؟
آیا کاری(شغلی) که انجام می دهید به "شما" تجربه ی شادی می دهد؟
آیا کاری(شغلی) که انجام می دهید به "شما" تجربه ی شادی می دهد؟
آنچه که خوشحالم میکند!
۱) برف و بارون!
برف واقعا منو خوشحال میکنه. ازنوع عمیقش. لبخند واقعی میزنم و تمام غم هام رو میشوره با خودش.
۲) سریال هایی مثل سه درچهار، وضعیت سفید، درچشم باد، روزگار قریب، فرار از زندان، ۲۴، دکترمایک، قصه های جزیره و ...از تلویزیون پخش شه و ساعتاشم به زمان حضورمن تو خونه بخوره.
۳) طراحی رو خودمتنهایی به کمک یوتیوب و گوگلِ عزیزتر از جانم یاد گرفتم. به قدری خوشحال بودم که هرشب قبل از خواب یه دورنگاهشون میکردم و طرحی که ازم چاپ شده رو هی بوسمیکنم. :)))) باورش برای خودمم سخت بود. وقتی کارایی رو که فکرمیکنم نمیتونم انجامشون بدم رو انجام میدم بی نهایت خوشحال و به قول عارفه زیبا میشم. :))
۴) همکارم آدامس با صدا نجوعه. :////
۵) پیامک واریزی!
واقعا این مورد خوشحالم میکنه. همه رو خوشحال میکنه. بخصوص وقتی براش زحمت کشیده باشی.
۶) ساندویچ با دوغ.
۷) دانشمندا اعلام کنن آدامس سرطان زاست.
۸) استوری هام زیاد ریپلای بخوره. #جدی
۹) یه روزی کاری داشته باشم که هیچ همکاری تا شعاع ۲۰۰ کیلومتریم نباشه.
۱۰) یه چیز بکارم و بعد سبز شه.
متشکرم از عارفه.
دعوت میکنم از هلما، نسرین، فرشته و همه ی مومنین و مومنات، کافرین و کافرات. دلتونخواست بنویسید، نخواست هم باز بنویسید و روی مادرپیرتون رو زمیننندازید.
از صبح لحظه شماری میکردم همکارم بیاد طرفمتا پاچش رو بگیرم. زیرآب منو زد پیش رئیسم، و عد رئیسم همون موقع جلو خودش منو صدا زد و گفت دیگه اینکارو نکن :)))))))))) به جون خودم خودِ رئیسم گفته بود اینکارو بکن :)))))) و تازه خودِ همکارم هی ازم میخواست انجامش بدم. میدونم متوجه نشدین چی به چیه فقط بدونین 'منِ بدبخت'!
بلاخره به ۸۶ روش سامورایی تو ذهنم ضربه فنیش کردم و جواب آماده کردم تا اومد طرفم و دوباره گفت 'لطف کنید و فلان و اینا' ، چقدر پرروعه خدا!!!!!! (موهایش را چنگ میزندو بر سروسینه میکوبد) کمی تا قسمتی محترمانه پاچش رو گرفتم و از کرده ی خودم راضی بودم و لبخند پیروزمندانه برلب داشتم تا اینکه خرِ عذاب وجدان اومد و یقه ی منو گرفت. حس زنان علیه زنان بهم دست داده. میخوام بهش پیام بدم و بگم ناراحت نشو، بیا، انجامش میدم. به جون خودم حتی اگه ۳درصد از منظورِ حرفا و حرکات همکارم رو بفهمم. کاش میتونستم قطعه قطعش کنم و بعد سریعا دوباره بهم وصلش کنم، بلاخره یه بچه داره و اینقدم سنگدل نیستم. از صبح هم دائم داره درمورد پسرعمش باهام حرف میزنه. حرصم میگیرد از آدمای خارج نشینِ همیشه نگران. وقتی میان ایران هی غرغر میکنن چرا خیابونا اینطوری شده، چرا شهرا اینطوری شدن، چرا خونه ها دیگه کاهگلی نیستن، چرا دیوارا دیگه آجری نیستن، چرا فاطی قلنبست، چرا آب تو تلنبست؟ عزیزِمن خودِ تو اونور مگهتو خونه ی گنبه ای زندگی میکنی که حالا توقع داری تمامشهرا شکل اصیل خودشون رو حفظ کرده باشن و مردم آب از جوب بیارن؟ نمیگم خوبه یا بد فقط میگم تویی که اونور تو شهرای مدرن و خونه های هوشمند زندگی میکنی و برای حفظ اصالتت یه پته هم چسبوندی به دیوار راه روی خونت معلومه دلتمیخواد وقتی یه توک پا میای اینور همه چی بر وفق مرادت باشه و مردم با خر و اسب تردد کنن تا تو یاد روستای بابابزرگت بیوفتی و بگی آخی هنوز از اینا!!!!! بعدهم چمدونت رو با باری از سبزیِ قرمه سبزی و گل محمدی پر کنی بری سمت رفاه و زندگی راحتت. باید بگم منم وقتی خونه ی خالم میرم دلم میخواد انبه، خرمالو، شیرینی برنجی و پیتزا داشته باشه.ولی متاسفانه خالم بر طبق روحیات و احوالات و جیب خودشون مهمون داریمیکنه نه انتظارات من. انگار شهر اتاقشه و ماهم مامانش که همونجور دست نخورده نگهش داریم تا آقا برگرده :/
البته هیچکدوم ازاینارو به اون نگفتم. اگه میگفتم احتمالا همکارم با گریه برای همیشه اینجارو ترک میکرد و رئیسمممنو حلق آویز. دارم به شما میگم، تا همدردی کنید.
باید برم ساندویچ بخورم با دوغ. ناراحتم.
من داستانهای زیبای زیادی برای زندگیم بافتم. میگم زیاد، واقعا زیاد و متنوع. توهمشون خوشحالم. توهمشون ۵ تا بچه دارم. توهمشون باپدرِ بچه هام لم دادیم روی مبل و کیک خونگی میخوریم و فیلم میبینیم. توهمشون با بچه هام میرم کمپ تو دلِ طبیعت، تو دلِ کوه ها و تو دلِ صحراها. تو همشون مهمونی های خونوادگی میرم. توهمشون خنده های بلند دارم. تو همشون بابام از لازانیام تعریف میکنه. تو همشون مامانم رو بغل میکنم. توهمشون خواهرزاده هام و برادرزاده هام چشم های خندونی دارن. تو همشون دامن های گل گلیِ آبی میپوشم. تو همه ی شب های بهاریِ داستان های زندگیم عارفه، معین و زهره دعوتن خونه م. من داستان های زیادی برای زندگیم بافتم و میبافم. من نصف روز رو زندگی میکنم و نصف بقیش رو رویا میبافم. ته هیچ کدوم از داستان های من به خطای انسانی ختمنمیشه. ته همشون من یه پیرزن خوشحالم که فکرمیکنه دیگه لازم نیست روسری بپوشه، و از این بابت خیلی ذوق زدست. خطاهای انسانیتون رو از من و رویاهام دور نگه دارید.
دیروز با عارفه رفتیم مزار شهدای کرمان.نشستیم بالای مزار یکی از شهدایی که از فامیل های دور و دورِ عارفه میشد.دیروز از ما فقط دماغامون مشخص بود. مردم بیچاره هم فکرمیردن مثلا فرزند یا خواهر شهیدیم. خیلی بامزه بهمون نگاه میکردن و حتی وایمیستادن فاتحه میخوندن. همونجا تصمیم گرفتیم یکی از پدرهای معنویمون همین شهید باشه. هر کسی هم از روی قبر رد میشد قیافه ی "چرا از روی قبر پدر معنویمون رد میشی" به خودمون میگرفتیم.جاتون خالی اینقد سرد بود که به دنبال یه لیوان چایی کل مزار رو چرخیدیم. این بین یه اتفاقی افتاد که تا آخر عمر بهش میخندیم.اگه سریال دیس ایز آس رو دیده باشید یه قسمتش که مربوط به سالگرد مردن جک هست. هر سال جک روز سالگردش کاری میکنه که ربکا همسرش از ته دل بخنده.حالا حاج قاسم درسته شوهر ما نبود ولی انگار شوهر نداشتمو از دست داده بودم اینقد ناراحت بودم.همون موقع که مثل چی میلزیدم و برای اینکه با چادر مثل تانک نشم یه مانتوی لی فقط پوشیده بودم. عارفه بردتم یه گوشه که از سوز در امان باشیم.همین حین یه خانوم که اونم دماغش دیده میشد(کلا دیروز همه دماغشون فقط دیده میشد،بسکه سرد بود)دماغ هرکسی هم بزرگ تر بود به ضررش میشد.چون تمام دماغشو نمیتونست بپوشون و این خودش یه باگ بود.ممکن بود سر دماغشون یخ بزنه و بیوفته.خلاصه اینکه خانومه پسرش رو از روی صندلی بلند کرد و به من گفت بشین.اونم چه پسری گل پسری !میخواستم بگم باباجان نکن.بلند نکن این بزرگوار رو.من همین کف زمین میشینم.زحمتشون نده.مثل یه دختر گل نشستم و مثل بچه ی آدم هم تشکر کردم.واقعا آدم غرغرویی نیستم ولی اینقد سردم بود که دائم به عارفه میگفتم بریم، سردمه، گشنمه، خوابم میاد.همون لحظه یه خانومی که جزءِ ما نوک دماغی ها نبود کیک تعارمون زد.من یه تیکه کوچیک برداشتم.خانومه رو به من گفت تو که گشنت بود خب بیشتر بردار.حالا با عارفه هی اصرار که بردار .بیشتر بردار.نمیدونم عارفه رفته بود تو تیمش یا اون رفته بود تو تیم عارفه.باور کنید اگه یه تیکه دیگه برنمیداشتم ممکن بود دوتاشون منو بزنن.برای حفاظت از سلامتیم برداشتم. خانومه گفت'کاش یه چیز دیگه خواسته بودی،گفتی گشنته کیک رسید!"
منم نه برداشتم و نه گذاشتم گفتم "اره مثلا شوهر " :)))))
عارفه همون یه ذره دماغشم که دیده میشد برد زیر چادر و منکر هرگونه خویشاوندی بامن شد.خانومه اول هنگ بود من چی گفتم !! بعد که سیستمش لود شد گفت "مهم عاقبت به خیر شدنه" منم تایید کردم در حالی که لبخندمرو پنهانکرده بودم.فکرکنم دلش به حال من سوخته بود که پرسید مگه چند سالته ؟؟؟ ازش خواستم آروم تر حرفبزنه چون اگه عارفه میشنید میکشتتم ، بعد هم گفتم که تازه رفتم تو ۲۵ سال(خیلی حس غریبیه برام) گفت "سنی هم نداری که"هیچی دیگه دوستان، شروع کرد به تعریف از گل پسرش برام.که دوست پسرِ حاج قاسمه و فلان (میدونین که منم دوست خودِ حاج قاسم بودم؟؟)از کارم پرسید ،آدرس خونمون رو پرسید، دیگه نزدیک بود که رسما عروسش شم یهو برداشت و گفت این دوره دختر و پسر خوب پیدا نمیشه!!! رسما من و پسرش رونادیده گرفته بود.حتی ترکشش به عارفه هم میخورد :))) منم درپیاین حرکت زشتش محل رو ترک کردم.قشنگ فرار کردیم.بابا ما عزاداریماین کارا رو با ما نکنین.الانم این حرکتم رو انداخت گردنحاج قاسم که میخواسته ما بعدِ چند روز از ته دل بخندیم.
پ.ن: از همه ی کسایی که تو پست قبلی دسته جمعی فدای من شده بودنمیخوامنظرشون رو عوض نکن.من همونمریمم.باور کنید.بازم کامنت محبت امیز بهم بدین.
پ.ن۲:هنوز منتظرم.
هروقت یادم میاد داره بیست و پنج سالم میشه ،با خودم میگم " مریم جون،تویی که یک هفته پشت بند هم بادمجون خوردی، از چی میترسی؟تویی که روزایی گذروندی که هزار تومن و فقط هزار تومن پول تو جیبت نبود دیگه چرا؟! "
بعد قیافه ی گرگ بارون دیده به خودم میگیرم و لگدی نثارسگ سیاه افسردگی میکنم.