توهم
بعضی وقتا یه سری توهمات ادما رو میگیره
بعضی وقتا یه سری توهمات ادما رو میگیره
عاشق شهربازیم
میتونم شرط ببندم تعداد دفعاتی که بالای سن ۱۸سالگی رفتم شهربازی بیشتر از دوران کودکیم بوده
تمام کودکیه من خلاصه میشه تو ۱)تیله بازی ۲)عموپورنگ۳)بستنیا ۴)خرسهای مهربان ۵)یه بازی تکراری و مزخرف بادخترخاله هام(همیشه نقش یه زن حامله رو بازی میکردم ۶)بازی با دخترای همسایه رو به رومون۷)و یه بازی مزخرفتر و تکراری تر با دوتاداداشم (اینجا نقش یه پسرو بازی میکردم اسمم همیشه علی میذاشتن)
نهایت هیجانی که مامانم اجازه میداد بهمون وارد شه چرخ فلک بود
و همین دلیل خوبی شد تا از چرخ فلک متنفرشم
دیگه زمانی که قدم از ۵۰رد کرد و یه ذره تو چش امدم و دیده شدم، تونستم هیجان بیشتری به زندگیم وارد کنم
ادامه مطلب...
هر روز از اینجا رد میشم
صداشون تو اون اوج خستگی و گرمی هوا و یه جورایی ناامیدی مث یه صدای بهشتی میمونه
روزایی که نیستن با چش تمام خیابونو میگردم تا شاید پیداشون کنم
مث مفنامیک اسید میمونه برام
:)
امروز بهش گفتم خیلیی صداتونو دوس دارم ،صدای دلنشینی دارین
بهم گفت دخترم صدای جوونیم دل میبرد،حیف که مریضم
بعد برام تعریف کرد نیشابوریه، سبز وار(اگه اشتباه نکرده باشم)
توضیح داد که به مرور دستاشون یه فرم پیدا میکنه ،ناخونا میره تو و خب یه زمانی دیگه رو به تحلیل میره
گفت بابا و داداشاشم همین هنرو داشتن اما خب صدای خودش یه چیز دیگه بوده
(فکر کنم کلی دل برده تو جوونیش)
و گفت الان دیگه وقتشه پسرش یاد بگیره و ادامه بده این هنرو این شغل و ....
پیش خودم گفتم پسرش چقد دل ببره دیگه
:)
اخرشم برام با یه لهجه ی خاص دعا کرد
:)
3دقیقه فیلم گرفتم ولی اینقد بچه اوها حررف زدن توش که گند زدن بهش
فقط همین تیکه رو تونستم دربیارم
بچه هه کلشو کرده بود تو گوشیم ،
میخواستم بگم بیاااا بیا تو بگیر
:|
محبوبیت من به 2دهه اخیر زندگیم برنمیگرده
در واقع محبوبیت من قدمتی ماقبل دبستان داره
تنها خاطره ای که از مهد کودکم دارم مربوط به محبوبیتمه
یکی از افتخارات انتسابی زندگیم اینه که نگاه شناس خوبی هستم
میتونین از عارفه و زهره بپرسید در صحت و سقمش
"چیزیم هستی ،مهم نیستی،تو دیگه چی میگی و بلا بلا بلا.."در اعماق نگاه ادمهای دورو اطرافم دیده میشد و همچنان میشه
منم با یه "خوب چیزی هم هستم،برو به درک،به تو چه < بلا بلا بلا جوابشونو میدادم
درواقع تو روانشناسی خودم بهش میگم نزاع چشمی
خلاصه ریشه های محبوبیت من تو همون مهدکودک به وسیله ی یک انسان از خدا بیخبری خشک شد
اینطور که میگن از سه سالگی به زشتی رفتم (ینی اینقد قیافه مهمه واقعا؟)
مهدکودک محلمون 2کوچه بالاتر از خونمون بود
یه حیاط موزاییک داشت با یه باغچه بزرگ که یکو نیم متر پایین تر از سطح حیاط بود
نرده هم نداشت
درای کلاسامونم همه اهنی بود
در واقع مهد کودکه زیر خط استاندارد امنیتی بود
هرروز اونجا کشته هم نمیدادیم زخمی میدادیم حداقلش
یه خاله سارا نامی بود که تنها چیزی ازش یادمه قد درازش بود
(فکرمیکنم در واقع اونا بلند نبودن بلکه من خیلی کوتاه بودم)
یه پسره ی خیرندیده ای تو مهد کودکمون بود که ایشاالله با زردالو محشور شه ،از من متنفر بود
ماحتی تو یه کلاس نبودیم ولی هر روز سعیی در گریه انداختن من میکرد
من نمیدونم چه شباهتی بین منو زردالو دیده بود که اسممو گذاشته بود زردالو قیسی
منم جای اینکه از پسره متنفر شم عد زدمو از زردالو متنفر شدم
عصن هر وقت میبینمش منو یاد دوران فرازشتیم میندازه
حالا زردالو صدا زدنش بخوره تو سرش من نمیدونم چرا از بالای سکو هولم داد پایین
کلا با زیست من مشکل داشت
بعد اون هول دادنه که باعث شد لبمم پاره شه مامانم دیگه نذاشت برم
جونمو در خطر میدید
البته زیاد ناراحت نشدم چون دوستی اونجا نداشتم
خیلی وقتا فکر میکنم چرا؟؟چرا منو هول داد؟چرا زردالو صدام میزد؟
دیگه ندیدمش
از محلمون رفتن
سالهااااااااااا گذشت قریب 16 سال
یه روز که داشتم از خونه زهره اینا برمیگشتم(4کوچه بالاتر از ماست خونشون)
یهو دیدم یکی داد زد زردالو قیسی ما چطوره؟
:|
من اولش توجه نکردم ولی یهو ذهنم رفت به دوران مهدکودک
برگشتم ببینم کی بود
دیدم بعععععله
خود بی تربیتشه
معلوم بود مامان باباش تو این سالا موفق به تربیت درستش نشده بودن
دوساله پیش بود
اینکه منو چطور شناخت برام معماست
من شناختمش اما نه از روی قیافه
تو دنیای خدا فقط یک ادم بی تربیت میتونه منو زردالوصدا کنه
گاهی وقتا فکر میکنم ینی واقعا هنوز شبیه زردالوام؟؟؟
فکرکنم باید برم یه دوره محبوبیت در دلها تنها با 8قدم بگذرونم
سال اول دبیرستان که من هنوز قدم ۵۰ بود،نمونه دولتی قبول شدم
مامانمم که فکرمیکرد میوه ی عمرش چه کار شاقی کرده اصرارررر که باید بری ،هیچی دیگه منو زهره بقچمونو جمع کردیم و راهی یه شهر دیگه شدیم
اونجا با فهیمه هم اتاقی شدیم
فهیمه هیکلا از ما خیلی بزرگتربود ،واسه همین یه جورایی قلدر بازی درمیورد
ماهم که مظلووووووم
فهیمه هه خیلی مارو اذیت میکرد ما بدجور قلقلکی بودیم اینم فهمیده بود و از نقطه ضعفمون سو استفاده میکرد
خودشم قلقلکی بود ولی خب من اگه حتی دستمم دراز میکردم میرسید زیر نافش
زهره هم که ترسووو
خلاصه روزگار بهموم سخت میگذشت
ادامه مطلب...