پسر کو ندارد نشان از پدر ، تو بیگانه خوانش مخوانش پسر


 

 

هر روز از اینجا رد میشم

 

صداشون تو اون اوج خستگی و گرمی هوا و یه جورایی ناامیدی مث یه صدای بهشتی میمونه

 

روزایی که نیستن با چش تمام خیابونو میگردم تا شاید پیداشون کنم

 

مث مفنامیک اسید میمونه برام

 

:)

 

امروز بهش گفتم خیلیی صداتونو دوس دارم ،صدای دلنشینی دارین

 

بهم گفت دخترم صدای جوونیم دل میبرد،حیف که مریضم

 

 بعد برام تعریف کرد  نیشابوریه، سبز وار(اگه اشتباه نکرده باشم)

توضیح داد که به مرور دستاشون یه فرم پیدا میکنه ،ناخونا میره تو و خب یه زمانی دیگه رو به تحلیل میره

 

گفت بابا و داداشاشم همین هنرو داشتن اما خب صدای خودش یه چیز دیگه بوده

(فکر کنم کلی دل برده تو جوونیش)

 

و گفت الان دیگه وقتشه پسرش یاد بگیره و ادامه بده این هنرو این شغل و ....

 

پیش خودم گفتم پسرش چقد دل ببره دیگه

 

:)

 

اخرشم برام با یه لهجه ی خاص دعا کرد

:)

3دقیقه فیلم گرفتم ولی اینقد بچه اوها حررف زدن توش که گند زدن بهش

فقط همین تیکه رو تونستم دربیارم

بچه هه کلشو کرده بود تو گوشیم ،

میخواستم بگم بیاااا بیا تو بگیر

:|

زردآلو

محبوبیت من به 2دهه اخیر زندگیم برنمیگرده

در واقع محبوبیت من قدمتی ماقبل دبستان داره

تنها خاطره ای که از مهد کودکم دارم مربوط به محبوبیتمه

یکی از افتخارات انتسابی زندگیم اینه که نگاه شناس خوبی هستم

میتونین از عارفه و زهره بپرسید در صحت و سقمش 

"چیزیم هستی ،مهم نیستی،تو دیگه چی میگی و بلا بلا بلا.."در اعماق نگاه ادمهای دورو اطرافم دیده میشد و همچنان میشه

منم با یه "خوب چیزی هم هستم،برو به درک،به تو چه < بلا بلا بلا جوابشونو میدادم

درواقع تو روانشناسی خودم بهش میگم نزاع چشمی

خلاصه ریشه های محبوبیت من تو همون مهدکودک به وسیله ی یک انسان از خدا بیخبری خشک شد

اینطور که میگن از سه سالگی به زشتی رفتم (ینی اینقد قیافه مهمه واقعا؟)

مهدکودک محلمون 2کوچه بالاتر از خونمون بود

یه حیاط موزاییک داشت با یه باغچه بزرگ که یکو نیم متر پایین تر از سطح حیاط بود

نرده هم نداشت

درای کلاسامونم همه اهنی بود

در واقع مهد کودکه زیر خط استاندارد امنیتی بود

هرروز اونجا کشته هم نمیدادیم زخمی میدادیم حداقلش

یه خاله سارا نامی بود که تنها چیزی ازش یادمه قد درازش بود

(فکرمیکنم در واقع اونا بلند نبودن بلکه من خیلی کوتاه بودم)

یه پسره ی خیرندیده ای تو مهد کودکمون بود که ایشاالله با زردالو محشور شه ،از من متنفر بود

ماحتی تو یه کلاس نبودیم ولی هر روز سعیی در گریه انداختن من میکرد

من نمیدونم چه شباهتی بین منو زردالو دیده بود که اسممو گذاشته بود زردالو قیسی

منم جای اینکه از پسره متنفر شم عد زدمو از زردالو متنفر شدم

عصن هر وقت میبینمش منو یاد دوران فرازشتیم میندازه

حالا زردالو صدا زدنش بخوره تو سرش من نمیدونم چرا از بالای سکو هولم داد پایین

کلا با زیست من مشکل داشت

بعد اون هول دادنه که باعث شد لبمم پاره شه مامانم دیگه نذاشت برم 

جونمو در خطر میدید

البته زیاد ناراحت نشدم چون دوستی اونجا نداشتم

خیلی وقتا فکر میکنم چرا؟؟چرا منو هول داد؟چرا زردالو صدام میزد؟

دیگه ندیدمش

از محلمون رفتن

سالهااااااااااا گذشت قریب 16 سال

یه روز که داشتم از خونه زهره اینا برمیگشتم(4کوچه بالاتر از ماست خونشون)

یهو دیدم یکی داد زد زردالو قیسی ما چطوره؟

:|
من اولش توجه نکردم ولی یهو ذهنم رفت به دوران مهدکودک

برگشتم ببینم کی بود 

دیدم بعععععله

خود بی تربیتشه

معلوم بود مامان باباش تو این سالا موفق به تربیت درستش نشده بودن

دوساله پیش بود 

اینکه منو چطور شناخت برام معماست

من شناختمش اما نه از روی قیافه 

تو دنیای خدا فقط یک ادم بی تربیت میتونه منو زردالوصدا کنه

گاهی وقتا فکر میکنم ینی واقعا هنوز شبیه زردالوام؟؟؟

محبوبیت

فکرکنم باید برم یه دوره محبوبیت در دلها تنها با 8قدم بگذرونم

رفیق بی کلک زهره۲


سال اول دبیرستان که من هنوز قدم ۵۰ بود،نمونه دولتی قبول شدم

مامانمم که فکرمیکرد میوه ی عمرش چه کار شاقی کرده اصرارررر که باید بری ،هیچی دیگه منو زهره بقچمونو جمع کردیم و راهی یه شهر دیگه شدیم

اونجا با فهیمه هم اتاقی شدیم

فهیمه هیکلا از ما خیلی بزرگتربود ،واسه همین یه جورایی قلدر بازی درمیورد

ماهم که مظلووووووم

فهیمه هه خیلی مارو اذیت میکرد ما بدجور قلقلکی بودیم اینم فهمیده بود و از نقطه ضعفمون سو استفاده میکرد

خودشم قلقلکی بود ولی خب من اگه حتی دستمم دراز میکردم میرسید زیر نافش 

زهره هم که ترسووو

خلاصه روزگار بهموم سخت میگذشت

ادامه مطلب...

رفیق بی کلک زهره

سال اول دبستان سرکلاس نشسته بودیم که معلمم صدام کرد

رفتم سر میزش
اگه الان بود قطعا بهش میگفتم تو کارم داری ،تو بیا سر نیمکتم
:|
بهم گفت یکی از دوستات که هم محله ایت هم هست میخواد بیاد تو کلاسمون
مثلا میخواست  خوشحالم کنه
یادم نیست خوشحال شدم یا نه 
اون موقع ها کلا ادم خنثایی بودم
یه به من چه ی ریزی تو نگام نقش بست
ولی خب برای اینکه ذوق معلمم که دوست خالم و مامانمم بود نخوشکونم یه لبخند زدم
با توجه به این که من بچگیم زشت بودم  قطعا لبخندمم زشتو حال بهم زن بود
:|
ادامه مطلب...

خودتون گرفتیدش؟

_اینستامو ببین

اخرین پستمو



(میره میبینه ،میاد)


+خعبب


_خب !!باحال نبود؟



+ارهههه

قشنگ بود


_معلوم میشه مشکلات زندگی برت موستولی شده


+چرا


_ذوقت خوشکیده


+(میخنده)

خودتون گرفتیدش؟



_نه خودمون نگرفتیمش(میخندم)


+میخنده

طفلکا

دلم براشون خیلی می سوزه

ولی بنظرم خیلی خوشبختت

*خوشبختن


_الان چون بچن

اما دو روز دیگه بزرگ شن دیگه اینطوری نیست



+آره خب

ولی فکر میکنی ماییی تهران زندگی میکنیم ،خوشبختیم؟

نه اصلا


_خوشبختی به دل خوشه

ولی اینا از حداقل هاهم محرومن



+هیشکی دل خوش نداره تو تهرون هیشکی


_هیشکی اغراقه



+باور کن

تهرونیا از امکانات اولیه خوشبختی محرومن



_ولی از امکانات ثانویه و ثالثیه و الی اخر زندگی برخوردارن


+میخنده

_میخندم


نمیدونم چه اصراری داشت بگه تهرانیا بدبختن :)

       ۱     ۲     ۳   . . .   ۴۶     ۴۷     ۴۸     ۴۹     ۵۰     ۵۱