با بابا
با بابا نهار خوردیم. در سال چند روزی پیش میاد که یک یا دو نهار رو دوتایی باهم باشیم. این دفعه من نهار درست کردم. بعد با هم رفتیم و شیرپستهانبه خوردیم. نوشیدنی عجیبیه. اولین بار که خوردم با خودم گفتم دیگه از دنیا چی میخوام؟ چی شده که بشر با عقل ناقصش به همچین ترکیب بدیعی دست یافته؟ بابا رو بردم و باهم شیرانبهپسته زدیم. مدتها بود دلم ساندویچ میخواست. حتی صبح همون روز به عارفه پیام داده بودم که دلم ساندویچ میخواد. عارفه گفت اونم دلش ساندویچ با بغل میخواد. اما من اصرار کردم که فقط دلم ساندویچ میخواد. بعد هم که شب شد با بابا رفتیم و از ساندویچی کنار سینما نور دو تا کتلت با خیارشور اضافه گرفتیم. و کنار خیابون وایسادیم و کتلت زدیم. بعد هم بابا دستم رو گرفت و برد مزار مامانش. شب بود. تاریک بود. با بابا بین سنگ قبر آدمها قدم زدیم و از بیوفایی دنیا گفتیم و از جوانی بابا شنیدم. نیمه شب هم که رسیدیم خونه واشر شیر آب آشپزخانه رو عوض کرد و خوابیدم. بابای من برای بیدار کردن آدمها واقعا ملایمت به خرج میده. خواب رو مقدس میدونه و هیچوقت شمارو از خواب بیدار نمیکنه. همیشه فقط در اتاقم رو زده و آروم گفته که صبح شده. بیدار که شدم قابلمهی کله پاچه رو با خوشحالی نشونم داد. وقتی بشر کلهی گوسفند رو میخوره دیگه ترکیب چندتا میوه نباید سخت باشه. کله پاچه واقعا خوشمزهست به خصوص اگه صبح باشه و با بابا.