میان گنبد و ایفل
نک دماغم را که میگرفتی، به برج ایفل میرسیدی. نشسته بودم روبهروی برج ایفل. گروهی از عربها و آفریقاییها میرقصیدند، سیگار دود میکردند و ساعتهایشان را نگاه میکردند. دو نخ سیگار خریده بودیم تا یک مراسم کوچک برای خداحافظی با بیستونهسالگیام، میان غربت باشد. فردای آن روز دیگر بیستونهساله نبودم. ساعت که چهار صفر را نشان میداد، سیسالهای بودم، دور از وطن. میان آدمهایی که تنها شباهتمان غریبه بودن بود.
حالا گوشهای در شهری غریب و سرد نشسته بودم، پاهایم را بغل کرده بودم و به عادت مادر و خالههایم و احتمالاً اجدادم، خودم را به جلو و عقب تاب میدادم و با آدمهای خیلی زیاد دیگری منتظر بودیم سال نو شود که خیالم رفت به ایران. به اینکه در تمام این سالها چند شب توانسته بودم تا این موقع شب بیرون بوده باشم. شبهای ایران همیشه کوتاهتر بود، نه برای ساعت، که برای دخترهایی مثل من. برای ما شب بیرون ماندن همیشه داستانی داشت؛ مادری، پدری، یا برادری که نگران بود. برای من همیشه مادرم بود.
حالا من نشسته بودم روبهروی ایفل و به سیگارهایی که در هتل جا گذاشته بودیم فکر میکردم و به مادرم. آخرین بار که سیگار کشیدم، مشهد بودم. مادرم مشهد را امنترین جایی میدانست که میتوانستم بروم. فکر میکرد مشهد لایههای حفاظتی قویای دارد و قرار است دخترش در آنجا امن و امان باشد. رفته بودم امام رضا و چند رفیقم را ببینم. البته به مادرم فقط گفته بودم میروم امام رضا را ببینم. رفیقم سیگار خریده بود و آورده بود. هنوز ته آن سیگار را دارم. گذاشتم توی چمدانم و آوردمش به این سمت زندگیام.
ته آن سیگار از مشهد برایم یادگار یک شب آزاد است. در آن شب، مادرم فکر میکرد در هتل خوابیدهام، ولی در خیابانهای مشهد قدم میزدیم و سیگار دود میکردیم. آن شب هم سرد بود. حالا هم شب سردیست. آن شب به هر نقطه که میرسیدم و ته نگاهم به گنبد ختم میشد، میایستادم و خیره میشدم. نگاه کردن به گنبد را دوست دارم. نگاهش که میکردم، دیگر مهم نبود چه اتفاقی افتاده یا قرار است چه اتفاقی بیفتد.
هنوز هم دوست دارم در تاریکی شبهای شهرهای جهان قدم بزنم. هنوز هم قدمهای آن شبها را در پاهایم حس میکنم. حالا نشستهام روبهروی برج ایفل، با همهی فاصلهها از گذشتهام. اما تهِ دلم هنوز در خیابانهای مشهد قدم میزنم. من نیمهشبهای زیادی در زندگیام بیرون نبودهام. اما هر چند تا که بوده، همهاش مشهد بوده. چون مادرم فکر میکرد مشهد تنها نقطهی امن جهان هست.
هنوز گاهی نگاهم به گنبد ذهنم گره میخورد. شاید آدم هیچوقت کاملاً آزاد نباشد؛ نه آنجا که قانونها سخت میگیرند، و نه اینجا که هیچ قانونی نمیگوید چه باید کرد. آزادی، انگار همیشه چیزیست میان رویاها و باورهای مادرم و سیگارهای نیمهسوختهای که از گذشته آوردهام.
پ.ن: شب سال نوی میلادی نوشته شده.