چموش، سرکش ولی زیبا!
با کمی خنده های از ته دل و مقدار بیشتری عدم ثبات شخصیت و تصمیمات نادرست به سر رسوندمش.
|بیست و پنج سالگی|
با کمی خنده های از ته دل و مقدار بیشتری عدم ثبات شخصیت و تصمیمات نادرست به سر رسوندمش.
|بیست و پنج سالگی|
من آدم تنبلی نیستم. واقعا نیستم. می تونید از همه بپرسید به جزء مامانم، خونواده و دوستام. بقیه همه به شما اطمینان می دن که من خیلی هم مخالف تنبل هستم. درسته آخرین باری که غذا درست کردم رو یادم نمیاد ولی یادمه این اواخر یک بار همکارم از ۱۰ به مرغم ۶ داد. همکارم تازه اومده و هنوز یخش باهام باز نشده. فهمیدم تو رودروایسی این نمره رو بهم داد. خیلی با احترام باهام رفتار می کنه و من مطمئنم یه ذره باهام صمیمی تر شه نمره واقعی و بهتری بهم می ده. ۷ سال شد که جدا از خونوادم هستم و خیلی غذاهای خوبی یاد گرفتم. مثلا پیتزای کدو. همه تفش می کنن بیرون جز خودم. خیلی خوشمزه است. مردم کج سلیقه شدن. باید با حقوق بعدیم یک دست قاشق و چنگال دیگه هم بخرم. قاشقام که تموم می شه می رم سراغ چنگالام. واقعا برنج و آبگوشت خوردن با چنگال سخته. اگهجایی رو می شناسید که مسابقه ای چیزی هست که بابت این کار جایزه می دن خبرم کنید. خُبره شدم. قبلنا که کرونا نبود بعضی شبا مجبور می شدم با دست غذا بخورم. نه که حوصله شستن قاشق نداشته باشم بلکه چونکه پیامبراینا هم با دست غذا می خوردن و من به عنوان پیرو راهشون باید مسلمون بودن خودم رو ثابت می کردم به طریقی.
مامانم متوجه قضیه نیست که اینطور نیست که واقعا دلم نخواد غذا درست کنم. درسته غذا درست کردن برای خود کار عبثیه ولی من به خودم اهیمت می دم و غذاهایی که صاحب خونه ام و خاله ام برام میارن رو به دفعات می خورم. دفعات زیاد. بعضی وقتاهم که تموم میشن می شینم گریه می کنم. بچه ها من واقعا آشپزی رو دوست دارم. ولی نه برای خودم. آخه خودم که نمی تونم به خودم دروغ بگم که به به چه غذای خوبی. ولی داداشم و بابامم که می تونن فیلم بازی کنن چقدر غذام خوب شده و من دلگرم شم. خلاصه اینکه غذا درست نکردن من علاوه بر نداشتن یک دلگرم کننده فقط تو دو تا دلیل خلاصه می شه:
برای اینکه ظرف کثیف نشه غذا درست نمی کنم!
و برای اینکه ظرف تمیز ندارم غذا درست نمی کنم!
بین اینام یک هفته ای وقت هست که غذا درست کنم.
و می خواید باور کنید یا نکنید درست می کنم. چون می میرم از گشنگی اگه درست نکنم و بلاخره این معده هم یک درخواست هایی داره که باید بهش توجه کرد، گناه نکرده که گیر من افتاده.
ولی واقعا جدیدا تصمیم گرفتم به غذا خوردنم بها بدم. چون مامانم می گه هنوز جوونم و کلی سال پیش رومه و به معده ام برای ادامه زندگیم نیاز دارم. باید یک تصمیم جدی بگیرم برای غذا درست کردن و خوب درست کردن. شاید برای قدم اول با حقوق بعدیم ظرف هام رو بیشتر کنم. تعداد قاشق ها و قابلمه ها به خصوص. ولی اگه خدا قابلیت نشخوار رو برامون تعبیه کرده بود من الان اینقدر دردسر نداشتم.
غذاهای آسون اگه بلدید بریزید تو کامنتدونیم. خداخیرتون بده. اگه هم بلد نیستید گلریزون کنید من ماشین ظرفشویی بخرم. خدا بیشتر خیرتون بده. دیگه اگه اینقدر محبت هم به من ندارید برای تولدم یک دست قاشق بفرستید کرمون.
آماده اید؟!
مامانم من رو نمی خواست. سگ سیاه و وحشی افسردگی به جای بابام در بغلش گرفته بود. مامان بزرگم که درود خداوند بر او باشد و واقعا بر او باشد گویا بسیار زن خوبی بوده که متاسفانه خوبیش به هیچ کدوم از بچه هاش نرسیده. امیدوارم یه میخی چیزی بره تو چشم عارفه و اینجا رو نخونده. یک چشم فدای صلح خانواده! خلاصه اینکه مامانم دچار افسردگی شده بود. قبل از من سه تا داشته و حوصلهی من رو نداشته. فلذا شروع می کنه به ساقط کردن من از دنیا. با شکم خودش رو پرت می کنه توی حوض وسط خونه مون، چیز میزای سنگین رو بلند می کنه و با فوت مامان بزرگم تا می تونه تو سر و کله ی من می زنه! منم سمچ. خب لامصب بکن دیگه. اولین اشتباه بزرگ زندگیم از همینجا شروع شد که با سماجت پا به دنیا گذاشتم و برای همین با این سنم ید طولایی در نخواسته شدن دارم. در واقع سنگ بناش رو مامانم گذاشت. خلاصه اینکه ما به این دنیا اومدیم. بابام کلا از بوی بچه متنفره و هیچکدوم از این بچه هاش رو بوس نمی کرده تا ۲ ماهگی. ولیکن برای جبران ظلمی که بر نازنین من رفته بود، من رو از همون اول هی بوس مالی می کرد. الان که برای خودم خرس گنده ای شدم مامانم می گه تو بابات رو بیشتر دوست داری و من می دونم و از اینحرفا! نه مادرم. واقعا توقع داری لگد رو بیشتر از ماچ دوست داشته باشم!
آقا من مامانم رو دوست دارم و ببخشیده ام! :))) جمع کن و بیا پایین از منبر دوست عزیزم.
خلاصه اینکه مریمتون، تاج سرتون، گل سرسبدتون( هر کی میگه نیستم می تونه جمع کنه و بره) با مشقت پا به این دنیا گذاشته. خبر تازه اینه که ظلم به اینجا هم ختم نشد. این ممدباقره یهو اومد تو زار و زندگی من و شد سوگلی. مامانم همیشه می گه باقر رو خدا به ما داد. حالا انگار من رو ولدمورت داده بود. کمااینکه منِ بدبخت چهارمی بودم. قاعدتا باید مامانم با پنجمی سخت تر مقابله می کرد ولی همچون گلی در میان خار(من) ازش مواظبت کردن و شیری که حق من، مال من بود رو دادن به آقا و بنده با نان ۱ و نان ۲ بزرگ شدم. در این دهه های گذشته هم همینجور ظلم علیه من ادامه داره. از ته شیرکاکائویی که برای اون نگه داشته می شه تا جاهای خوب غذا که مخصوص خدادادشونه(شما بخونید عن مجلسیشون). خلاصه اینکه هر چی مامانم خواست بهم لطف کنه و من طعم این زندگی فانی رو نچشم بنده فکر کردم اینجا چیز خاصی برام کنار گذاشتن و همه منتظرم با حلقه ی گل وایسادن پس به دو به دو اومدم به دنیا. خلاصه اینکه دوستان و همراهان عزیز وقتی زن هاتون رو در بغل نمی گیرید همین می شه. یک سگی از فرصت استفاده می کنه و ناموستون رو به بغل می گیره و در ادامه یک آدم بلاتکلیف و افسرده و غم به دوش تحویل جامعه می دید.
۲۳ روز دیگه منتظر تبریک هاتون هستم.
حتما با خودتون میگید این دختره خُله. قطعا میگید. من میدونم. آخه اگه من بودم و یکی تو یک روز ۳ تا پست متناقض میذاشت قطعا میگفتم خُله. این ناراحتی من حرف ۱۰/۱۱ روز پیشه. تا بلاخره تونستم امروز صبح ازش بنویسم و بهتون بگم. امروز عصر، همین امروز عصر باهام حرف زد. دیر حرف زد ولی حرف زد. انگار که مخاطب وبلاگم بوده باشه. انگار که خونده باشه اینجا رو. انگار که یکی از شماها به گوشش رسونده باشه. انگار که یکی از شماها دلش برام سوخته باشه و دعا کرده باشه و اجابت شده باشه. بهم گفت و بهش گفتم. همه چیز تموم شد. دلخوریم رفع شد. رفت لای خاطراتم. رفت لای خاطرات خوبم. نمیتونستم تا صبح صبر کنم. باید بهتون میگفتم، آخه احساس کردم با احساساتتون بازیکردم. اشک هارو از صورتتون پاک کنید، مویه و زجه رو تمام کنید، چنگ زدن بر صورت و دریدن یقه رو متوقف کنید که طرفم آدم بیشعوری نبود. فقط آدم پیچیده ای بود و من هم یه کم کولی و ندیده. در کمال تمدن و دوستی حرفامون رو زدیم و ادامه رابطه رو صلاح ندونستیم. مدیون منید فکر کنید دست پیش گرفتم. ولی چرا باید بدبخت بشم؟ افسرده بشم؟ ولم کنن؟ بینیم بشکنه؟ بی پول بشم؟ تو جیبام غم باشه؟ که شما ها برام آهنگ بفرستید؟ بیایید بهم بگید همیشه میخوندینم و برام گریه کردید؟ چرا دریغ میکنید ازم خوبی هاتون رو؟ من بمیرم برنامتون چیه؟
گریه نمیکنم. یعنی اگه مامانم بهم بگه دیگه این شال رو نپوش گریه ام میگیره ولی وقتی کسی که ازش خوشم میومد ولم کرد و رفت گریه ام نگرفت. غمگین شدم ولی اشکم رو برای سوزوندن دل مامانم نگه داشتم. فقط کافیه چهارتا قطره اشک براش بریزم تا دلش به رحم بیاد و اجازه هر کاری رو بهم بده، تاکید میکنم هر کاری. احتمالا برای همینه که اشکام رو نگه داشتم برای خودم. برای درمان دردی از خودم که سرش میرسه به مامانم. من واقعا ناراحت شدم. اولین بار بود که با پس زده شدن مواجه میشدم. البته یک بار دیگه هم بود. ولی اون یک بار با عقلی خودم همچین که فهمیدم قصد موندن نداره دوون دوون خودم تمومش کردم که مثلا بگم از طرف من تموم شده. تنها کار مفید ۲۳ سالگیم همین بود و بابتش اینقدر خوشحال بودم که مامانمم بهم افتخار کرد برای اولین بار در تاریخ مادر دختریمون. سر این یکی هم توانایی این رو داشتم که یه جوری تمومش کنم که انگار از طرف من بوده ولی نشد. شاید هم نخواستم. معین میگه خدا دلش برای اون سوخت. میگه اون بنده محبوب تری بود. این دوستم معتقده هر کسی با من باشه بدبخت میشه. میدونم حرف خودش نیست. مامانش شستشوی مغزیش میده. مامانش برای معین خط و نشون کشیده که آخرش این مریمه تورو بدبخت میکنه. من از مامان معین ناراحت نمیشم چون اولا که ترشی های خوبی درست میکنه و دوما کتلت برام میفرسته. مادامی یکی برام کتلت بفرسته حتی فحشمم بده من دلم باهاش صافه. خلاصه دوستان، خواهرم معتقده رانندگی منو دیده که فرار کرده. راست میگه. عارفه رو که میشناسید؟ همین دخترخاله ام که ۹ ساله شده رفیقم؟ وقتی میشینه تو ماشینم اشهدش رو میخونه. دوسم داره ها ولی معتقده پشت فرمون خطرناکم و باید ازم دوری کرد. نکه بد رانندگی کنم ولی قواعد خودم رو دارم که به کسی هم آسیبی نمیرسونه. تازه با این ۴ تا برگ جریمم در یک ماه گذشته کلی به درآمد خالص کشور کمک کردم. خلاصه خواهرم ازم خواست اگه دفعه بعدی از یکی خوشم اومد هرگز سوار ماشینم نکنمش. هرگز. این نصیحتش رو دلم میخواست آویزه گوشم کنم منتها اینقدر گوشواره به گوشم نزدم که سوراخی نمونده که بخوام آویزش کنم. درسته یه کمی ناراحت بودم ولی همینکه پراید دارم یه کم آرومم میکنه. شاید بگید چه بی ربط! اره بی ربطه ولی بلاخره باید با یه چیزی خودم رو دلداری بدم؛ مثلا اینطوری که به خودم میگم مریم جون رفت. به درک. مهم اینه پراید داری. مریم درونمم بچه ی خوبیه. هرچی بهش بگم هیچی نمیگه. فقط کافیه هر هفته براش بستنی شکلاتی بخرم. از اینا که بوی گلاب میده و ۲۴ روز یک بار ۵۰۰ تومن میره رو قیمتش. درسته ما غم زیاد داریم، درد زیاد داریم، بغض زیاد تر ولی عوضش کاله بستنی های خوبی داره. بستنی بخورید و بشاشید به زندگی.
نشد. یعنی اون نخواست. معین میگفت هیچوقت من رو اونقدر هیجانی و خوشحال ندیده بود. میگفت تا حالا از هیشکی با ذوق حرف نزده بودم. میگفت شاید حست یه حس واقعی باشه. نمیدونم حسم یه حس واقعی بود یا نه ولی میدونم ازش خوشم میاومد. اگه روزی جایی خواستید کسی رو رها کنید قبلش بهش توضیح بدید. حق شماست. حقتون که کسی رو نخواید. اما حق طرف مقابلتونه که بدونه برای چی. اینجوری هزارتا فکر و خیال میکنه. هزار تا عیب نداشته رو میچسبونه به خودش. توضیح نداد منم توضیح نخواستم. میتونستم ازش بپرسم ولینپرسیدم. شاید حسم یه حس واقعی نبود که وقتی رفت مویه و گریه و زجه سر ندادم. اره، شاید واقعی نبود که هیچ تلاشی برای بودنش نکردم. به هر حال که رفت بدون توضیح. شما هم حق دارید برید. حق دارید از مدل لباس پوشیدن، از مدل خندیدن، از مدل راه رفتن، از دهن لقی طرف خوشتون نیاد، شما هم حق دارید از ماهگرفتی طرف فرار کنید، حق دارید از رعایت نکردن قواعد دوستی لجتون بگیره. ولی قبلش بهش بگید. بهش بگید چرا میرید. چرا یک شبه کنار گذاشتن رو انتخاب میکنید. بهش بگید. حداقل بهش فرصت درست کردن که نمیدید ولی بهش بگید. شاید اگه بلد بود خراب کنه، درست کردن رو هم بلد باشه.