پاتیل را رها کردند!

نذری امسال اینطوریه که:
جواد تازه از پیاده روی اربعین رسیده.همین چندساعت پیش و دقیقا از همون چند ساعت پیش تمام تلاششو کرده تمام خاطرات سفرشو باتمام جزئیات و باصدای بلند برامون تعریف کنه.همینطور که سر قابلمه ی غذا نشسته از گم شدن کفشها و شارژرش ،تنبلی دوستاش،خراب شدن ماشین تا فداکاریش برای بردن کوله ی یه خانم‌ِشمالی از ستون‌۷۰۰تا ۱۰۸۶ (چندیدن بار هم تاکید کرد)و دریافت کلی چیزمیزای خوشمزه در ازای این کارش و گرفتن سلفی با همدیگه(مثل اینکه مردم دیگه نمیترسن سرشون رو ببرن و بذارن روی تنه ی گلشیفته) و تصمیمش برای برداشتن یه جفت دمپایی زنونه از کوه دمپایی و کفش جلوی حرم رو مثلا برای‌ من و باقر و علی ولی البته که برای من و دیگ و دیوار و دوچرخه ی گوشه ی گاراژ تعریف کرد.
باقر هم یه چند دقیقه ای هست نوارش گیر کرده روی
"هرکسی یک دلبر جانانه دارد، من حسین را"
که بهش گفتم‌اره جون خودت
و اونم خندید بدون هیچ  "انکار" و "نه" یی :/

فاطمه‌هم طبق معمول بچه ش رو بهانه کرده و خزیده زیر‌پتوش.تنها دلیلی که ممکنه باعث بشه تن به ازدواج بدم همین از زیر کار در رفتنشونه.شوهر و بچه رو بهانه کنم و بخزم زیر پتو.
مامان و بابا هم سرما خوردن و زیر پتو خوابیدن.البته جدا.باباتواتاق.مامان تو هال.
منو علی هم درحال جنگ و دعوا که چرا ملاقم افتاد تو دیگ و علی به عقلش نرسید با دستگیره برداره و با دستش برداشته و سوخت‌و نصف برنجارو ریخت روی زمین.میبینید دوستان؟من باید اینجا جوابگوی دست سوخته و بی عقلی ملت هم باشم.

فکرنکنم امسال حتی ضربدر بگیریم.
خلاصه اینکه اوضاع زیاد رو به راه نیست،جواد بلاخره از خوردن دست کشیده و رفته حموم.باقر از خوندن و رفت زیر پتوش و علی هم از غرغر کردن و اونم رفته زیر پتو.نه پتوی باقر البته.پتوی خودش.مامان و بابامم که همچنان خوابن و منم و یه پاتیل شله زرد که رها کردم و خزیدم زیر پتوی خودم .خیلی سرده هوا اینجا.پتو دیگه جواب نیست.باید برم بچسم به دیگ.

خونه ی خاله زهره!

عکسِ بینظیری دارم از یک لحظه ی خوابِ عمیق عارفه السادات.عکس تازه ی تازه است.برای امروز صبح.وقتی که هنوز سرش رو از زیر پتو بیرون نیاورده بود و نگفته بود "خداروشکر نمیتواند من رو بگیرد.چون لولی هستم."دلم میخواست به جای این عکس از صبحگاه اتاقش، آن عکس با دهن نیم باز و چشمان زیر روسری و پتوی بیخ گولیش رو شر کنم.به واقع عکسِ مضحکیست.اما وجدانم اجازه نداد.ولی اگر برای بار چهارم به‌من پیام بدهد و به لولی بودنم به هنگام خواب بخندد حجت برمن‌تمام‌است.اتاقش رو کعنهو طبقه ی زیرزمین جهنم گرم میکند و در ثانیه ای ۸۰۰بار هم تکون میخورد بعد به من میگوید لولی!

 

رویاهایمان را باد با خود ببُرد!

۱.بابام میگفت من به رانندگی تو اعتماد دارم ولی ماشین دستت نمیدم.حالا دیگه‌تفسیر و توضیحش پا خودتون ولی چرا دست؟؟ مثلا چرا نمیگن ماشین پات نمیدیم یا ماشین به نشیمنگاهت نمیدیم؟؟واقعا این مرد فکر کرده من به امید ماشین کی گواهینامه گرفتم؟مرد مومن وابده دیگه.

۲.باور کنید یا نکنید با وجود بیست و چهارسالو خردی که خیلی نزدیک  بیست و پنجه فکرمیکردم ماشین بابام با صدای آواز من و قربون صدقه رفتنم شارژ میشه که از دوشنبه ی اون هفته با وجود چراغ نارنجی بنزین هی به خودم تلقین میکردم این‌ماشین منو تا سه شنبه ی هفته ی بعد میرسونه،اون همه قربون صدقه رو نثار لاکپشت کرده بودم پاترول میشد برام.متاسفانه این ماشین تو لاین تندروی بلوار خاموش شد و خودمو جد آبادمو به فحش کشیدن،(اخه زن ،این مرد راضی شد ماشینِ عزیزشو بذاره پیش تو ،اونوقت یه ده تومن چی بود که حاضر نشدی ؟؟)
از اونجایی که خدا همیشه بامن بوده ۱۰۰متر جلوترم تعمیرگاه و ۲۰۰متر جلوترش پمپ بنزین بود.آن مردِ تعمیرکار برام چهارلیتری بنزین آورد و هرچی خواهش کردم پولی ازم نگرفت.داشتم فکرمیکردم اگه بابام زمین پسته داشت میتونستم برای این‌مرد شریف پسته ی تازه بیارم و ازش تشکر کنم.ولی الان که نداریم پس مالید.عوضش با خودم عهد بستم اگه خدا ماشینی قسمتم کرد روغنشو پیش این مردِ تعمیرکار عوض کنم.همه باهم بگید خدا به من ماشین به بابام زمین پسته و به آن مرد خیر بدهد.

۳.دیروز به پسر خاله ی چهارده سالم میگم میخوام خواننده شم
میدونین چی میگه؟؟
میگه "منم میخوام ملکه ی ایران شم"
به اینکه یه فنچ مسخرم کرد کاری ندارم ولی به اینکه بیست و پنج سالمه و هنوز درحال گفتن" میخوام فلان چیز شم" هستم یه کم اذیتم میکنه و اصلا چرا تو این سن باید با پسرخاله ی چهارده سالم حرف بزنم؟؟

۴.یه دفترچه که زمان تعویض فیلتر آب تسویه کن ، اخرین قسط و پول رفته بابت شهریه کلاس زبان وجلسه های حساب نشده ی کلاس نقاشی و اولین روز کوهنوردی رو توخودش داره تا فحش های رکیکی که دلم میخواست به یک سری از آدم ها بدم و به دلیل حیا و این صحبتا ندادم و تو این دفترخالی کردم محتویات ذهنم رو.
مانتوی سبز خوشرنگی که مال خودم نیست ولی دوس داشتم‌مال خودم میبود.ولی نیست.
یه کتاب که صاحبش معتقده از مسائل مالی تا رابطه ها و اتاق نامرتبم و جوش های صورتم رو سروسامون میده
نهار‌ظهرم
و کیف مورد علاقم
کلیات بیست و چهارسالگیم بودن.
چیزهای قرضی.آلزایمر.نهارهای نچسب ،گند زدن به جیبم و جای خالی تو.

5.بیست و دو ساله بودم که رفتم‌سرکار.هنوز دانشگاهم تموم نشده بود.افسارمو گرفتن و کشیدنم‌طرف کاری که هیچی‌ازش‌نمیدونستم.درگیرش شدم.خیلی سخت.عادت کردم بهش و انگار قراره شغلی که‌نمیدونم بهش علاقه دارم یا نه رو ادامه بدم تا تهش.ینی تا ته خودم.

6.هنوز دانشگاه تموم نشده قرار‌گرفتن یه کار سرراهم
وارد دنیای جدید شدن
تجربه های خوشایند
مستقل شدن
مزه ی خرج کردن‌پول خودم
انجام‌دادن کارهایی که حسرت انجام ندادنشون از دلم برداشته شد.


7.میدونید؟خیلی غم انگیزه مامان و بابام رفتن‌پیاده روی اربعین
ولی غم‌انگیز تر اینه که دارن‌برمیگیردن و دوباره باید به اتوبوس و تاکسی سلام کنم.کاش اینطوری بود که باید از کربلا تا مکه پیاده روی کنن بعد هم سوریه و یه سر هم‌مشهد،قم،جمکران،ری و شیراز هم بزنن تا ثواب آخر و دنیارو درو کنند و بعدبه آغوش گرم خونواده برگردن.

پ.ن:نماد خود درگیری بود 6/5

پ.ن:به قولِ غزل:«هرچه باشد از گیاه شکننده تر نیستیم.رویاهایمان را باد با خود ببرد اگر،رویاهای دیگری خواهیم ساخت.»

پ.ن:این کاربر این روزا باخودش هی میگه"دختر توهمونی هستی که تمام دوران لیسانس رو با پالتوی صورتی رفتی دانشگاه ،یه ذره به خودت بیا،چرا ادای بدبختای همیشه افسرده رو در میاری؟"

پ.ن:پاشم برم با سگ سیاه افسردگی و ماشینی که تا چند ساعت دیگه ازم گرفته میشه کارامونو بکنیم.

بیاییم مرده پرست نباشیم!

۸۳ روز تا بیست و پنج سالگیم دارم.هیچ تصوری از بیست و پنج سالگیم نداشتم.مثلا هیچوقت تو ۱۸ سالگیم به ۲۵ سالگیم فکرنکرده بودم.یعنی هیچوقت فکرنمیکردم یه زمانی منم بیست و پنج ساله میشم.بیست و پنج سال زیاد نیست ولی خودش ربع قرنه.یک چهارم یک قرنه و برای خودش عمری.ولی اینکه ساعت ۲ و چهل پنج دقیقه صبح یاد این موضوع افتادم از تاثیرات مسمویت نیست گرچه باید یاد بگیرم اگه میخوام سی و پنج سالگیمو هم ببینم باید در روزهای آتی عمرم تن ماهی دوروز مونده رو نخورم.
وقتی شروع کردم به نوشتن در مورد ۲۵ سالگی خیلی هولناک بود ،هم اینکه تو تاریکی اتاق یادت بیاد شمع بعدی تولدت ۲۵ خواهد بود هم اینکه اگه تو اتاق بچه ی خواهرت بالا بیاری دهنت سرویسه.
ولی الان اونقدا هم بزرگ نیست.ینی حجم بزرگیش به بزرگی اشتباه خوردن تن ماهی مونده نیست.وقتی میگم نیست باور کنید.چون ترامپ هم اگه حس و حال الان منو داشت حاضر بود صندلی و کاخ ریاستشو ببخشه به کلینتون ولی اون نقطه ی نامعلوم از سرش آروم بگیره.گرچه تن ماهی ۱۵ هزار تومنی (بخوانید یک دلاری) برای اون چیزی نیست، ایشون خاویار مونده تو آشپرخونه ی ملانیا رو هم نمیخوره .دیوونه هست ولی نه اینقد.اینکه دارم چرت و پرت میگم نشون میده اونقداهم تن ماهی سالمی نبوده از اولش.
درسته الان نزدیک سه صبحه ولی یک ساعتی هست که بیدارم‌و خودمو بستم به موز و عسل و آبلیمو.دوسه بار هم دست کردم تو حلقم و تیکه های ماهی بالا اوردم.ببخشید اگه حالتون بد شد.بلاخره اینقدرا طوری نیست در مسمومیتم همراه باشید.پس حس همدردیتون کجا رفته؟
گوگل گفت برای درمان سریع مسمویت خونگی ایناروبخورم ولی خوشحالم عقلی کردم و نزدم مسمویت تن ماهی چون احتمالا ازم میخواست اون موقع شب پاشم و برم سمت مریض خونه.قطعا فاطمه فکر میکرد خودمو زدم به مسمویت تن ماهی تا سوئیچ رو کش برم.حالا اینکه ۳ صبح‌ماشین به چه دردم میخوره بماند.فاطمه سرماشین شوخی نداره.
حالا اینا مهم نیست اصل قضیه اینجاست که رابطه ی نزدیکی بین بی پولی و مسمویت وجود داره
شما اگه پول نداشته باشید مجبورید تن ماهی نصفه ی دو روز مونده رو بخورید.میدونید شانس اوردم که خونه ی خواهرمم.خونه ی خودم که غیر از پاستای اماده چیزی پیدا نمیشه.نکه فکرکنید خیلی بدبختم ولی خب اونقدراهم آدم اهل زندگی نیستیم که یخچال خونم‌پر از خوراکی ها مفید و سالم باشه در مواقع اضطراری.
اگه تا ده روز دیگه خبری ازم نشد یعنی به رحمت خدا رفتم.برام فاتحه بخونید و قرضامو بدید.عمل به وصیت مرده واجبه.پذیرایی مراسمم هم باقلوا باشه.بعدِ من هوای عارفه رو داشته باشید و بدونید من از اون بالا نظاره گر اعمالتون هستم.فلذا مواظب رفتارتون باشید.اگه هم زنده بودم که دور از انتظار هم نیست همین خیرات (اعم از باقلوا و هرچیزی که به یادم پخش میکنید) رو برام پست کنید.قرضامم بخوابونید به حساب رسالتم که امتیاز وامم بره بالا.مرسی.بیاییم مرده پرست نباشیم.آفرین.
پ.ن:اینترنت نداشتم اون موقع شب فلذا از خدا خواستم زندم بداره تا بتونم وصیتمو براتون پست کنم.

پ.ن2:اگه میخواین زرنگ بازی در بیارین که اگه اینترنت نداشتم پس چطور از گوگل کمک خواستم باید بگم منظورم بسته اینترنتی بود.

پ.ن3:از صبح فیلم بدون تاریخ،بدون امضا میاد جلو چشام.احتمالا غیر محسوس درجه نوید محمدزاده بودن رو به رخم میکشن.

پ.ن4:بدون ویرایش منتشر شد.اشتباهات املایی و تایپی رو ببخشید برمنِ مسمومِ رو به مرگ.

۳۱شهریور

۳۱ شهریور برای شما یادآور هرچه باشد برای من یادآور از این دنیا رفتن دایی مهدی ست.قرار بود شام را خانه ی ما باشد.بساط منچمان به راه بود(خانوادگی اهل تفریحات سالم و بدون دودیم)دایی دیر کرد و مادر نگرانِ یخ کردن شام و من زنگ به خانه ی دایی و گوشی دایی و جواب ندادن دایی و گذاشتن گوشی و زنگ زدن پسرخاله و فراخواندن ما به بیمارستان و دیدن قامت افقی دایی و چشمان گریان پسرخاله و گریه و زاری کردن ها و غش کردن ها و داد زدن ها.القصه ،دایی را به خاک سپردیم و چهل روز گذشت و من تازه یاد مرغ های مهاجم می افتادم.چرا مرغهای مهاجم؟میدانید؟دایی من آدم جدی بود.نه همیشه ولی وقتی عصبانی میشد ازش میترسیدم.هیچکسِ هیچکس هم تیمی دایی نمیشد و مرا چون دایی بیشتر از همه دوست داشت جلو می انداختند و میگفتند دایی تورا دعوا نمیکند ولی چمیدانستند تمام طول  مدت بازی قلبم توی حلقم هست.دایی با جدیت  به کشتن مرغها مشغول بود و مواظب تخمرغ ها و من یک گوشه می ایستادم و فقط مواظب بودم جانی را به باد ندهم که همیشه هم میدادم و دایی با کوبیدن دستش بر روی کیبورد از روی صندلی بلند میشد و میرفت.راست میگفتند دایی مرا هیچوقت دعوا نکرد اما آنروز ها حتی به ناامید کردن دایی در مرغهای مهاجم هم فکر میکردم.نورهای قلبم یکی یکی بعد از فوت دایی در حال خاموش شدن بودند.هنوز هم نورهای مخصوص دایی خاموشند.شمعدانهای بلوری آبی رنگِ سفره ی هفت سینمان حالا بر کنار عکس دامادی دایی با قطره های اشکِ پارافین های مشکی،تیره تر میشدند.چشمم به مادرم بود که در ۳۱ شهریور ۹۱ و فقط در یک روز اندازه ی پانزده سال و خردی پیر شد.ریش های نتراشیده باباو داداش هایم زشتشان نکرده بود بلکه ابروهای گره خورده و اشک های صورتشان چهره های خندانشان را تا مدتها گرفته بود.آن سال دایی قول داده بود کادوی عروسی ام یک سوئیچ پراید باشد.آن موقع هنوز پراید قرب و منزلت داشت و برای خودش بروبیایی.آخرین کادوی تولدم تیشرت قرمز رنگی با قلب های نقره ای بود که دلم را برده بود.حالا قلب های نقره ای یش پاک شده اند و از قضا دوگوشه ی سمت چپش هم سوراخ شده است اما هنوز برایم دلبر است و آخرین یادآور فیزیکی دایی ام.خلاصه بعد از چهلم تازه کم کم میفهمیدم چه شده.چهل شب بابا با دو دانه ی خرمای اعلای بم و یک لیوان آب به اتاقم می آمد،برق را روشن نمیکرد ولی تا خرما را نمیخوردم بیرون نمیرفت.مامان هم فقط تا چهلم کنار من خوابید.حالا دیگر دلم برای اخلاق های بد دایی هم تنگ شده است برای گاز گرفتن هایش که از شدت درد،اشک در چشمانمان حلقه میبست.برای قاپیدن دسته ی سگا.برای خالی کردن لیوان آب یخ در یقه یمان.هنوز بعد سالها آدمی با قد دایی با تیپ دایی با چشم های دایی را که میبینم گلویم میگرد.برای دایی که دیگرنیست برای پرایدی که دیگر نیست برای کادوهای تولدی که دیگرنیستند برای مرغهای مهاجم‌ی که دیگر آدمی مثل دایی را با آن همه جدیت و اهمیت ندارند.
دایی اگر الان بود حتما قول پرایدش را پس میگرفت و مرا شب عروسی ام با یک عروسک پلنگ صورتی خوشحال میکرد.
نمیخواستم اینقدر تراژدی بشود.امامثل اینکه شد.حتی اگر قضیه دایی برای شما تراژدی نباشد و به هیچ جایتان نگیرید قضیه پراید جانکاه است.

به یاد آر!

عکس اول :
اینجا خط مقدم حق علیه باطل و رزمندگان اسلام در حال هندونه خوردن.چیز خاصی به ذهنم نمیرسه ولی از عکسِ خوشم‌میاد.اولین دفعه که این عکس رو دیدم نمیتونستم باورکنم مردان خداهم دراون شرایط پیکنیک میرفتن و از قضا هندونه هم میخوردن!

 اوشونی هم که پاشو بغل کرده بابامه.کلا خونوادگی اهل بغل کردن پاهامون و نگاه کردن تو دوربینیم!

عکس دوم:
بابام درحال نامه‌نوشتن،برای چه کسی؟نامشخص!

 

عکس سوم:

حدسم اینه پیراهن قرمزه از یه چیزایی خبر داشته و بابام برای حفاظت از حریم شخصیش و صیانت از ابروش اقدام به فرار کرده
(اخه مرد اینجور نامه هارو وسط جمع مینویسن؟ناشی بازیا چیزه؟)

عکس چهارم:
مامان و بابام تازه نامزد کرده بودن و همینطور که میبینید بابام در واقع با حیای مامانم عکس انداخته،با دیدن این عکس منقلب شدم و یاد این پست افتادم.شیم بر من، از شدت این رو گرفتن میتونیم نتیجه بگیریم نامه برای مادرم نبوده .
چشاتونو از دماغ مامانم بردارید نامسلمونا:))))

عکس پنجم:
اینجا دیگه عقد کردن و روی مامانم باز تر شده،همینطور که میبینید شراره های اتش هم بیرونند.شاید باورتون نشه ولی این فرشِ خیلی شباهت به همین فرش زیر پای من داره که البته شما نمیبینیدش.ولی کار دنیارو میبینید؟!

عکس ششم:
جشن عروسی مامان و بابامه.که متاسفانه عکساش در دسترس نیست و مجبور شدم شبیه سازی کنم.عمه هام‌به دلایل نامعلوم هیچوقت عکسای عروسی مامانم رو ندادند.تف به این همه خودخواهی و سقی القلبی.تف

پ.ن:بابام‌ دست چپش رو در جبهه ی حق علیه باطل از دست نداده.بلکه من یادم رفت بکشمش :)))

 

عکس هفتم :
مامانم در کنار همکارانش.سه روز طول کشید تا فهمیدم‌اولین نفر نشسته از سمت راست مادر خود بندست.دخترایده آل مامانم یه همچین چیزی در همچین پکیج کاملی میباشد.

عکس هشتم:
پسرخالم همونیه که داره کور میشه.درتمام عکسای خونوادگی ما موجود میباشد.این بچه دائم تو خونه ما پلاس بوده.بید مجنون درخت مورد علاقه ی مامان و بابامه .که متاسفانه چند سال بعد از این عکس یه شب طوفانی آتش گرفت و رحمت علیه شد.

عکس نهم:

داداشم جواد که از همون بچگیش هم پرسپولیسی بود.

پ.ن:شاید بعدا عکسای داستاندار بیشتری از آلبوم های قدیمی براتون گذاشتم.شماهم اگه دوست داشتید اینکار رو انجام بدید.

 

       ۱     ۲     ۳   . . .   ۷     ۸     ۹   . . .   ۵۰     ۵۱