راهنمای مُردن با گوجه پلو!

مادرم گوجه پلوهای جانداری درست میکند.گوجه ی رنده شده را با سیب زمینی های نگینی،برنج ایرانی، زیره و چند نوع ادویه ی هندی که از هند نیامدند قاطی میکند و توی قابلمه ای که شاید از جنگ جهانی اول برگشته است روی گاز بار میگذارد.زمان زیادی از آخرین گوجه پلوی بارگذاشته روی گاز سینجرمان میگذرد اما هنوز یادآوری بو و طعم دل انگیز بشقاب گوجه پلوی کنارِ پیاله ی ماستِ نعنا زده با پرهای گلِ محمدی خانه ی پدربزرگ رادارهای غممان را خاموش میکند.نمیدانم مادرشماهم گوجه پلو را به خوبی مادرمن درست میکند یا نه.اما میدانم فقط مادرمن است که با خواندن 'گلی گم کرده ام... 'با صدای حزن انگیز برای گوجه های،گوجه پلو باز هم هر قاشق برنجش یک قاشق از غصه هایمان را برمیدارد و باخود میبرد.شاید بنظرتان مسخره بیاید یک قاشق برنجِ به رنگ نارنجی در مقابل سیل غم ها بایستد و پیروز شود،در این صورت مجبورم اعلام کنم مادرشما گوجه پلو را به قدر کافی خوب درست نمیکند.این روزها بیشتر از هر زمان دیگری دلم طعم دل انگیز و بوی هوش بر گوجه پلوی مادرم را میخواهد.گوجه پلویی که غم را از سرورویمان میشست.

کوه را باید رفت!

تقریبا از اواسط تیرماه باخودم مهربون شدم.آژانس میگیرم دائما.چیپس میخرم برای خودم و فیلمهای آبدوغ خیاری میبینم در حالی که لواشک های مامانپزم رو میجوم(لواشک را باید جویید).از این چیزای ۶۵ هزارتومنی میخرم که تو کل عمرم خرید دسته جمعیش به ۴۰تومن هم شاید نرسیده بود.(اون نمکدون رو بده من)خلاصه داشتم میگفتم بعدِ صدسال حرف‌زدن ازش و فکرکردن بهش بلاخره اواسط تیرماه کوهنوردی رو شروع کردم با یه گروه باادب و بانزاکت و باشعور،حامی، نگران ،مهربون و پیر دقیقا برعکس خودم.باید بگم یکی از مهارت هام که تخصص زیادی هم توش دارم ننه من غریبم بازیه.طوری که یکی کولمو میگیره.یکی از بطریش،بطریم رو پر میکنه.اون یکی آبنبات هاشو باهام تقسیم میکنه و یکی دیگه از آلوهاش به من میبخشه.باید بدونین ادمی که از بطریش تواون شرایط کسی رو سهیم میکنه خیلی آدم بخشنده و بزرگیه و ادم نباید از کنار همچین آدمهایی در این دوره ی گرگ صفت که دوستمون بهمون میگه باید بیشتر آب میوردی به راحتی بگذره ولی از اونجایی که متاسفانه زن داشت مجبورم به راحتی بگذرم .خلاصه اینکه زدم به دل کوه و دشت و دمن و غروب رو از بالا ترین نقطه ی کوهای کرمان میبینم.کوهنوردی حس رهایی ای داره که تاحالا هیچ جا و با هیچ کس تجربش نکردم.از مادر پیرتان به شما توصیه که حداقل یک بار و بیشتر از یک بار کوهنوردی رو با گروه های کهنسال و پیر و متاهل تجربه کنید.اینقد پیچیدست که نمیتونم براتون توصیفش کنم.انگار دائم داره بهت میگه اگه اینجوری و اینجوری باشی میرسی به مقصدت و اگه اینجوری و اونجوری نباشی سقوط میکنی!بله به همین راحتی جانم!
توصیه یک:تو این یک ماه به این نتیجه رسیدم زیادی هم ادم نباید با خودش مهربون باشه.چون کم کم تبدیل به وظیفت میشه و دیگه هیشکی ازت تشکر نمیکنه.برای همین تصمیم گرفتم در‌مورد اژانس گرفتن زیاد مهربونیم رو خرج نکنم علاوه براینکه کسی نمیگه دستت دردنکنه در نهایت دهن جیب خودم رو سرویس میکنم.

توصیه دو:اگه قصد کوهنوردی دارید ناخن های پا و دستتان را از ته بگیرید.البته نه تا ته ته.منظور حدیست که معمولا جلو تر نمیتونید برید!

توصیه سه:قبل از تصمیم گرفتن در مورد کوهنوردی به صورت حرفه ای از بازار کلیه، قیمت یک جفت کلیه سالم را بپرسید!

توصیه چهار:ادم با یک کلیه هم میتونه بره کوه ولی بدون کفش و کوله ی مناسب خیر!

توصیه پنج:چون میدونم نصف کامنت ها "اووووو چه قالبی" است پس کامنت هارو باز میذارم که بگین اووووو چه قالبی !کامنتی که تعریف نکنه از قالبم بلاک میشه.

ممنونم که همکاری میکنید.میدونم عنوان هم خیلی خفنه :)

انسان باید سعی کند درزندگی چیزهایی که دوست دارد را تجربه کند!

ازلحاظ روحی نیاز دارم یکی شربت آلبالو تعارفم کنه و فکرکنم واقعا شربت آلبالوعه!

از نظر روحی به چی نیاز دارین دوستان؟!

میدونین به چی فکرمیکنم؟!

میدونین من فکرمیکنم روز ۳۱ تیرِ۱۳۹۷ همه ی اون بامزگیمو آوردم بالا با همون خون هایی که از معدم خارج شد.یادم نیست ظهرِ ۳۰ تیر خونه ی خاله زیبا نهار چی خوردم اما یادمه مسیر بیمارستان تا محل کارم رو گریه کردم.میدونم دیگه خیلی دارم کشش میدم و باید بکشم بیرون،اما نیاز دارم به یک شلوار گرم کن و یک صندلی گرم و نرم که پلاس شم روش و ۵ تا رفیق درک کن که منو به زور از فاز یک در بیارن و باهم بریم کلاب و بار و مقدار زیادی مشروبات الکی مصرف کنیم و اخر شب هم بیوفتم یه گوشه و بالا بیارم روی کل هیکلم مثل اون روز ظهر بعدِ عملم.و فرداش هم یکی از پنج تا منو از این باشگاه به اون باشگاه ببره و بهم بگه کاراته‌تموم شد پسر! پاشو برو دنبال بسکت عشق دوران نوجونیت پاشو برو شطرنج لذت دوران جوانیت و خلاصه هر گلی یه بویی داره و اینا!
دقیقا به همین‌پروسه نیاز دارم
تا از فازهای یک ، دو ، سه و چهار رد شم و برسم به خودم و متوقف کنم این سوگواری رو.دیگه نمیتونم مثل قبل از اتفاقات بامزه ی زندگیم‌براتون تعریف کنم و چرت و پرت بگم البته که اینجا به نفع شما شد.چیز کوچیکی بود ولی نشونم داد چقد میتونم بهم بریزم!
واقعا نیاز دارم دائم‌و‌مکرر یکی بهم گوشزد کنه گور بابای بینی کج شده ،این همه عیب داری اینم روش!
گور بابای اون همه دردی که سر عمل کشیدی و تهش هیچی!
گور بابای اون همه تلاشت و دوباره تهش هیچی!
گور بابای هیچی به هیچی!
من نمیفهمم
واقعا نمیفهمم چرا نمیتونم‌این موضوع رو فراموش کنم
چرا درمقابل این اتفاق اینقد ضعیفم
چرا همه چیو همه چیو حتی مرگ عزیزانم رو پذیرفتم و کنار اومدم هرازچندگاهی یادی میکنم و اشکی میریزم و تمام!
ولی چرااین اتفاق منو داره افسرده میکنه؟چرا غمگینم میکنه؟چرا قلبمو به دردمیاره یادآوریش!
عاطفه که بعضی وقتها صبرش لبریز میشه با حرص میگفت؛کاااااااش ضربه هه میخورد تو سرت و میمردی،اینقد دماغم دماغم نمیکردی!
من میگم کاش اصلا ضربه هه نخورده بود و من مجبور نبودم با آدمایی دردودل کنم که هی اصرار دارن تمام ناراحتی منو به دماغ کجم‌ربط بدن،من از اتفاقات بد میگم شما از دماغی که البته کج هم شده!
ازطرفی چون کلاب و مشروبات الکی هزاران کیلومتر ازم دورن و حتی جای ۵تا رفیق یه رفیق نصفه و نیمه ندارم باید بگم؟
نمیدونم
یادم نمیاد
یعنی حوصله ندارم
اصلا بگم که چی!

قصه ای که از روایتش بازماندم!

نتونستم عوق نزنم
به خودم گفتم مریم تو عوق نمیزنی
تو به آب دهن و بینی آویزون شده ی یه پسر بچه ی ۴/۵ساله عوق نمیزنی
تو به پرده ای که کرد تو دهنش و بعد درش آورد و آب دهنش باهاش کش اومد عوق نمیزنی
تو فقط به ادامه ی اسم گذاریت روی پرنده های پشت پنجره بااین پسر ادامه میدی
همین الان که مینویسم هم دارم عوق میزنم
عوق زدم ولی نذاشتم بفهمه
بغلش کردم و از پرده دورش کردم و خودم هم دور شدم
نشستم روی صندلی
دستامو نگا کردم
باید میشستمشون
باخودم گفتم چقد حقیری مریم
نتونستم هیچکدومشونو بغل کنم
بوس؟
اصلا
خوارزاده هامم به زور بوس میکنم
چرا باید خودمو مجبور میکردم به بوس کردنی که همش از ترحم میومد؟!
نتونستم با هیچکدومشون بازی کنم
همش به اینده ی پیش روشون فکرمیکردم
به وقتی که ما از این مرکز بریم بیرون و در آهنیش بسته شه!
به شبهایی که باید بدون مادر بدون پدر و بدون یه خواهر یا برادرِ کله خراب بگذرونن
به انارهایی که هیشکی براشون دون نمیکنه
به کیک هایی دارچینی که هیچوقت درست نمیشن
به نوجونیشون فکرمیکردم
به اینکه هیچوقت نمیتونن تو کمد مامان و باباشون فضولی کنن
به جوونیشون
به اینکه چطور باید عاشق شن
به خودم که پامو انداختم روی پام
پامو از روی پام برداشتم
چرا باید تو همچین جایی اینقد مغرورانه بشینم
اصلا چراباید تو همچین جایی به طرز نشستنم هم‌فکرکنم؟
حتی نمیتونستم بهشون لبخند بزنم
چرا فکرمیکردم نباید کیکِ تو کیفمو بهش بدم
چرا مرز بین ترحم و محبت اینقد باریک شده بود برام
تمام ادمای اونجا حالمو بهم میزدن
تمام محبتای خرکیشون
این‌تصمیمات احساسیشون
چرااصلا باید چهارتا دخترو پسر دور هم جمع شن و خودشونو به آب و آتیش بزنن که یه مجوز ورود دوساعته بگیرن؟!
حالا هرچه قدر اون بچه ها به همین تصمیمات احساسی ما نیاز داشته باشن
چطور میتونن اینقد با آبو تاب قربون صدقشون برن
چطور میتونن بغلشون کنن و بچرخن و بلند بخندن
هیچ‌حس خوبی از‌محبت کردناشون‌نگرفتم
بچه ها کلی باهاش حال کردن ولی من حالم گرفته شد
کیفمو برداشتم و زدم بیرون
از هیشکی خداحافظی‌نکردم
دور شدم از اون همهمه
من رفتم که حال خودم خوب شه
ولی بد شد
خیلی بد
دنبال حال خودم بودم
اون بچه ها پس چی؟
چرا اینقد این بچه ها با بچه های کار برام متفاوت بودن؟
چرا حرف زدن با احسان و محمود حالمو خوب میکرد
چرا باهاشون فوتبال بازی میکردم ،ساندویچ میخوردم و فکرنمیکردم ممکنه ترحم باشه؟!
لباس خوب ومربی برای آموزش داشتن
غذای خوب میخوردن وجای تمیزی بودن
همینا کافی بود؟!
پس دعواهای خواهروبرادری شون چی میشه؟!
این بچه ها کوچیک بودن.خیلی کوچیک.هنوز نمیدونستن که دنیا چه خوابی براشون دیده و همین حال منو خراب میکرد.حالا اگه یه خواهر زاده ی هم سن سالشون هم داشته باشم که هی بیاد تو ذهنم و باب مقایسه باز شه و بعد بکشم به عدالت خدا هیچی دیگه!
اینقد خودخواهم که حاضر نشدم بخاطر حال اوناهم که شده حتی برای یک ساعت، یک شب وایسم بغلشون کنم و بچرخم و گرگ گله شم.
اون همه تلاش اون همه‌التماسی که به معین کردم تا رو بزنه به دوست پسر سابقش و منو تو اکیپشون عضو کنه فقط برای‌نیم ساعت؟
حتی نیم ساعت هم دووم نیوردم.
چشامو پاک کردم
و در آهنی رو بستم به روی همشون
رفتم عباسعلی و دستامو شستم
نشستم کنار پیچک ها و به این فکرکردم یه روی وحشتناک دیگه از خودم رو شناختم و تو این ۲۴ سال هیچوقت تا این اندازه حالم از خودم بهم نخورده بود!

من به جهان چه میکنم؟!

دارم‌کم کم یاد میگیرم جادوگر شهر اوز درنیارم از طرح پیرمرد زجرکشیده وحداقلِ سعیمو بکنم اگه شبیه پسرخاله اش نشد،پسرِنوه ی عمه ای ،کسی شه!
میدونم باید پا بذارم روی ترسهای دلم و تنهایی سفر کردن و تنهایی خوشحال بودن رو یادبگیرم
بلد شدم به مامانم‌اطمینان بدم چیزهایی بیش از اندازه پیاز خورشت و کباب تابه ای رو حالا میدونم و با گذشت ۲ دهه و نصفی از به دنیااومدنم یادگرفتم برای تنهایی رد شدن از خیابون ابتدا باید سمت چپ و سپس سمت راست رو نگاه کرد و حتی توانایی اینو دارم خودم رو از خطر مردن در اثر گرسنگی و تشنگی وسط آبادی برهانم.
گرچه مامانم منو قبول داره ولی حرفامو نه!
شما چه میدونین راضی کردن مادری که آبگوشت رو به پیتزا ترجیح میده در مقابل منی که پیترارو به آبگوشت چقد سخته!
دورانِ بودن تو کوپه کم و بیش خوب بود.آدم هارو نگاه کردم ،یکی از کتاب های عارفه رو تموم و غروب خورشید رو تماشا کردم و از نظر کارشناسی شده ی سه پیرفرتوت در مورد دختران هم عصرم باخبر شدم(تقریبا شبیه نظرات مامانم بود بااین تفاوت که یک کم و فقط یک کم مراعات حضور سنگین یکی از همون دختران رو میکردن)
داشتم از "دارم یاد میگیرم هام" میگفتم
دارم یاد میگیرم برای ناامید نشدن برای جا نزدن به چیزی بیش از پستهای انگیزشی اینستایی نیاز دارم
به چیزی بیش از" مریم تو میتونی" های عارفه
نمیدونم !شاید چیزی شبیه لمس دست خدا روی شونه ام یا شنیدن صداش تو گوشم رو کم دارم!
یاد میگیرم با یک مداد سیاه نصفه و نیمه که تو دستم‌درست جا نمیشه هم میتونم حال خودم رو خوب کنم
با یک برقراری تماس و شنیدن صدای خنده ی مامانم بعدِ گفتن' دلم برات‌تنگ شده مامان'!
یا زمزمه ی "بیشه ها اگر‌تاریکند آسمان‌هنوز آبیست" هم موثر بوده
حتی دیدن فوتبال بازی کردن جواد و باقر و غرش هاشون که ترسناکه‌ لذت بخش شده
حالا دیگه با تماشای شادی و رقص بعد هر گلشون از ته دل میخندم!
چه اهمیتی داره تمام نشدن ها،تمام خواستن‌و نرسیدن‌ها
چه اهمیتی داره تموم شدن کاراته
چه اهمیتی داره به ثمر‌نرسیدن‌همه ی تلاش هام
الان دیگه بلدم‌از کوچک ترین ها لذت ببرم

دعا نکنم دستشون خراب شه و باهاشون بخندم و زیاد منتظر اتفاقات خوبِ بزرگ نباشم
بعضی وقتها که با خودم مهربونم به خودم‌میگم
میدونی مریم مهم کلی خاطره ی شیرینِ به جا موندست
لحظاتی که درانتظارشون بودی و بهشون رسیدی اهمیت دارند!
حداقلش اینه ۳۰ساله دیگه برای بچه هات میتونی کلی خاطره و تجربه ی خنده دار و جذاب تو شبای بلند زمستونیشون تعریف کنی ودر آخر مثل یک مادر خردمند براشون نتیجه بگیری " فرزندانم ؛تلاش‌کردن همیشه هم به جلو بردن نیست!دنیا ساختار خودشو داره و انتظارات شمارو به هیچ جاش نمیگیره گل های باغ زندگی ام!مهم تمام شادی های لحظه ای بوده که تجربه کردید!"
گرچه هنوز
تو آرایشگاه
پشت چراغ قرمز
تو اتوبوس
تو کلاس نقاشی
وسط چیدن پازل خواهر زادم
موقع خرد کردن پیازِ خورشت
با خودم میگم" واقعا اهمیت نداشت؟!"


       ۱     ۲     ۳   . . .   ۸     ۹     ۱۰   . . .   ۵۰     ۵۱