دیوار هارو از بتن نمی سازند که از چشمهای از حدقه بیرون زده ی ما در مواجه با حرف های خصوصی دو تا دوستِ بی حیا محافظت کنند؟ چرا دیگه چشم و گسترهی واژگان ناپسندمون براشون مهم نیست؟ منکه هیچوقت از سازندگان و دست اندر کاران ساختمونایی که توشون زندگی کردم، نمی گذرم. بچه ها به راستی که به تعداد آدمهای روی زمین فحشهای عجیب یافت میشه.[دستاورد] مجبور شدم چند تا آستانهی صبرِ دیگهام بخرم و الان موجودیِ آستانهی صبرم بالا رفته.[دستاورد] اگه شب برسه و صدای قهقههی خندهای رو نشنوم نگران نفسهای همسایهی سمت چپی میشم و اگه صدای جیغ خردسالِ همسایهی سمت راستی نیاد به ۱۲۳ زنگ میزنم. آدما تو ۴۰ متر جا همدیگه رو دریدن و بغل کرد، من هم تمام شب به آنالیزشون مشغول بود و شد دستاورد دیگهام. دیگه نمی خوام بیشتر از این چیزی بگم. احتمالا اگه بخوام ادامه بدم، از دستاوردهایی میگم که حتی تو دستهبندیِ "دستاوردهای بهدردنخورِ غیرِواقعیای که دستاورد نیستن" هم قرار نمی گیرن. خرده خرده بروز بدم بهتره.