نجات یک انسان، نجات یک جامعست!
خانومِ تو اتوبوس اومد نشست جای بچه هه و در مقابل گریه ها و ضجه هاش مدام رو به مادرش میگفت "دوبارمحکم باهاشبرخورد کنی درست میشه"!
گفتم "اگه درست شدنی بود ،ما درست شده بودیم"!
و جامو دادم به بچه هه
بعد هم کلی درمورد طرز برخوردِ صحیح با بچه ی زیر هفت سال منبر رفتم و تمام اندوخته های ۴سال دانشگاه رو ریختم وسط و همه رو از میزان سوادم متحیر کردم!البته تو ذهنم این قسمت ماجرا اتفاق افتاد!
هر وقت جامو میدم به یکی یه حس مادر ترزای خاصی میگیرتم!
از اون طرف همه سعی میکردن جاشونو بدن به من ومن هی با فروتنی دستم رو روی سینه ام قرار میدادم و میگفتن نه تروخدا بشینین من راحتم،من راحتم!
دستم رو مثل امام خمینی بالا و پایین میکردم و ازشون میخواستم بشینن سرجاشون!
تا اخر مسیر هم با یه خانوم دیگه غیبت اون خانوم رو کردیم و از ابعاد نافرهیختگیش گفتیم و نچ نچ کردیم!
حس خوبی بود خلاصه یه بچه رو از تباهی نجات دادم!
خیلی شبیه فریبا متخصص بود!خانومَ رو میگم!