از مرتب نبودن تا خر بودن!

مامانم هر وقت میخواد اتاقمو تمیز کنم میاد میشینه تواتاقم و میگه شروع کن!هرکسی هم بهش زنگ بزنه میگه"فعلا نمیتونم.اگه بیام این‌دختره دست میکشه"آبروی منو برده! :))
اون هفته که پیشم بودو مثل خر بگم؟گاری بگم؟چی بگم؟ازم کار کشید!میگفت این خونه چون قبلا دست یه پسردانشجو بوده باید ۳ برابر تمیز شه.پسرای دانشجو بیایین به مادر پیرتون بگین چه میکنید که اینقد آوازتون بد در رفته!دسشویی اجازه نمیداد برم،چون فکرمیکرد میخوام به بهانه ی دسشویی از زیر کار در برم!

هیچی دیگه همشم میگفت خر اینارو‌نگه میداره که تو نگه داشتی؟
خر اینقد که تو کثیفی کثیف نیست!
خر اینهمه پول بابت این آشغاله نمیده که تو میدی!
خر اینا که تو میخوری نمیخوره!
خر هم زیرگلدونی میزاره تو نمیزاری!
خلاصه کلی از خصوصیات خر برام گفت.واقعا چه میکنه این‌حیوان!ارادت خاصی بهش پیدا کردم!روز بعدش آماده شدنم جای ده دقیقه سه ربع زمان برد!درسته جای پا نداشت عوضش همه چی تحت کنترلم بود.الان چی؟آه!در بی نظمی اتاقم نظمی بود که دیدنش چشم بصیرت میخواست و متاسفانه‌مامانم نداشت.البته نگران نباشین الان دقیقا برگشته به همون نظم قبلی!

از شادی تا غمِ طبقه های بالایی!

همسایه ی طبقه ی بالایمان دوکره اسب دارد.زیادی جوانندوچابک.هرشب ازساعت بیست وسی تابیست ودو شیهه کنان به دنبال هم روی اعصاب من وداداشم واحتمالاهمسایه های سمت چپی وراستی ودیواربه دیوارشان یورتمه میروند.البته داداشم بهشان کره اسب میگوید وگرنه حتما اسم های قشنگی دارند.فکرنمیکنم ثبت احوال هم کره اسب راقبول کندهرچند که بهشان میآید.به هرحال اصوات عجیب وگوشخراشی ازشان به گوش میرسدکه خوشایندمان نیست.همسایه ی طبقه ی بالای سابقمان هم زن وشوهرجوان ودائم دعوایی بودند که تقریبا قرارشان یک شب درمیان برای فراخوان اجدادهم بود.فحش های نووتازه ای ازشان یادگرفتم.یک شب درمیان استرس میگرفتتم نکندیکی آن یکی راازپنجره پرت کندپایین ودربالکن اتاق من فرودبیایدآنوقت حتماتاپلیس بیایدوصورت جلسه کندومرابه جرم‌داشتن بالکن ببردوآزادکند،طول بکشد و رئیسم حقوقم راکم کند،تهش هم که آه و واویلا.دختربچه ای داشتند.هیچوقت‌ چهره اش راندیدم‌. به گمانم دختربچه ی مظلوم اماشادی بودکه صدای شیهه اش رامثل گریه هایش زیاد میشنیدیم.محمدباقربهشان نسبتی داده بود.پدر را و مادر را.محمدباقرکمی بی ادب است ولی مهربان‌هم هست.یک شب میخواست بروددرِخانه یشان ودست دختربچه ی مظلومِ شاد را بگیرد و بیاورد پای بساط نقاشی من.اما همینکه هندزفری را گذاشت یادش رفت.من هم یادش نیاوردم.نکه بخاطر بساط نقاشیم که با پدرومادرم هم شریک نمیشوم وخدایی نکرده فکرنکنید بخاطر گرانی رنگ، قلم مو و فابرکاستل،نه! امایادش نیاوردم.بگذریم.خلاصه اینکه یک شب درمیان هم را میدریدند.اما اینجا همسایه ی جدیدمان صدای خنده ی بلندشان شده اعصاب شکن محمدباقر و سایرین.تاحالا همسایه ی آن وریشان سه بارمعترض شیهه کشیدن فرزندانشان شده است از بارهای قبلی خبرندارم اما ازمقاومت این نسل خوشم می آید.هیچوقت صدای شیهه کشیدن هایشان قطع نشده است.آنجاکه بودیم،آنجای قبلی کسی معترض دادها و گریه کردن هانبود.قول شرف میدهم‌که حتی صدای تلویزیون راکم میکردند تا صدای مرد همسایه را واضح تر بشنوند.بهشان حق میدهم‌ هرچه بوداز سریال های صداوسیماهیجان انگیزتربود.این روزها به همسایه ی آن وری آدمهای طبقه ی بالای الانمان وهمسایه های این وری وآن وری همسایه ی طبقه ی بالای اسبقمان زیادفکرمیکنم.بنظر میرسد مردمی هستیم که دعوا،ناسزا و داد را تاب میآریم اما صدای خنده ی بلند آدمها برزخمان میکند.انگارکمربه دشمنی باهرچه خنده است بسته ایم.ما همیشه زورمان به شادی وشیهه رسیده است.مابه ظاهر از غم مینالیم وشکوه میکنیم ودر باطن پشت به هرچه نوروامیداست کرده ایم.زخم های زیادی خورده ام ازخنده های بلندم،درخیابان،درپیاده رو.،درمدرسه،دربوفه‌ دانشگاه،در زندگی،ازنزدیک،ازغریبه! مابلد شده ایم زخم برخنده های هم بگذاریم!یادمان داده اند معترض شادی هم باشیم.یادمان داده اند حالا که‌ما نمیتوانیم بقیه هم نتوانند.اما من امیدوارم به نسل این دخترکان شیهه کش.به نسلی که زندگی کردن را خود تجربه میکنند و گوش به هیچ صدای مخالفی نمیبندد.خوشم میآید که هرچه صدای اعتراض بلند میشد صدای خنده های ایشان هم بلندتر میشود.

عکس:خواهرزاده ام‌در حال چقاردن گوسفند بی چاره!(ما کرمانی ها به فشار دادن زیاد چقاردن میگوییم.)

همیشه وصلیم!

مادر بزرگ مادریم همیشه میگفت:
مریم جون بعضی غم ها هم هستن که ریشه تو جونت دارن مادر،هرروز رشد میکنن و ریشه میدوونن.شاخو برگشون از تو نگات از چشات میزنه بیرون،ریشه شون میپیچه دور قلبت،بعضی وقتا خودت هرروز آبش میدی ،هرروز تقویتش میکنی،ولی همیشه هم این آبپاشه دست تو نیست،گاهی هم یکی دیگه این کارو برات میکنه!میگفت آبپاش رو ندین دست آدمای اطرافتون،بکَنین این علف هرز غم رو از تو دلاتون!بردارین دستتونو از گردن غم،میگفت شب که همیشه شب نمیمونه.شب وقتی صبح میشه که با خودت میگی دیگه سیاه تر از این‌نمیشه.ولی همون موقع است که صدای اذان بلند میشه و سپیده دم میزنه.میگفت مادر ،همون موقع که وسط خیابون از پیدا کردن یه سقف خسته شدی و میزنی زیر گریه بدون همون جاست که داری سیاهی رو رد میکنی و نزدیک نوری.مادر بزرگم میگفت غم نمیمونه.شب نمیمونه.سیاهی نمیمونه.بهم میگفت مریم‌جون از‌مادر پیرت‌بشنو و دلتو به پاییز‌نسپار.بعد هم کاسه ی انارِ دون شده رو هُل میداد طرفم و میگفت جای غم اناربخور مریم جون!
مادر بزرگ مادریم ۲۸ مهرماه ۱۳۷۳ از این دنیا رفت و من ۶۲ روز بعدش به این دنیا اومدم.اینارو مادر بزرگ مادری ذهنم بهم میگه.اون همیشه در حال انار دون کردن و نصیحت کردنه.درسته حرفای مادر بزرگ مادری ذهنم شبیه جمله ی حال بهم زنه،بهترین هارو برات ارزو دارم" هست ولی بلاخره مادربزرگه و احترامش واجب.بااین حال باید بگم هممون میدونیم حق با مامان بزرگ چروکیده ی ذهن منه.یا حداقل میخوایم فکرکنیم حق باهاشه.همیشه ته همه ی خستگی ها و نشدن هاست که گشایش اتفاق میوفته.دیدم که میگم.دقیقا وقتی طاقتم طاق شده و هرلحظه ممکنه شیشه ی میز رو تو سر خودم خرد کنم همکارم آدامسشو میندازه بیرون.پس سینه سپر کنیم.هم رو ندریم و کنار هم وایسیم.عقاید و افکار هم رو تو چشو چال هم نکنیم.دست هم رو بگیریم.خودمون رو خوب و ۲۳ میلیون آدم رو مغضوب علیه نبینیم تا نکه وضعیت درست شه بلکه فقط خودمون باهم مهربون باشیم.چونکه قراره دهنمون سرویس شه.نور و روزنه وگشایش این مزخرفات رو هم بریزین بیرون!
*خدایا تو که خودت میبینی منِ جوونِ تازه نو شکفته دغدغم در چه سطحیه.حداقل تواون دنیا یه جوب شیرکاکائو با ویفرشکلاتی نصیبم کن.بگین آمین.
(عارفه حتما میخوای بگی جوب شیرکاکائو مال تو بود و من یه جوب دیگه میخواستم ،ولی عزیزِ من ،نمیشه اینجا همه چیو گفت که ،حالا بذار یه ذره شیرکاکائو من بخورم، منم یه ذره از اونا به تو‌میدم،تانکر که نیستیم بلاخره ۲ ،۳ لیتر به من که میرسه!همین کارا رو میکنید خدا بهمون رحم نکرد و انداختمون تو ج.ا!)

از مزیت بخاری!

بچه ها،مفتخرم اعلام کنم در هیچ کجای زندگیم بین آدم های مربوط به اون مکان اینقد محبوب نبودم که بین گروه کوهنوردیم محبوبم.گروه کهنوردی انتخاب کردم که مپرس :)))
شاید باورتون نشه ولی با وجود اینکه بهم گفتن 'تو(یعنی شخص بنده:)دیگه یه کوهنورد محسوب میشی' اما هیچکدوم از وسیله هاشو ندارم.هیچکدوم.اون هفته که از سرما مثل چی برخود میلرزیدم آقای شیری بادگیرشو داد به من! هی ازمن انکار که سردم نیست و نمیخوام و خودتون یخ مخ میکنید و هی از اون اصرار که پس این لرزش دست و سر و بدن از چیست؟
همچین قشنگ و نرم هوامو دارن هنوز :)))
حالا که یه ذره پز‌خودمو دادم اجازه بدید برم سراغ اصل مطلب که مزیت بخاریست.زمانی اون بالا هستید برای پایین اومدن نیاز به یک امید به زندگی قوی دارید.وگرنه هم دلتون‌میخواد تا صبح اون بالا بنشینید و هم‌اونقد خسته هستید که نای پایین اومدن ندارید.بلاخره اینکه هرکسی یک محبوب جانانه دارد و من چیپس را.هی به خودم وعده ی چیپس دادم که 'مریم جون اگه تا پایین تن یخ زدتو بکشی برات چیپس میخرم.'خلاصه آقا ما از میان صخره ها و خارها و سیل محبت گروه خودمونو کشیدم بیرون و بسته ی کتل چیپسی تهیه کردیم و به خونه ی شماره ی ۵‌خودمون رو رسوندیم.بسته ی چیپسِ خود را باز‌نموده و در‌کنار بخاری کوچکمان برزمین‌نشستیم. مثل چی درحال خوردن بودم که مادرم زنگ زد ببینه هنوز دستوپاهام سرجاشونن یانه.برای برداشتن گوشی مجبور بودم دستم که پر از ورقه های دلبر چیپس‌بود رو به کار‌گیرم.سپس ورقه های نازک چیپس را روی بخاری قرار داده(خودتون میدونید که من چقد بچه ی بی ریایی هستم ولی چون قبل از من خونه اجاره ی یک پسر دانشجو بوده،زمین انتخاب خوبی نبود) و تلفن مادر را جواب داده و خبر سلامتی خود را اعلام کردم.اینجوری شد که من از چیپس ها غافل شدم و یهو بعد از چند دقیقه نگاهم بهشون افتاد.یکیشو گذاشتم دهنم که مامانم گفت چی داری‌میخوری؟
گفتم: نون بربری :))))
نون بربری کرمون خشکه و سفت.دوستان من مجبورم برای اینکه عاق والدین نشم در هر موردی اعم از زیست و روابط و کار و شام و نهار و وسیله ی نقلیه دست ب پنهان کاری بزنم.اگه شما اینطوری نیستید پس گود فور یو :/
آقا نگم چقدددد خوب شده بود،به مزیت های بخاری علاوه بر نون و غذا گرم و جوراب خشک کردن ،چیپس داغ کردن هم‌اضافه شد با این حرکت خلاقانه ی من.چه میکنه این بخاری جوان.


*بچه ها بیایید سپر دفاعی در مقابل بهنام برام درست کنید.(ببین دوست عزیز یه مداد سیاه بردار.صفحه رو سیاه کن بعد با مداد رنگی زرد نقطه نقطه بزن توش.میشه عکس من :))) به خودتم آسیب وارد نکن.)
*بچه ها از عکسه لذت ببرید.و کرمانِ قشنگ در شب!

من اینجا منتظر نشسته ام!

منتظرِ عارفه نشسته ام در این کافه ی پر از دودِ سیگار. من و عارفه هروقت اینجا میآییم با هوسِ سیگار برمیگردیم خانه. دو دانه سیگار قلمی و زیبا از جعبه ی سیگار بابا کش رفتم. قرار بود سیگار را من جور کنم و بقیه اش دوتایی باشد. زد زیرش و نیامد. من هم تمام قرارهای کنسل کرده اش را از ابتدای خلقت آوردم جلوی چشمانش اما فایده ای نداشت. راضی نشد به آمدن. زنگ زدم به معین . دعوایم کرد. مثل مامان ها. دوروز بعد ترش که قسط وامش عقب افتاده بود پیام داد کاش ماریجوآنا داشت. دوای دردهایش را ماریجوانا میدانست. من هم دوسیگار له شده‌ی ته کیفم را پیراهن عثمان کردم برای اهل عمل  نبودنش وگرنه ماریجوآنا که زحمتش یک پارک رفتن است. خلاصه این کافه را میتوان اولین پاتوق دونفره ی من و عارفه دانست. باهیچکس غیراز عارفه اینجا نیامده ام(البته این را دروغ میگویم). مااینجا باعارفه از غم هامان، از درهایمان، از ناکامی هایمان حرف‌میزنیم. پایمان را که بیرون میگذاریم سبک میشویم. انگار ۲بسته ی سیگار کشیده باشیم و دردهایمان را با دودش از حلق و بینی بیرون کرده باشیم تا بغض نشوند و شب، درتاریکی اتاقهایمان نریزند. من اینجا روی این صندلیِ سرد نشسته ام و منتظرِ آمدنِ عارفه به مرد ریشی بیرون نگاه میکنم که چطور دردها و غمهایش را با هر‌ کام سیگار دود میکند. به گمانم.

خداحافظ خونه ی شماره ۴ و سلام خونه ی شماره ۵!

آقای قائد شما واقعا صابخونه ی خوبی بودین.همینکه ۲۰ سال پای زنتون موندین و قید بچه رو زدین نشون از شرافتتون داره.همینکه ۲ سال گذاشتین من تو خونتون بشینم با اجاره ی پایین و افزایش اجاره ی خیلی ناچیز ممنونتونم.همینکه ازم اجازه خواستین شمارمو بدین به املاک ینی اینکه جنتلمنید.ممنونم که خونتون شوفاژ داشت و من هیچوقت متوجه ی سرمای بیرون نشدم.ممنونم که شیر زیر سینک ظرفشویی چکه نمیکرد و دائم آشپزخونه خیس نبود.ممنونم که پرده های خونه ات تمیز بود و خونتون‌سوسک نداشت.ممنونم که درِ ورودیت از بیرون باز نمیشد(چی میسازن واقعا؟مردم عقلشونو از دست دادن)آقای قائد اینجا سه برابر خونه ی شما اجاره میدم ولی هر شب قبل از خواب با عزیزانم خداحافظی میکنم چونکه ممکنه خورشید فردارو نبینم و یخ زده ببرنم بهشت زهرا.صاحب خونه ی شماره ی ۵ وحشه و پاهامم‌دائم خیسه تو آشپزخونه.در هر صورت من ازت ممنونم و اگه خانومت اجازه بده ماچت هم میکنم.شمااولین برخورد من با اصفهانی ها بودید.دلم میخواد شمارو تعمیم بدم به کل اصفهان و صابخونه ی الان رو به کل کرمون.
کرمونی های عزیز جنگ که نیست،خواهش‌میکنم یه کم‌آروم‌تر‌هم‌رو بدریم.
ولی آقای قائد به من بگو چطوره که تو این سرما آستین‌کوتاه میپوشی؟؟
سردت‌نمیشه برادر؟خانمت چرا خط چشمشو از روی پلکش میکشه تا اصفهان؟؟ هم صابخونه های عجیبی بودید و هم عجیب ترین خط چشم های عمرم رو روی چشای خانومت دیدم. دلم‌میخواد صابخونه ای شبیه شما باشم البته بدون خط چشم‌های عجیب و با لباس گرم در هوای سرد.به خودم قول دادم اگه اینترنت رو وصل کردن ومن کارم به خودزنی و خودکشی نرسید و اگه خوب کار کردم و خوب پول در آوردم و اگه‌ کمتر اختلاس کردن و گذاشتن چیزی به ماهم برسه و اگه اقتصاد این مملکت از حالت خر تو خری در اومد درنهایت اگه شوهرم معتاد نبود و پولای منو حروم‌نکرد و باقر توقع نداشت براش ماشین بخرم و خودم سرطان نگرفتم که تمام پولم رو خرج دکتر کنم اونوقت یه آپارتمان میخرم و اجاره میدم به دخترهایی که میخوان مستقل باشن و مثل شما هیچوقت براشون صابخونه بازی(بر وزن خواهرشوهربازی)در نمیارم.

از راه دور تو و خانومت رو میبوسم :))

       ۱     ۲     ۳   . . .   ۶     ۷     ۸   . . .   ۵۰     ۵۱