پسربچه ای ۹ساله!


معمولا روزایی که هوا خیلی گرمه و خورشید خانوم نور خودشو بدون هیچ چشم داشتی بر سر این بندگان گناهکارخدا میپاچه ،با تاکسی میرم خونه(البته جیب گرام هم باید یاری کنن)

امروز هم از اون روزایی بود که خورشید جان به قصد کشت میتابید اما حساب کتاب اخر ماهمون از کمبود بودجه  خبر میداد تصمیم گرفتیم با اتوبوس مسیرخانه را بپیماییم

از علت اینکه اتوبوسا کولرشونو روشن نمیکنم خبر ندارم اما میدونم کولر تاکسیای بنده خدا،در یک اقدام مسالحت امیز همشوووون باهم خراب شدن


القصه


سرم تو گوشیم بود که که کاملا اتفاقی اوردمش بالا و باصحنه ای مواجه شدم که قلب سمت راستمو به درد اورد

پسر بچه ای تقریبا ۹ساله با شلوار کرم و تیشرت ابی همرا با مادری خوش لباس 

و برادری در قنداق اقدام به انهدام یک عدد پاکت ابمیوه سنیچ از طریق شیشه اتوبوس کرد،درطی این قدم بنده علاوه بر اینکه به مهارت بالای نامرده در پرتاب پاکت از شیشه مرتفع اتوبوس به داخل جوب پی بردم متوجه شدم پدرمادر وی در طی این ۹سال شاید کمتر شاید بیشتر هیییچ تلاشی برای تربیت وی نکرده اند،

علت به درد امدن قلب سمت راست بنده اینه ک

چرا نسل جدید اخهههه؟من میگم خونواده هیچی اصلاا،

تو مدرسه چی به اینا یاد میدن؟

فهم لایعقلون؟؟

بنظرم وقتشه بیندیشیم دیگه

.

مانتو مامانه مث مانتو ۳سال پیش من بود

:|

اگه پسری با همچین مشخصاتی دیدین در مورد مفاهیمی از قبیل  محیط زیست، کره زکین ،رفتگر زحمت کش، فرهنگ ۲۵۰۰سال،داریوش،حمله اعراب به ایران و ...


همین

:|

پیر-خوشاب

                                  

#سمیه ، نه اهل فلسطین، نه سوریه و نه اهل یمنه

سمیه دختری از روستای #پیر_خوشاب از توابع جازموریان جنوب کرمانه

روستایی که نود کیلومتر تو قلب کوهستان ، بدون آب و برق و گاز و آنتن و اینترنت 

به دور از هر گونه روبط اجتماعی با بیرون از محدوده خود و چند روستای اطرافشون زندگی میکنن

به قول اهالی روستا تا حالا پای هیچ شهردار، بخشدار، فرماندار، استاندار و هیچ مسئول و خبرنگار و عکاسی به این روستا باز نشده

روستایی که بچه هاش نمیدونن چه ظلمی در حقشون شده و میشه و از ابتدایی ترین حقوق خودشون محرومن

به قول اهالی روستا اگه سید به ما آرد نرسونه ما حتما از گرسنگی میمیریم

واقعا چطور مسئولین منطقه شب میتونن راحت با همسراشون به بستر برن در صورتی که کپرهای روستا تو محاصره عقربهاست (الماس)

مرگ به واسطه مار و عقرب زدگی کاملا طبیعی شده و بالاترین آمار ترک تحصیل کشور رو به خودش اختصاص داده.

من خیلی خوشحالم و مایه مباهاتمه که اونقدر توانمندیم که موشکامون از کرمانشاه به تل آویو میرسه

اما ای کاش آرد هم به روستای پیر خوشاب برسه 

همکاران عزیز دغدغه مندی که ناراحتن نمیتونن برن یمن

وضع بچه های ما تو بعضی مناطق ایران به والله خراب تر از یمنه

هیچ مسئولی پاشو اونجا نمیزاره و نمیتونه بزاره


#جواد.هادی


موهیتو!


کوچه های شهر پرِ ولگردِ

دل پرِ دردِ


مریم میدونی به چه نتیجه ای رسیدم:مشکلاتی که بزرگ به نظر میرسن بعد خوردن یه فنجون چای،دیگه کوچیک بنظر میرسن

و بعد خیلی مسخره خندید


اینکه من از عصر دیروز عاشق موهیتو شدم اتفاقی نیست

موهیتو یا مهیتو شایدم موحیتو 


باغ داریم تا باغ یکی غرق گل یکی پره خار


نصف شب منو بیخواب کردی

نششتی از موهیتو مینویسی؟


 کوچه های شهر پرِ ولگردِ

دل پره درده شهر پره مرده پره نامرده


الو صداسیما ؟؟

اخه هم صدا داری هم سیما


مامان بزرگی که به نوه اَش وصیت نکنه جوراب بپوشه ،مامان بزرگ نیست که!!


خلاصه اینکه موهیتو خیلی چیز جذابیه!!


عشقِ دیگه

هیشکی هیچی ازش سر درنمیاره جز خودتُُ و خودش

:))



سوسک مرده!

داریم اشکانی میبینیم

بابام میگه چقددددد زشته

مامانم میگه عوضش جذابه!

_یه جور خوشگلی زشته،و بعد همینجور که وا رفتم تو مبل موهامو پرت میکنم پشت سرم 

بابام یه هلو پرت میکنه طرفم و میگه خلیی قشنگه(منظور همون شیرینه)

یه نگا بهش میکنم،هلو رو میگم بعد پیش خودم فکر میکنم چرا میوه هایی مثل هلو و انبه و گیلاس نباید میوه های بهشتی باشن؟

به بهشت نمیروم اگر انبه در انجا نباشد!!

سادات میاد طرفم میگه خاله میای پایین بخوابیم؟

دوست ندارم اون حالت دلنشینو از دست بدم ولی با شناختی ازش دارم قبول میکنم

دراز میکشیم جلوی تلویزیون

یه وری میشه سمت چپ دستشو میندازه گردنم

میگم نکن خاله

میگه دوس دارم

:|

منم یه وری میشم سمت راست

چشاش بستست

زل میزنم بهش

چشاشو باز میکنه میگه بخواب بعد چشاشو میبنده

میگم دوس ندارم

:|

میگه از وقت خوابت گذشته

:|

چشاشو باز میکنه و خیلی کمرنگ میگه بخواب

هیچی نمیگم

بهم میگه خاله،دوست دارم قد یه سوسک مرده!چشاش بستست

خندم میگیره

زیر لب میگم پدر....

 تکون نمیخورم تا خواب بره

به هزار زحمت از زیر دستش میام بیرون که بیدار نشه

بچشو میذارم زیر دستش

و میشینم رو به روش

به این فکر میکنم چقد زود بزرگ شد

اردیبهشت93 بود که خاله شدم(توجه میکنین متعلقات سال93 چقد زیادن)

تو این سه سال سادات کلی کار یاد گرفته

نشستن،راه رفتن،غذاخوردن،دشوییی رفتن،پوشیدن پاپوشاش،در اوردنشون،حرف زدن و...و...و....

ولی من چی؟؟

تو این سه سال چی یاد گرفتم؟؟

"هاجر رزم پا"




دوست دارم یه خرده                   قد یه سوسک مرده

سرت کلاه گذاشتم                     سوسک هنوز نمرده

:))

همیشه اینو براش میخونم

بازگشت به خویشتن!

  اذیت نکن دیگه

  تو که میدونی من چقد دوست دارم

  تو که میدونی وقتی کنارتم چقددد حالم خوبه

  حتی فکر کردن بهت حالمو جا میاره

  وقتی میدونی حتی نگاه کردن بهت چقد حالمو خوب میکنه

  چرا اذیتم میکنی؟

  



  بد ناامید بودم ،بدهاااا

  پارسال نزدیکای تولد امام رضا بود

  حرم خوشگل بود خوشگل ترم شده بود

  چشامو بستم سعی کردم تمام چیزایی رو که میبینم تو ذهنم ثبت کنم

  گنبد

  سقاخونه

  تمام اون چراغونیا

  بابام که پشتش به ما بود و روش به امام رضا

  داداش کوچیکم که چشاش همه جا بود

  خواهرزادم که  با داداش وسطیه در حال جنگو دعوا بود

  مامانی که گم شده بود

  خواهری که گرم حرف زدن با عمه ی بچش بود

  و داداش بزرگی که چش دوخته بود به صفحه ی گوشیش


  دیگه حتی حوصله دعا کردنم نداشتم

  سرمو انداختم پایین وبا روسری سبز رنگی که سال93 باهمون گیره موهه خریده بودم شروع کردم بازی کردن

  در لحظه ی اخر ناامیدی 

  یهووو یه شکلات نعنایی جلوی چشام دیدم

:|

  سرمو اوردم بالا رد دستو گرفتم رسیدم به یه خدام

  به یه برادر خادم

  همینجور که هنگ بودم شکلاترو تکون داد

  بهم نگاه هم نکرد

  حتی یک بار

  معلوم بود از قبل نگا کرده

  که حال زارمو دیده بود

  گرفتم

  رفت

  عصن نذاشت هیچی بگم

  ینی نتونستم هیچی بگم

  با چشام دنبالش  کردم

  چندنفر دوروبرشو گرفتن که ازش شکلات بگیرن

  جیباشو زیرو کرد تونست به 2نفرشون شکلات بده

  بعد رفت

  با چشام بازم دنبالش کردم

  14تا چش روی من بود

  عمه ی خواهرزادم با یه لبخند مهربون نگام کرد 

  مجبور شدم شکلاتو تعارف بزنم به پسرش

  که از بخت بلند من بچش هنوز دندون نداشت

  وقتی تعارف زدم 

  با چشای تعجب زده نگام کرد و گفت واقعا میخوای بدیش به احسان؟

  گردنمو کج کردمو گفتم اره خب

   ازم تشکر کرد 

  اما خب بچش نخورد پسش داد بهم 

  حالا این دفه خواهرم بود که میزد تو پهلوم

  معنیشم این بود به بچه ی خواهرت نمیدی بعد میدی به بچه خواهر شوهر خواهرت؟

  دیدم راس میگه

  هیچی دیگه دادم به سادات 

  و بازهم بخت با من یار بود که سادات جانمان از شکلات نعنایی متنفر است

  برگشت پیش خودم

  درسته که تو دهن 2نفر رفتو امد بیرون

  اما همین که پیشم بود 

  خیلی بود

  داداش کوچیکه میگه میخوریش یا بخورمش؟

:|

  بهش یاداوری کردم ،دلیل نمیشه شکلات نعنایی که 2بار دهنی شده جز وسایل شخصیم محسوب نشه

  

:|

  حالا اصلا بحث من شکلات نعنایی دهنی نیست اونم 2بار

  بحث من امیدیه که تو دلم دوباره جوونه زد

   بحث من حرکت خدام امام رضاست

  که حتما پیش خودش گفته بود بذار یه حالی بهش بدم

  بحث من عشقیه که بیشتر شد

  بحث من اینه که امام رضا برای اینکه بهم ثابت کنه اذیتم نمیکنه 

  بهم شکلات داد

  بحث من شکلاتیه که چقد حالمو خوب کرد

  شکلاتی که برای خوردن نیست

  همین




محمود خاص بود!

 






این پنجره ی کلاس من بود 

همیشه سر باز بودن یا بسته بودنش با احسان و امید و گاها نقیب دعوا داشتیم اینکه میگم داشتیم ،دو نفر بودیم منو محمود

اونا هیچوقت منو معلم خودشون ندونستن، البته جز محمود و دخترای کلاسم که همشون نجیب و اروم دوس داشتنی بودن 

فکرنکنین احسان و امید و نقیب... نجیب نبودن نه ...اتفاقا خیلیم مردو لوتی بودن ،مشکلشون همینجا بود که مرد بودن که بلد نبودن بچگی کنن که بلد نبودن تو سن خودشون باشن  

خلاصه 

پنجره رو میبستم ،بازش میکردن

باز میکردم میبستنش

میگفتم از ارزوهاتون برام بنویسین ،نمینوشتن

میگفتم احسان ،نزن زیر دست نقیب 

میزد دوباره اما قبلش یه لبخندهم به من میزد

میگفتم امید کتابتو بیار بیرون 

میگفت.....نه هیچی نمیگفت ولی ابروشو برام مینداخت بالا

میگفتم نقیب سرکلاس درست بشین،

خودشو جموجور میکرد ولی ۲دقیقه بعد دوباره دراز کش....

این وسط فقط محمود بود که هوامو داشت 

نمیذاشت زیاد اذیتم کنن

پنجره بازو نمیذاشت ببندن

پنجره بسترو نمیذاشت باز کنن

وقتی که درو روم بستن ،محمود بود که بازش کرد

روز اولی که امدم سرکلاسشون همشون با لبخند بهم نگا میکردن حتی امید ،فقط محمود بود که اصللا نگام نمیکرد،ینی اصلا حسابم نمیکرد 

همون روز رفت تو ذهنم بین اون همه بچه

دلم میخواست اسمشو بپرسم سنشو بپرسم باهاش حرف بزنم اما راه بهم نداد

محمود خاص بود

خیلی شبیه داداشم بود

داداش کوچیکم

چشاش همونقد قشنگ و گیرا بود

وقتی بهش گفتم ارزوت چیه؟بهم گفت ارزوم مرگ!!!!لبخندم ماسید رو صورتم موندم چی بهش بگم 

خودش فهمید جا خوردم

یه لبخند تحویلم داد و گفت ۲بارتاحالا خودکشی کردم !

از ساختمون خودشو انداخته بود پایین

بعدها خیلی دلم میخواست از علتش بپرسم اما هربار وقتی نگام به چشاش میوفتاد قفل میکردم


که وقتی با اون سن میخواستن بچگی کنن نمیتونستن 

احسان و نقیب و امید میگم


بچه های خوبی بودن حتی وقتی داشتیم با نقیب و محمود فوتبال میزدیم ،وقتی ۲تا جوون امدن طرفمون 

احسان روم غیرتی شد

مث یه مرد وایساد جلو اون 2تا که قیافه هاشون مرد میخورد ولی ....

درسته که توپو زد قشششنگ وسط معدم 

ولی خب روم غیرتی شد

میگم بلد نبود همینه


احسان و امیدم که بخاطر سوالم مسخرم کردن (ارزو )

دیگه ازشون این سوالو نپرسیدم

راستی دخترام

سکینه ارزوش رفتن به سفر با خونوادش بود و همینطور داشتن شوعر برای من :)

ام البنین ارزوش یه خونه قشنگ بود

بهارُ یادم نیست 

اما یادمه محمد ارزوش یه اتاق پر از کرانچی بود



این عکسم مال زمانیه که احسان داره محمد اذیت میکنه

و من خسته از دعواهاشون میرم توپو بیارم


       ۱     ۲     ۳   . . .   ۴۸     ۴۹     ۵۰     ۵۱