رفیق بی کلک زهره

سال اول دبستان سرکلاس نشسته بودیم که معلمم صدام کرد

رفتم سر میزش
اگه الان بود قطعا بهش میگفتم تو کارم داری ،تو بیا سر نیمکتم
:|
بهم گفت یکی از دوستات که هم محله ایت هم هست میخواد بیاد تو کلاسمون
مثلا میخواست  خوشحالم کنه
یادم نیست خوشحال شدم یا نه 
اون موقع ها کلا ادم خنثایی بودم
یه به من چه ی ریزی تو نگام نقش بست
ولی خب برای اینکه ذوق معلمم که دوست خالم و مامانمم بود نخوشکونم یه لبخند زدم
با توجه به این که من بچگیم زشت بودم  قطعا لبخندمم زشتو حال بهم زن بود
:|
ادامه مطلب...

خودتون گرفتیدش؟

_اینستامو ببین

اخرین پستمو



(میره میبینه ،میاد)


+خعبب


_خب !!باحال نبود؟



+ارهههه

قشنگ بود


_معلوم میشه مشکلات زندگی برت موستولی شده


+چرا


_ذوقت خوشکیده


+(میخنده)

خودتون گرفتیدش؟



_نه خودمون نگرفتیمش(میخندم)


+میخنده

طفلکا

دلم براشون خیلی می سوزه

ولی بنظرم خیلی خوشبختت

*خوشبختن


_الان چون بچن

اما دو روز دیگه بزرگ شن دیگه اینطوری نیست



+آره خب

ولی فکر میکنی ماییی تهران زندگی میکنیم ،خوشبختیم؟

نه اصلا


_خوشبختی به دل خوشه

ولی اینا از حداقل هاهم محرومن



+هیشکی دل خوش نداره تو تهرون هیشکی


_هیشکی اغراقه



+باور کن

تهرونیا از امکانات اولیه خوشبختی محرومن



_ولی از امکانات ثانویه و ثالثیه و الی اخر زندگی برخوردارن


+میخنده

_میخندم


نمیدونم چه اصراری داشت بگه تهرانیا بدبختن :)

۹۹۹تا درنا!


همینجور که داشت کمدشو تمیز میکرد چش دوخته بودم به پفک گیره زده ی بین کشوهاش 

داشتم به این فکر میکردم چطور یه ادمی میتونه کتاباشو ببخشه میتونه کلی چیزای خوب دیگه رو ببخشه میتونه حتی مهربون باشه ولی نمیتونه از پفکش بگذره!

رسید به کشوی وسطی

داشتم نگاش میکردم و فکر میکردم چطور میشه توی یک خونه ای به اسم خونه خاله پفک و چیپس ساعت ها و حتی روزها دووم بیارن و هیشکی طرفشون نره درحالی که همه دوسش دارن


رسید به کشوی اخری


برگشته این درنا رو بهم میده

میگه اولین درناییِ که درست کرده

اگه ۱۰۰۰تا از این پرنده های صلح درست کنه به ارزوش میرسه طبق یه افسانه ژاپنی،

مونده ۹۹۹تا پرنده صلح تا ارزوش

ینی ۹۹۹تا پرنده صلح تا ارزوش فاصله داره!

ینی ۹۹۹تا درنا باید درست کنه

ینی باید منتظر باشه ۹۹۹تا درست شه تا به ارزوش برسه

 ینی ۹۹۹تا درست شن به ارزوش میرسه؟؟؟


چه وقتایی قشنگ تری؟

-چه وقتایی قشنگی؟

+عصرها
-نه؛مثلامن وقتایی که دارم سالاددرست میکنم،چایی میخورم یاکتاب انتخاب میکنم حس میکنم قشنگ میشم وحس خوبی منتقل می کنم،حالاتوچی؟
هنوزکه هنوزه داره فکرمیکنه....
.
.
تاحالافکرکردین به اینکه شماچه وقتایی قشنگین؟

همیشه از این سوالای مسخره ازم میپرسه :|
بدم میاد از سوالایی که نیاز به فکرکردن دارن
والا
امروز ظهر سر ظرف شستن ازم پرسید
من فکر میکنم عصرا قشنگترم.برای همین همیشه اصرار دارم شبا مهمونی بریم یا مهمونی بدیم
ولی در کل فکر میکنم اون اولی که شروع میکنم به درس خوندن(همون اول اولش) قشنگ میشم.البته این حالت نادره!!
و شایدم وقتایی که دارم با علاقه اشپزی میکنم 
فکرنکنم دیگه حالت دیگه ای وجود داشته باشه
:|



شناسنامه ها،دروغ نمیگن!


مامانم سر هر چیزی شروع به درددل میکنه اما همه میدونیم ،همهههه اخرش به اواسط دهه۴۰ختم میشه 

همیشه از اسمش ناراضی بود 

اما هیچوقت با ناراحتی از ناراحتیش حرف نزد

اما من میفهمیدم

چون دخترش بودم

من میفهمیدم از اسمش ناراحت بود و از باباش

نمیگفت اما من میفهمیدم

ناراحت بود از بابایی که سر دختر دومش یادش میاد عععع مادری داشته که اسمش  کبرا بوده و اتفاقا خیلیم دوسش داشته و یک دفه احساس دین به مادرگرامشون باعث میشه که در یک حرکت انتحاری اسم ننه منو از نادره به کبرا تغییر بده

مامانم میگه کم شانسیش از همون انتخاب اسمش شروع شد

بچه که بودم همه جا بااعتماد بنفس اسم مامانمو میگفتم

فکرمیکردم این تنها کاریه که میتونم برای اسم مامانم انجام بدم و به مامانم بگم اونقدام اسمش بد نیست

داداشم که برای استخدامش اسم مادر پرسیده بودن در یک حرکت گازنبوری گفته بود زهرا!!!

حالا بماند که یه خاله دارم اسمش زهراست

یا دخترخالم که وقتی دبستان بوده با دوستاش که دورهم میشستن ،به اسم خاله ها که میرسن میگه مریم ،آناهیتا،زهره،زیبا

همه سکوت میکنن!!

اناهیتا وسط زهره و زیبا ؟؟؟اونم دهه۴۰؟؟؟؟ !!!!!

اما جایی که من فهمیدم اسم مامانم اونقدام خوب نیست سرکلاس زبان بود!!

از اون به بعد شدم مثل داداشم و دخترخالم

ولی خب هیچوقت به مامانم نگفتم بعضیا فکرمیکنن اسمش زهراست


مامانم بم میگه اولین شانس زندگیم سر انتخاب اسمم بوده

وقتی دخترپسر اولشون به دنیا میان،مامانم یهو عرق فرزندیش میگیرتش و تصمیم میگیره در یک اقدام خودجوش و شایدم پیرو رسم پدری ،اسمشونو بذاره علی و فاطمه 

طی عملیاتهای بعدی مامان بابام که منو داداشم پا به این دنیا گذاشتیم مامانم هر لحظه منتظر بوده تا بابام تلافی سالها پیش در بیاره

اما از اونجایی که خدا به من هرچی نداده یک پدر مهربون داده ،اسم منو داداشم هیچوقت هاشم و سکینه نشد

نخند

:|


نتیجه اخلاقی:هیچوقت سراستخدامتون اسم مامانتونو عوض نکنین ،چون شناسنامتون دروغ نمیگه!

بخور،قشنگه!


حلیم شکری یا نمکی!!

دیشب دوستم واسم فرستاده

حتی جومونگ و مردم چوسان قدیم هم حلیمو با شکر میخوردن ،تو چرا هموطن؟


بابای من حلیمو با نمک میخوره

ما کلا حلیم کم میخوریم شااید سالی ۳بار

از این ۳بار ،۲بارش قطعا نمکی میگیره حتی با علم به اینکه دخترکش از حلیم نمکی متنفر است،اما هر بار اصرارررر داره که بخورم ،چون معتقده این بار خیلی قشنگن(ینی خوشمزست)و  من هربار به علم اینکه بذارم دهنم قطعا اوقم میگیره اما میذارم و عوقمم میگیره



یا مثلا در اوج گرمی هوا،لیتر لیتر داری عرق میریزی احساس میکنی هرلحظه ممکنه بترکی اما پدرجانتُ میبینی که با لیوان چای دااااغ میاد سمت و اصرارررررر که بخور ،حالتو خوب میکنه

:|

یا مثلا داری غذا درست میکنی از اشکنه بگیییییییییر تا قورمه سبزی اصرارررر میکنه از این عصاره مرغو گوشت بریز توش قشنگ میشه!

:|


یا مثلا مدرسه که میرفتم بابام اصراررررر داشت پنیرو با مربا بخورم

:|

اخه چرا؟؟؟


اون هفته سرسفره افطار بابام میگه دهنتو باز کن (فهمیدم یه چیز عوق دار الان میاد تو دهنم )میگم چیه؟میگه تو باز کن قشنگه!

به دلیل احترام فرزند پدری باز میکنم 

اگه گفتین چی بود؟؟؟

زولبیا با ماست!!

ینی تو عمرم اینقد حس بدی بهم دس نداده بود

میگم این چیه؟؟؟؟؟میگه قشنگ بود که 

:|

و کلی ادغامای دیگه !!!!

 بابای شمام اینطوریه؟؟؟

تستر کی بودم من؟؟؟

       ۱     ۲     ۳   . . .   ۴۷     ۴۸     ۴۹     ۵۰     ۵۱