قصه ای که از روایتش بازماندم!

نتونستم عوق نزنم
به خودم گفتم مریم تو عوق نمیزنی
تو به آب دهن و بینی آویزون شده ی یه پسر بچه ی ۴/۵ساله عوق نمیزنی
تو به پرده ای که کرد تو دهنش و بعد درش آورد و آب دهنش باهاش کش اومد عوق نمیزنی
تو فقط به ادامه ی اسم گذاریت روی پرنده های پشت پنجره بااین پسر ادامه میدی
همین الان که مینویسم هم دارم عوق میزنم
عوق زدم ولی نذاشتم بفهمه
بغلش کردم و از پرده دورش کردم و خودم هم دور شدم
نشستم روی صندلی
دستامو نگا کردم
باید میشستمشون
باخودم گفتم چقد حقیری مریم
نتونستم هیچکدومشونو بغل کنم
بوس؟
اصلا
خوارزاده هامم به زور بوس میکنم
چرا باید خودمو مجبور میکردم به بوس کردنی که همش از ترحم میومد؟!
نتونستم با هیچکدومشون بازی کنم
همش به اینده ی پیش روشون فکرمیکردم
به وقتی که ما از این مرکز بریم بیرون و در آهنیش بسته شه!
به شبهایی که باید بدون مادر بدون پدر و بدون یه خواهر یا برادرِ کله خراب بگذرونن
به انارهایی که هیشکی براشون دون نمیکنه
به کیک هایی دارچینی که هیچوقت درست نمیشن
به نوجونیشون فکرمیکردم
به اینکه هیچوقت نمیتونن تو کمد مامان و باباشون فضولی کنن
به جوونیشون
به اینکه چطور باید عاشق شن
به خودم که پامو انداختم روی پام
پامو از روی پام برداشتم
چرا باید تو همچین جایی اینقد مغرورانه بشینم
اصلا چراباید تو همچین جایی به طرز نشستنم هم‌فکرکنم؟
حتی نمیتونستم بهشون لبخند بزنم
چرا فکرمیکردم نباید کیکِ تو کیفمو بهش بدم
چرا مرز بین ترحم و محبت اینقد باریک شده بود برام
تمام ادمای اونجا حالمو بهم میزدن
تمام محبتای خرکیشون
این‌تصمیمات احساسیشون
چرااصلا باید چهارتا دخترو پسر دور هم جمع شن و خودشونو به آب و آتیش بزنن که یه مجوز ورود دوساعته بگیرن؟!
حالا هرچه قدر اون بچه ها به همین تصمیمات احساسی ما نیاز داشته باشن
چطور میتونن اینقد با آبو تاب قربون صدقشون برن
چطور میتونن بغلشون کنن و بچرخن و بلند بخندن
هیچ‌حس خوبی از‌محبت کردناشون‌نگرفتم
بچه ها کلی باهاش حال کردن ولی من حالم گرفته شد
کیفمو برداشتم و زدم بیرون
از هیشکی خداحافظی‌نکردم
دور شدم از اون همهمه
من رفتم که حال خودم خوب شه
ولی بد شد
خیلی بد
دنبال حال خودم بودم
اون بچه ها پس چی؟
چرا اینقد این بچه ها با بچه های کار برام متفاوت بودن؟
چرا حرف زدن با احسان و محمود حالمو خوب میکرد
چرا باهاشون فوتبال بازی میکردم ،ساندویچ میخوردم و فکرنمیکردم ممکنه ترحم باشه؟!
لباس خوب ومربی برای آموزش داشتن
غذای خوب میخوردن وجای تمیزی بودن
همینا کافی بود؟!
پس دعواهای خواهروبرادری شون چی میشه؟!
این بچه ها کوچیک بودن.خیلی کوچیک.هنوز نمیدونستن که دنیا چه خوابی براشون دیده و همین حال منو خراب میکرد.حالا اگه یه خواهر زاده ی هم سن سالشون هم داشته باشم که هی بیاد تو ذهنم و باب مقایسه باز شه و بعد بکشم به عدالت خدا هیچی دیگه!
اینقد خودخواهم که حاضر نشدم بخاطر حال اوناهم که شده حتی برای یک ساعت، یک شب وایسم بغلشون کنم و بچرخم و گرگ گله شم.
اون همه تلاش اون همه‌التماسی که به معین کردم تا رو بزنه به دوست پسر سابقش و منو تو اکیپشون عضو کنه فقط برای‌نیم ساعت؟
حتی نیم ساعت هم دووم نیوردم.
چشامو پاک کردم
و در آهنی رو بستم به روی همشون
رفتم عباسعلی و دستامو شستم
نشستم کنار پیچک ها و به این فکرکردم یه روی وحشتناک دیگه از خودم رو شناختم و تو این ۲۴ سال هیچوقت تا این اندازه حالم از خودم بهم نخورده بود!

من به جهان چه میکنم؟!

دارم‌کم کم یاد میگیرم جادوگر شهر اوز درنیارم از طرح پیرمرد زجرکشیده وحداقلِ سعیمو بکنم اگه شبیه پسرخاله اش نشد،پسرِنوه ی عمه ای ،کسی شه!
میدونم باید پا بذارم روی ترسهای دلم و تنهایی سفر کردن و تنهایی خوشحال بودن رو یادبگیرم
بلد شدم به مامانم‌اطمینان بدم چیزهایی بیش از اندازه پیاز خورشت و کباب تابه ای رو حالا میدونم و با گذشت ۲ دهه و نصفی از به دنیااومدنم یادگرفتم برای تنهایی رد شدن از خیابون ابتدا باید سمت چپ و سپس سمت راست رو نگاه کرد و حتی توانایی اینو دارم خودم رو از خطر مردن در اثر گرسنگی و تشنگی وسط آبادی برهانم.
گرچه مامانم منو قبول داره ولی حرفامو نه!
شما چه میدونین راضی کردن مادری که آبگوشت رو به پیتزا ترجیح میده در مقابل منی که پیترارو به آبگوشت چقد سخته!
دورانِ بودن تو کوپه کم و بیش خوب بود.آدم هارو نگاه کردم ،یکی از کتاب های عارفه رو تموم و غروب خورشید رو تماشا کردم و از نظر کارشناسی شده ی سه پیرفرتوت در مورد دختران هم عصرم باخبر شدم(تقریبا شبیه نظرات مامانم بود بااین تفاوت که یک کم و فقط یک کم مراعات حضور سنگین یکی از همون دختران رو میکردن)
داشتم از "دارم یاد میگیرم هام" میگفتم
دارم یاد میگیرم برای ناامید نشدن برای جا نزدن به چیزی بیش از پستهای انگیزشی اینستایی نیاز دارم
به چیزی بیش از" مریم تو میتونی" های عارفه
نمیدونم !شاید چیزی شبیه لمس دست خدا روی شونه ام یا شنیدن صداش تو گوشم رو کم دارم!
یاد میگیرم با یک مداد سیاه نصفه و نیمه که تو دستم‌درست جا نمیشه هم میتونم حال خودم رو خوب کنم
با یک برقراری تماس و شنیدن صدای خنده ی مامانم بعدِ گفتن' دلم برات‌تنگ شده مامان'!
یا زمزمه ی "بیشه ها اگر‌تاریکند آسمان‌هنوز آبیست" هم موثر بوده
حتی دیدن فوتبال بازی کردن جواد و باقر و غرش هاشون که ترسناکه‌ لذت بخش شده
حالا دیگه با تماشای شادی و رقص بعد هر گلشون از ته دل میخندم!
چه اهمیتی داره تمام نشدن ها،تمام خواستن‌و نرسیدن‌ها
چه اهمیتی داره تموم شدن کاراته
چه اهمیتی داره به ثمر‌نرسیدن‌همه ی تلاش هام
الان دیگه بلدم‌از کوچک ترین ها لذت ببرم

دعا نکنم دستشون خراب شه و باهاشون بخندم و زیاد منتظر اتفاقات خوبِ بزرگ نباشم
بعضی وقتها که با خودم مهربونم به خودم‌میگم
میدونی مریم مهم کلی خاطره ی شیرینِ به جا موندست
لحظاتی که درانتظارشون بودی و بهشون رسیدی اهمیت دارند!
حداقلش اینه ۳۰ساله دیگه برای بچه هات میتونی کلی خاطره و تجربه ی خنده دار و جذاب تو شبای بلند زمستونیشون تعریف کنی ودر آخر مثل یک مادر خردمند براشون نتیجه بگیری " فرزندانم ؛تلاش‌کردن همیشه هم به جلو بردن نیست!دنیا ساختار خودشو داره و انتظارات شمارو به هیچ جاش نمیگیره گل های باغ زندگی ام!مهم تمام شادی های لحظه ای بوده که تجربه کردید!"
گرچه هنوز
تو آرایشگاه
پشت چراغ قرمز
تو اتوبوس
تو کلاس نقاشی
وسط چیدن پازل خواهر زادم
موقع خرد کردن پیازِ خورشت
با خودم میگم" واقعا اهمیت نداشت؟!"


باد بهار و بوی گل متفقند مریما!

سلام بچه ها
پیرو پیامای زیادی که ازتون گرفتم مبنی بر نگرانیتون در مورد عدم حضورم که تقریبا حدود یکی میشد تصمیم گرفتم بیام و اعلام کنم حالم خوبه.تو این مدت تونستم به هزار خواهش و التماس و حتی دروغ(امیدوارم تو این ماه عزیز خدا خودش آدمم کنه) مامانمو راضی کنم و اولین سفر تنهاییمو تو سن حضرت نوحیم برم هرچند کوتاه.به دورهمی‌نمایشگاه کتاب رسیدم و باادم های خفنی آشنا شدم که ازم کلمپه و کماچ سهنی میخواستن که من خودم سالی یک بارهم تو کرمون نمیخورم و جز لبخندم نتونستم چیزی مهمونشون کنم و شرمگین شدم.دیدار با حریر مهربان و خورشید گرم و عارفه ی قشنگ و حورای جذاب و بقیه بچه ها (که زیاد نمیشناختمشون) گرچه شیرین بود اما حس عدم تعلق بهم داد!(آیم سو ساری گایز)
۱۲ نیم شب خیابون‌انقلاب رو قدم زدم و چون هیچوقت از ۱۰ شب به اون ور بدون خونوادم بیرون نبودم احساس بزرگ شدن کردم و با شهلا(که اگه مامانم بفهمه دهنم سرویسه،بزرگوار دشمنی عجیبی با شهلا و بانو گوگوش داره)دهن‌تهران‌رو صاف کردیم و هر چند ساعت یک بار به هم میگفتیم مگه جنگه؟!
تمام تلاشمو کردم تو این دوروز کراش نزنم و با سعی و تلاش شهلا موفق بودیم.
آلودگی هوای تهران در همون لحظات اولیه صبح تاثیرشو روی نورون های مغزی من گذاشت و باعث شد هرگوشه اش چیزی به جا بذارم و هنوز بعد یک هفته این توهم باهام مونده که همه جا در حال جا گذاشتن چیزی ام و حتی نگران امکان جا گذاشتن چیزهای دیگران هم‌هستم !
اوقات تنهایی که در قطار داشتم این امکان روبهم داد که زیاد فکرکنم
به گذشتم و کارهایی که نکردم و نباید میکردم
به حالم و کارهایی که باید انجام میدادم و به آیندم که کاملا مبهمه
به ۹۶ فکرکردم
به احسان و محمود و امید که با بستن در کلاس به روم تو قدوقواره ی معلم نبودنم رو بیشتر به رخم کشیدن
نه جدیت معلم هارو داشتم و نه نگاه خشمگینشون رو به انجام‌ندادن تکالیف.
به عقب نشینیم در مقابل آدمها
به دل هایی که شکستم
به کارم
به آرزوهای نداشته ام
به شغلم و شخصیت اجتماعیم
همونی بود که میخواستم؟
حتی یادم نمیاد هیچوقت به شغل مورد علاقم‌فکرکرده باشم
به هم کوپه ای های برگشتم که عدم موفقیتشون در یافتن‌همسر موناسب برای قندعسل هاشون رو‌گردن هم‌نسلی های من مینداختن و حتی باخودشون فکرنمیکردن برای پیدا کردن کیس موناسب فقط به دو چشم بینا نیاز دارن
خلاصه اینکه دخترا کلی پشت سرتون‌حرف‌زدن منم که اصلا به خودم نگرفتم
بیایین به من بگین چیکار کردین این سه پیرِفرتوت زیبا این‌همه شاکی بودن؟!

مامان و بابا۲

مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام درست کنم چون بابام گشنشه
خیلی عجیب دیگه سر کانال تلویزیون دعوا نمیکنن و در کمال صلح باهم فیلم میبینن و میوه میخورن و به ماهم نمیدن
باهم سبزی پاک میکنن و غیبت همه رو میکنن
مامانم به بابام میگه سفره رو جمع کنه و بابام بااینکه سفره رو جمع کرده  میگه جمع نکرده تا مامانم به فاصله ی حیاط تا هال غر بزنه!!
اینا چشونه؟؟چرا اینقد عجیب شدن؟
چرا اینجوری میکنن؟
نکنه بابامم‌حاملست به ما نمیگن؟یعنی منظورم اینه نکنه بابام میخواد زن بگیره که اینقد حواسش به مامانم هست که حواسشو پرت کنه؟!
باید بگم درسته هنوز هیچکدومش به ۶۰ هم نرسیدن ولی اگه میدونستم پیری و تنهایی اینقد تو حسنه شدن روابطشون تاثیر داره زودترازاینا میرفتم از خونه!

کمی تا قسمتی عاشقانه!

باید در نهایت تاسف و تاثر اعلام کنم همسایه ی محبوبم رفت.تعطیلات که من نبودم اونا رفتن!
از حاضر نبودن جاکفشی دم در فهمیدم
نمیدونم کجای این شهر باید دنبالش بگردم دیگه!
فقط کاش وسیله هاشونو از آسانسور نمیبردن که الان دهن ما سرویس شه!
لامصب تو خودت مدیر ساختمون بودی که!
توچرا!
یاخدا!
جمعه شب برگشتم خونه
حال گلِ تو گلدونا خیلی خوب بود
باقرمیگه چون ۱۷ روز نبودم که بخوام‌هر شب یه لیتر آب خالی کنم پاشون!
غربت خونه نگرفتتم چونکه مامانمو با خودم‌اورده بودم
میدونستم اگه تنها وارد خونه شم غم‌عالم میاد رو دلم
فحشای مامانمو به جون خریدم وبه زور اوردمش
تا یه ذره زندگیم به روال عادیش برگرده
این مامانا درسته رو مخ هستن ولی خیلی آفریده های خوبی هستن.قشنگ به دردبخور!برعکس ما!
به خودتون‌نگیرین!
باخودم بودم!
دیگه از دیدن پسرمحبوب همسایه ام محروم‌شدم
چه درهای آسانسوری که برای من نگه داشت
اولین کسی که تو ساختمون متوجه نبودن عینک من شد
که بهم گفت بدون عینک قشنگ ترم!
که میخواست دوچرخشو بهم قرض بده

که تاکید داشت هیچم دماغم کج نشده!
که خیلی حرفای پراز مهری بهم زد و نمیگم بهتون
که میفهمید خسته ام،گرممه،هیجانی‌ام،سردمه
نکه هیز باشه بنده خدا
بچم فقط حالات چهرمو خوب تشخیص‌میداد
با عارفه حرف میزدم و منتظر آسانسور بودم
صداش اومد که گفت:خانم چی!
برگشتم که ببینم خانم "چی" کیه!
خودش بود
گفت اومده خداحافظی کنه
همونطور که تو ۹۷ نتونستم بغلش کنم تو ۹۸ هم نتونستم.بهش گفتم حسابی بخون و کنکور رو بترکون
شاهنامه تو دستشو نشونم داد و گفت دلم میخواد ادبیات بخونم
گفت رفتنشون یهو شده و نتونسته خداحافظی کنه.
گفت از مدرسه اومده اینجا که ازم خداحافظی کنه
تو دلم گفتم ایول به معرفتت
گفت موفق باشین هرجا هستین
گفتم توهم
خیلی حرفا تو دلم موند و نکه نخوام بزنم، نتونستم!
لبخند معروفمو بهش زدم و مثل لال ها نگاش کردم.کلاشو کشید سرشو و با لبخند رفت!

بارون‌میبارید!

حتی یادم رفت اسمشو بپرسم و بهش بگم خانم چی ،چیه؟! مریمم مریم!

زارنامه نیست!

۹۷ خوب شروع شد!بابرنامه ریزی و امید!اما وسطاش آب و روغن قاطی کردم و آخراشم رفتم تعمیرگاه!
تو ۹۷ خیلی هارو دلم میخواست بغل کنم
مثل جواد
یا پیرمردِ همسایه ی برج
میوه فروش بهمنیار
یا حتی پسرِ خوشتیپ و جنتلمن همسایمون
بغل کنم و فشار بدم
همچین که نفسشون بند بیاد
ولی خب نتوستم
زیاد زار زدم و زیاد ترتر کردم
زیاد حماقت کردم
زیاد رویا بافتم
و زیاد غصه خوردم و زیاد پول ریختم تو جوب
هیچکار خاصی نکردم و هیچ گوهی نشدم
خیلی کارا دلم خواست انجام بدم ولی یا جراتشو نداشتم یا پولشو!

بچه ها بعضی پیامای خصوصی که بهم میدین خیلی خفنه!هی نگاشون میکنم و هی لبخند میزنم!دمتون گرم!
۹۸هم مبارکتون!

       ۱     ۲     ۳   . . .   ۹     ۱۰     ۱۱   . . .   ۵۰     ۵۱