شوهر عزیز من!

دیشب معین اینو واسم فرستاده میگه تصور من از پیریه تو اینطوریه


دریافت


:||

میگم کجای الان من شبیهه اینه؟

(جواب نداد)

امروز صبح همش داشتم به این فکر میکردم پیریم چه شکلیم

و سه تا نما امد تو ذهنم :

1:دریافت

2: درحالی که لم دادم روی یه صندلی تابی چای میخورم  و فیلم میبینم

3:کوله پشتی به دوش در حال بالارفتن از یه تپه سرسبز ،یه عصاهای کوهنوردی هم دستمه و یه سویشرت صورتی هم تنم

نمیدونم چرا همش خودمو تنها تصور کردم نه با نوه ای بچه ای نتیجه ای ،یارو دلداری ...


.

دیشب عارفه زنگ زده بهم با صدایی که پراز شور و خوشحالی بود میگه بلاخره برات کادو تولد گفتم!

از اونجایی که میدونستم کلا دستش برای کادو دادن به خریدن غیر کتاب نمیره میگم چه کتابی گرفتی؟

میگه 

شوهر عزیز من(هلاک عنوانشم)

و

عطر سنبل عطر کاج

قراره امروز عصر این انتظار 8ماهه به پایان برسه

:)

خودش بیشتر از من خوشحال بود!

هنوز قطع نکرده بود یاداور شد شهریور تولدشه!



سهم من

روال عادی زندگی من تو این هفته اینطوریه که از کله سحر در حال سروکله زدن با وجی هستم که ای بشر من پوووووول ندارم

و بعد نوشتن متن استخدام یک عدد روانشناس بالینی برای موسسه معین اینا!
و بعد جواب دادن به تلفن عارفه که به پیر به پیغمبر متنت قشنگ بود
بعد از اون جواب دادن به اسمس شب قبل عاطفه و دریافت یه پیامک با مضمون خر بودن به خاطر دیر جواب دادن پیامکای رگباریش
و بعد اظهار نظر در مورد عکس سحر
خوندن شبه مزخرفات سمانه که شدیدا نگرانه جهنمی شمو و گمراه و مفسد فل عرض!!
و بعد کنسل کردن قرار عصرمون که کار همیشگی زهره ست
دوباره جواب دادن به تلفن عارفه و گوش دادن به ایده هایی که برای کادو تولد من به ذهنش رسیده(8ماه از تولدم میگذره ،هنوز داره فکرمیکنه چی برام بخره)!!
دوباره نوشتن یه متن برای معین با موضوع شغل خوب من!!!!(بهش میگم نوکرت سیاه بود،میگه براهمین اینقد دوسش داشتم)
و در اخر باز به وجی خاطر نشان میکنم من پووووووول نداررررم،خودت پول بلیطشو میدی میام باهات(جواب نداد دیگه)
...
و فرداش دوباره همه ی اینا تکرار میشن
.
این است سهم من از زندگی!
گاهی وقتا هست میفهمی دارن ازت استفاده ابزاری میکنن،اما همین مفید بودنه حس خوبی بهت میده
اما گاهی وقتام اینطوری نیست واقعا
گاهی وقتام مث الان من چندتاموضوع تو ذهنته که نمیدونی از کدوم بنویسی و اخرش ترجیحو میذاری بر ننوشتن
توصیه نامه:نذارین ذهنتون به ارزوهای گذششتون فکرکنه،به ارزوهایی که حالا شاید مردن،یا به ارزوهایی که شما داشتین اما برای یکی دیگه محقق شد.

پشمک


یادمه سال اول راهنمایی بودیم

مدرسه مون فاصله زیادی تا خونمون داشت

عصرا کلاسICDL برامون گذاشته بودن

یه عصر ،مامان یکی از بچه ها قراربود مارو برگردونه،نمیدونم چی شده بود که مامانش نیمد و ما مجبور شدیم پیاده حرکت کنیم

چون ۵/۶نفرهم بودیم تقریبا متوجه مسیر طولانی نشدیم و یکی یکی رسیدیم خونه هامون

شاید نزدیک ۱۰کیلومتر پیاده رفتیم

همچین که رسیدم خونه مامانم گفت که هوس پشمک کرده!قرار براین شد شب بعد نماز مغرب عشابریم بیرون که پشمک بخریم،(اولین دفعه بود که مامانم هوس پشمک میکرد)نزدیکای اذان بود که یکی زنگ زد به گوشی بابام و خبر داد بابابزرگم (پدربزرگ مادری)فوت کرده

همه هوس مامانمو فراموش کردیم و رفتیم خونه باباجان آغَلی ای که دیگه نبود...

یادمه یک هفته مدرسه نرفتم

بعد یه هفته بابام مجبورم کرد اماده شم تا برسونتم مدرسه

مانتوشلوارمو پوشیدم و رفتم سراغ کیفم که کتابامو بذارم توش

انگار آب شده بود رفته بود تو زمین

اینورو بگرد اونورو نگا کن نبود که نبود 

یادمه یه کوله ی پسته ای رنگ بود

بدون کیف رفتم مدرسه

زنگ اول ریاضی داشتیم که معلممون مامان یکی ازدوستام هم بود تا منو دید گفت:خانومم کو کیفت؟

کلاس رفت رو هوا

من هنگ بودم

نفهمیدم بدون کیف رفتن من اینقد خنده داره؟

گفتم نمیدونم خانوم 

زهره ازته کلاس از تو نیمکتمون بلند شد و گفت پیش منه مریم،اون عصر تو کلاس جا گذاشته بودیش،فرداش ک امدیم مدرسه من بردمش خونمون

معلم ریاضیمون برگشت بهم گفت خوبه خودتو جا نذاشتی !!

:|

و دوباره کلاس رفت رو هوا

و اون موقع بود که معنی خنده بچه هارو فهمیدم

انتظار برخورد بهتری رو از دوستام و معلمم داشتم

فکر کنم هیچکدومشون مفهومی از تسلیت و همدردی نداشتن

:|

هنوز بعد سالها بعضی وقتا فکرمیکنم چرا اون روز من متوجه نبود کیفم نشدم و حتی دوستامم نفهمیده بودن

مگه همچین چیزی ممکنه؟

هنوز باورنکردم و مطمعنم اون روز عصر من با کیف امدم خونه اما یه چیزی مثل اجنه ای ،پری ای ،روحی ...کیف منو برگردونده مدرسه 

و بعد اون عصر مامانم دیگه هیچوقت هوس پشمک نکرد...




خلاصه خواستم بگم همچین حافظه ای دارم 

:)

به قول عارفه به جلبک گفتم برو من جات هستم

لباسها دل ندارند!


داشتن ۳تا داداش این اجازه رو به من نداد تا کودکی دخترونه ای داشته باشم

وقتی هم که وسطیشون باشی میشی همبازیشون و ناخوداگاه رفتارای پسرونه ازت سرمیزنه

و اونوقته که بزرگترین حسرتت میشه داشتن یه عکس با لباسای گل گلی دخترونه

عکس زیادی از اون دوران ندارم اما همون۲/۳تاعکس هم در نهایت پسرونه بودن گرفته شدن

اولین لباس واقعا دخترونه ای که یادم میاد برمیگرده به مراسم عروسی خالم که فکرمیکنم اولای دبستان بودم

یه سارافون نسکافه ای ساده که چندتا گل قهوه ای دور یقش داشت 

با یه زیرسارافونی شیری

اونموقع یه لباس رویایی برام بود

یادمه حتی زمانی که برام کوتاه شده بود بازهم اصرار به پوشیدنش داشتم

این اولین لباسی بود که عاشقش شده بودم

*

ادامه مطلب...

توپ سوراخ

فکرکنم هممون تو بچگیمون تجربه ی بازی با توپای سوراخو داریم
 اینا که هی باید تند تند بادشون کرد
اینا که اولش میزنی زمین هوا میره
اما بعدش زمینم نمیره
ازاینا که حتما باید تلنبه (تلمبه)زیر بغلت باشه 
ازاینا که تا نباشد تلمبه تو ،توپ ما سودی ندارد


ادامه مطلب...

این قسمت دخترکانی که نوشته میشوند مریم و عارفه اما خوانده میشوند کوزتان

از قدیم در خانواده های ایرانی رسم بر این بوده که دختران همه باهم درمهمانی ها کمک میدادند و تازه  چندتا کنیزک هم پا به پایشان به تلاش کوشش میپرداختند، باتوجه به اخبار موثقی که از بلادهای کفر رسیده گمان بر این است که اونا در واقع خانواده ای ندارن و نمیشناسن که بخوان مهمونی شب شیش یا ولیمه ی کربلا و پاگشا(پاگشاد؟؟)سور دوهم بودن فرزندان دلبند و دور از وطن خاله بزرگه رو بگیرن

همین که به دخترخاله و دخترعمو و دختردایی و دخترعمه و ایضا پسردایی و پسر خاله و پسرعمو و پسرعمه باهم میگن کازین و ککشونم نمیگزه ادم میتونه به اهمیت خانوده در بینشون پی ببره

(خدا به جد اونی که زبان انگلیسی رو زبان رسمی کرد عمرباعزت بده،فکرکنین زبان رسمی میشد فارسی و ماهمه از یه بلاد دیگه بودیم بعد باید میشستیم جاری،هم عروس،همگودو ،باجناق و ...حفظ میکردیم )

خونواده ما هم مث تمام خونواده های ایرانی هراز چندگاهی به مناسبت هایی الکی طور و یا غیر الکی دور هم جمع میشوند

معمولا ازدواج دختر در خانواده ایرانی اینطور مراحل خودشو طی میکنه که ۳سال اول تازه عروس حساب میان

۴سال بعدی درگیر بچه داری هستند و بعدش به دوران قبل ازدواج بازگشت میکنن و در مهمونی ها شروع به کار میکنن.

اما در خونواده ما دختران بزرگتراز کوزتان همیشه انگار تازه عروسن و دختر کوچیکترهم احتمالا چون خونش از ما رنگین تره ته کمک دادنش بردن چندتالیوان به اشپزخونه و دادن اونا به دستان دستکش به دست ماست،

در واقع ماروشبیه ماشین ظرفشویی میبینن تا شبیه ۱مریم و ۱عارفه

فرقی نمیکنه خاله ی مورد نظر دختر داشته باشه یانه

در هر صورت بعد شام این ماییم که پای سینک وایسادیم

و اینطور که شواهد نشون میدن منو عارفه 4تا شکم هم بزایونیم باز نقش ماشین ظرفشویی بازی میکنیم در مهمونی ها

اگه ویکتورهوگوی خدابیامرز یه 200سالی دیرتر به دنیا امده بود قطعا رمان بینوایانش و از شخصیت منو عارفه الهام میگرفت

اینقدی که من خاطره با عارفه پای سینک ظرفشویی دارم خود مایع ظرفشویی نداره از سینک!

       ۱     ۲     ۳   . . .   ۴۵     ۴۶     ۴۷   . . .   ۵۰     ۵۱