نیمرو و تمامرو
صبح روزی که وحید برای سورپرایز کردن من بعد از جا موندن از پرواز و رانندگی کردن تا صبح و دو روز نخوابیدن و پشت سر گذاشتن چند طوفان و سونامی و خشکسالی رسید کرمان برام نیمرو درست کرد. درسته وحید فکر میکنه با ناگهان اومدنش من رو سورپرایز کرد ولی در واقع غافلگیری اصلی نیمروش بود. وقتی که برای اولین بار دستپختش رو با نیمرو تست کردم دو روز بعد در مراسم ساده عقدمون بهش بله گفتم. از من بله گرفتن در اون مراسم ساده بعید بود ولی نیمروی وحید حجت رو بر من تموم کرده بود. نیمروی وحید وحشتناک بود. بدمزه و بدشکل. شاید با خودتون بگید یک نیمرو دقیقا چطور میتونه بد باشه؟ ترکیب تخمرغ و روغن قراره چه چیز زشتی رو تولید کنه؟ باید بگم خوشبختانه و احتمالا بابای شما نیمروهای خوبی درست میکنه. نیمروی وحید دقیقا عین نیمروهای بابا بود. بابا و وحید احتمالا تنها آدمهای این کرهی خاکی هستند که نیمرو رو بدمزه و زشت درست میکنند. نیمرویی که سفیدههای خامش روی زردههای زیادی پخته شده شمارو یاد چیز دلپذیری نمیاندازه. شباهت کاردست وحید و بابا من رو در دادن جواب بله مصمم کرد. من از تموم دنیا چی میخواستم؟ مردی شبیه بابا. با همون لبخند و قلب و مهربونی و نیمرو. همینکه وحید بعد از مدتها ندیدنش با اولین حرکتش نشون داد چقدر شبیه باباست برای بله گفتن در اون مراسم ساده برای من بس بود.
گویم به او راز نهان
مدیون منید اگه فکر کنید چون دارم شوهر می کنم اینقدر خوشحالم. البته که خوشحالم. ولی بیشتر خوشحالم که وحید رو برای خودم برداشتم. خوشحالم که دارم با وحید ازدواج می کنم. اینقدر هم غمام زرد نبود که با اومدن شوهر بر طرف شن. وحید به عنوان یک دوست من رو مجبور به ادامه تراپی و زندگی کرد و بعد هم دستش رو دراز کرد و دست من رو گرفت و از ته چاه افسردگی کشید بیرون. من هم دلم نیمد بچه رو بدم دست غریبه. حیف بود. بخاطر همین مجبورش کردم خودم رو بگیره. یه خوبشون رو سوا کردم و مجبورش کردم بگیرتم. روزی 7 بارهم ازش قول میگیرم که حتما من رو بگیره. فعلا که قول داده من رو میگیره. بنظر میرسه من یه جایی یه آبی دست یکی داده بودم و وحید هم یه جایی یه گناهی مرتکب شده بود. تا اینجا که شوهر خیلی خوبه. پول بهت میده. به غیبتات گوش میده. بامزه ست. راه حل های عاقلانه پیشنهاد میده. بوست میکنه. برات لباسای قشنگ میخره. البته باید ببینم بقیه اش چطور پیش میشه. اگه راضی بودم میام بهتون میگم. که شما هم تن بدید به ازدواج و اگه راضی نبودم دیگه آب از سر من گذشته و میگم که شماها خودتون رو نجات بدید.
نور
یک سال سگی رو گذروندم. میگم سگ یعنی سگ. یعنی سیاه. یعنی غم تمام شیره ی وجودیم رو برای زندگی کشیده بود و تف کرده بود ته چاه عمیق افسردگی. فکر می کردم زندگی همینه. فکر می کردم زندگی قراره همیشه همین باشه. فکر می کردم واقعیت زندگی و زنده موندن رو باید بپذیرم. نور ته دلم خاموش شده بود. به لشکر سیاهی پیوسته بودم و باور داشتم همیشه در همین لشکر خواهم بود. نه دارو نه تراپی و نه لازانیا و نه حتی پول حالم رو بهتر نمی کرد که بدتر هم می کرد. بدتر میکرد که در دنیایی که لازانیا داره چرا من باید اینقدر درد و رنج داشته باشم؟ حالم بدتر میشد که چرا دیگه نمیتونم با پول به هم سازم و بنیاد غم رو براندازم. در سیاهترین روزهای زندگیم نور وارد شد. نور تابید به روح غم زده ام. غمام آب شد. غمام رو آب کرد. آدمی اومد تو زندگیم که شد قتلگاه هر غمم. الآن در روزهایی هستم که می تونم باور کنم گاهی زندگی می تونه شیرین هم باشه. پارسال روی همین نیمکت نشستم و زار زدم. دختر محجبه ای اومد کنارم نشست و صفحه ی گوشیش رو نشونم داد. بک گراند گوشیش نوشته شده بود که ناراحت نباش و " میگذره و تو هیچوقت گریه ی امروزت رو به یاد نمیاری" بهش لبخند زدم و رفتم. ته دلم باور نداشتم. باور نداشتم سنگینی شونه هام هیچوقت کم شه. باور نداشتم دیگه روزی میرسه که بتونم از ته دل بخندم. باور نداشتم غمم کم شه. ولی کم شد. امسال روی همین نیمکت با قلبی آروم نشستم و خندیدم و بلاخره تو کوچه ی منم عروسی شد.
با بابا
با بابا نهار خوردیم. در سال چند روزی پیش میاد که یک یا دو نهار رو دوتایی باهم باشیم. این دفعه من نهار درست کردم. بعد با هم رفتیم و شیرپستهانبه خوردیم. نوشیدنی عجیبیه. اولین بار که خوردم با خودم گفتم دیگه از دنیا چی میخوام؟ چی شده که بشر با عقل ناقصش به همچین ترکیب بدیعی دست یافته؟ بابا رو بردم و باهم شیرانبهپسته زدیم. مدتها بود دلم ساندویچ میخواست. حتی صبح همون روز به عارفه پیام داده بودم که دلم ساندویچ میخواد. عارفه گفت اونم دلش ساندویچ با بغل میخواد. اما من اصرار کردم که فقط دلم ساندویچ میخواد. بعد هم که شب شد با بابا رفتیم و از ساندویچی کنار سینما نور دو تا کتلت با خیارشور اضافه گرفتیم. و کنار خیابون وایسادیم و کتلت زدیم. بعد هم بابا دستم رو گرفت و برد مزار مامانش. شب بود. تاریک بود. با بابا بین سنگ قبر آدمها قدم زدیم و از بیوفایی دنیا گفتیم و از جوانی بابا شنیدم. نیمه شب هم که رسیدیم خونه واشر شیر آب آشپزخانه رو عوض کرد و خوابیدم. بابای من برای بیدار کردن آدمها واقعا ملایمت به خرج میده. خواب رو مقدس میدونه و هیچوقت شمارو از خواب بیدار نمیکنه. همیشه فقط در اتاقم رو زده و آروم گفته که صبح شده. بیدار که شدم قابلمهی کله پاچه رو با خوشحالی نشونم داد. وقتی بشر کلهی گوسفند رو میخوره دیگه ترکیب چندتا میوه نباید سخت باشه. کله پاچه واقعا خوشمزهست به خصوص اگه صبح باشه و با بابا.
که دنیا به مویی بنده
برادر شوهر خواهرم فوت شد. پنج شنبه. خیلی زیبا و رشید بود. خیلی کم میدیدمش. در واقع فقط یک بار دیده بودمش و مبهوتِ زیباییش هم شده بودم. میره به چند تا درخت که خودش کاشته بود آب بده و دیگه هیچوقت برنگشت. غم انگیز مرد و غم انگیز زندگی کرد. کم مرگ ناگهانی ندیدم. از دایی بزرگم که تو ماموریت، وسطِ جاده، سرش رو گذاشت روی شونهی خالهام و تمام شد. از دایی وسطیم که عصر ۱۳ بدر وقتی آدما امیدوار برمیگردن خونه تا دوش بگیرن و خودشون رو آماده کنن برای یه سالِ جدیدِ دیگه، به زندگیش پایان داد. از دایی آخرم، از داییِ عزیزِ کوچیکم که فیلم هندیش رو پاز کرد و راه افتاد که شام رو بیاد خونهی ما اما نه تنها که به خونهی ما نرسید بلکه به خونهی خودش هم برنگشت و فیلم هندیش برای همیشه ناتموم موند. از نامزد همکارم که دستش رو میذاره روی لبهی پنجره و خیز برمیداره برای نشستن که خیره به نامزدش نگاه کنه و احتمالا رویا ببافه ولی خب میوفته و تمام. داستانها و سرگذشتهای غم انگیزِ زیادی تو زندگیم دیدم و شنیدم. عموی خواهرزادههام هم یک دفعه نبود دیگه. یک دفعه شد که نبود دیگه. یک دفعه کنترل تلویزیون و جای خواب و یک کمد لباس به یادش آورد. راستش من خیلی شوکه شده بودم. میلرزیدم. غصه میخوردم و زیاد به یادش میآوردم تا اینکه یکهو تصمیم گرفتم چتری بزنم. موهام رو میگم. فردا زنگ میزنم به آرایشگاه نزدیکِ محل کارم و ازش وقت میگیرم. میرم و موهام رو چتری میزنم. بنظرم تصمیم درستی میاد. اگه قراره یک روزی منم همینطوری یکهویی و بدون خبر قبلی برم چرا الان که هستم کیف نکنم؟ درسته محجبه ام. البته به سختی جزء دستهی محجبهها به حساب میام، ولی بلاخره هنوز هستم. یه فکری برای اونم میکنم. یا خدا با من کنار میاد یا من با خدا کنار میام. حتی دارم سعی میکنم وقتی ماشین رو میدم ممدباقر خون به جیگرش نکنم و بذارم ۲ ساعت مثل آدم و با خیال راحت ماشینم رو به فنا ببره با دوستاش. اگه قراره منم اینطوری و یکهو نباشم ماشین به چه دردم میخوره؟ اونم پراید تازه. من با تک تک سلولهام پی بردم که زندگی بی ارزشه بچهها. یک جایی خوندم "زندگی" کاملا بی ارزشه، ولی "زندگی کردن" باارزشه. زندگی کنید بچهها. با چتری یا بدون چتری. من با چتری رو انتخاب کردم.