نگارنده گند زده‌، آن سرش ناپیدا!

معین یک کتاب ازم گرفت

یه گوشش نوشته بودم "کاش معین از زندگیم میرفت بیرون"

نتیجه:

۱.مویز بخورید،برای تقویت حافظه خوبه.حافظه ی خوب که داشته باشید ،متوجه اید چه کتابی رو به امانت میدهید!

۲‌.هر فکری که به ذهنتون‌خطور کرد،سریع یه گوشه کناری پیادش نکنید!

۳.وقتی دوستتون ازتون سوال میکنه" چرا میخواستی از زندگیت‌ برم بیرون" بلند نزنید زیر خنده!

۴.یک آدم‌عاقل هیچوقت نمیخواد تنها دوست‌ماشین دارش از زندگیش‌بره بیرون!

آخرین باری که به این‌شدت خندیده بودم اینجا بود :)))

نگارنده عصبی،غمگین و بی ادب است!

یکی از مشکلات خونه مجردی اینه که وقتی یکی دو هفته خونه نباشی و بری سریخچال و پارچ آب رو سر بکشی انگار آب مردابی که دوسه تا تمساح توش مُردن و یکی دوتاشونم زایمان کردن‌و چندتای بی ادبشونم جیش کردن ریختی تو حلقت.شاید باورتون نشه باهر دم و بازدم مزه ی مزخرف آب مونده ،زندگی فلاکت بارمو میاره جلوچشام.چی بود واقعا؟فکرکنین یه لیوان پر‌از خون با عفونت و چرک سرکشیده باشین.
معدم دو سه بار با صدای بلند گفت این چه گوهی بود خوردی تو؟
میدونین‌دنیا جای قشنگ تری‌میشد اگه‌همکار و رئیس نداشتیم.حداقل جای قشنگی میشد اگه‌رئیسمون خالمون نبود.چون میتونستیم تو دلمون گیساشو بکشیم ،بکوبیم تو شکمش و از الفاظ رکیک استفاده کنیم.متاسفانه روزای کاری خوبی نیست و من دلم میخوام تمام پیوند های خویشاوندی بین خودم و فامیل مادریم رو بدرم.البته تاقبل از پیامک واریزی.حقوقمو ریختن و بااجازتون من برم به آتیشش بکشم.فعلا نه قصد خودکشی دارم نه دریدن چیزی تا ببینم کی حقوقم‌تموم میشه.اسمشون رو باید بذارن پیامک واریزِ امید به زندگی.

پاتیل را رها کردند!

نذری امسال اینطوریه که:
جواد تازه از پیاده روی اربعین رسیده.همین چندساعت پیش و دقیقا از همون چند ساعت پیش تمام تلاششو کرده تمام خاطرات سفرشو باتمام جزئیات و باصدای بلند برامون تعریف کنه.همینطور که سر قابلمه ی غذا نشسته از گم شدن کفشها و شارژرش ،تنبلی دوستاش،خراب شدن ماشین تا فداکاریش برای بردن کوله ی یه خانم‌ِشمالی از ستون‌۷۰۰تا ۱۰۸۶ (چندیدن بار هم تاکید کرد)و دریافت کلی چیزمیزای خوشمزه در ازای این کارش و گرفتن سلفی با همدیگه(مثل اینکه مردم دیگه نمیترسن سرشون رو ببرن و بذارن روی تنه ی گلشیفته) و تصمیمش برای برداشتن یه جفت دمپایی زنونه از کوه دمپایی و کفش جلوی حرم رو مثلا برای‌ من و باقر و علی ولی البته که برای من و دیگ و دیوار و دوچرخه ی گوشه ی گاراژ تعریف کرد.
باقر هم یه چند دقیقه ای هست نوارش گیر کرده روی
"هرکسی یک دلبر جانانه دارد، من حسین را"
که بهش گفتم‌اره جون خودت
و اونم خندید بدون هیچ  "انکار" و "نه" یی :/

فاطمه‌هم طبق معمول بچه ش رو بهانه کرده و خزیده زیر‌پتوش.تنها دلیلی که ممکنه باعث بشه تن به ازدواج بدم همین از زیر کار در رفتنشونه.شوهر و بچه رو بهانه کنم و بخزم زیر پتو.
مامان و بابا هم سرما خوردن و زیر پتو خوابیدن.البته جدا.باباتواتاق.مامان تو هال.
منو علی هم درحال جنگ و دعوا که چرا ملاقم افتاد تو دیگ و علی به عقلش نرسید با دستگیره برداره و با دستش برداشته و سوخت‌و نصف برنجارو ریخت روی زمین.میبینید دوستان؟من باید اینجا جوابگوی دست سوخته و بی عقلی ملت هم باشم.

فکرنکنم امسال حتی ضربدر بگیریم.
خلاصه اینکه اوضاع زیاد رو به راه نیست،جواد بلاخره از خوردن دست کشیده و رفته حموم.باقر از خوندن و رفت زیر پتوش و علی هم از غرغر کردن و اونم رفته زیر پتو.نه پتوی باقر البته.پتوی خودش.مامان و بابامم که همچنان خوابن و منم و یه پاتیل شله زرد که رها کردم و خزیدم زیر پتوی خودم .خیلی سرده هوا اینجا.پتو دیگه جواب نیست.باید برم بچسم به دیگ.

خونه ی خاله زهره!

عکسِ بینظیری دارم از یک لحظه ی خوابِ عمیق عارفه السادات.عکس تازه ی تازه است.برای امروز صبح.وقتی که هنوز سرش رو از زیر پتو بیرون نیاورده بود و نگفته بود "خداروشکر نمیتواند من رو بگیرد.چون لولی هستم."دلم میخواست به جای این عکس از صبحگاه اتاقش، آن عکس با دهن نیم باز و چشمان زیر روسری و پتوی بیخ گولیش رو شر کنم.به واقع عکسِ مضحکیست.اما وجدانم اجازه نداد.ولی اگر برای بار چهارم به‌من پیام بدهد و به لولی بودنم به هنگام خواب بخندد حجت برمن‌تمام‌است.اتاقش رو کعنهو طبقه ی زیرزمین جهنم گرم میکند و در ثانیه ای ۸۰۰بار هم تکون میخورد بعد به من میگوید لولی!

 

رویاهایمان را باد با خود ببُرد!

۱.بابام میگفت من به رانندگی تو اعتماد دارم ولی ماشین دستت نمیدم.حالا دیگه‌تفسیر و توضیحش پا خودتون ولی چرا دست؟؟ مثلا چرا نمیگن ماشین پات نمیدیم یا ماشین به نشیمنگاهت نمیدیم؟؟واقعا این مرد فکر کرده من به امید ماشین کی گواهینامه گرفتم؟مرد مومن وابده دیگه.

۲.باور کنید یا نکنید با وجود بیست و چهارسالو خردی که خیلی نزدیک  بیست و پنجه فکرمیکردم ماشین بابام با صدای آواز من و قربون صدقه رفتنم شارژ میشه که از دوشنبه ی اون هفته با وجود چراغ نارنجی بنزین هی به خودم تلقین میکردم این‌ماشین منو تا سه شنبه ی هفته ی بعد میرسونه،اون همه قربون صدقه رو نثار لاکپشت کرده بودم پاترول میشد برام.متاسفانه این ماشین تو لاین تندروی بلوار خاموش شد و خودمو جد آبادمو به فحش کشیدن،(اخه زن ،این مرد راضی شد ماشینِ عزیزشو بذاره پیش تو ،اونوقت یه ده تومن چی بود که حاضر نشدی ؟؟)
از اونجایی که خدا همیشه بامن بوده ۱۰۰متر جلوترم تعمیرگاه و ۲۰۰متر جلوترش پمپ بنزین بود.آن مردِ تعمیرکار برام چهارلیتری بنزین آورد و هرچی خواهش کردم پولی ازم نگرفت.داشتم فکرمیکردم اگه بابام زمین پسته داشت میتونستم برای این‌مرد شریف پسته ی تازه بیارم و ازش تشکر کنم.ولی الان که نداریم پس مالید.عوضش با خودم عهد بستم اگه خدا ماشینی قسمتم کرد روغنشو پیش این مردِ تعمیرکار عوض کنم.همه باهم بگید خدا به من ماشین به بابام زمین پسته و به آن مرد خیر بدهد.

۳.دیروز به پسر خاله ی چهارده سالم میگم میخوام خواننده شم
میدونین چی میگه؟؟
میگه "منم میخوام ملکه ی ایران شم"
به اینکه یه فنچ مسخرم کرد کاری ندارم ولی به اینکه بیست و پنج سالمه و هنوز درحال گفتن" میخوام فلان چیز شم" هستم یه کم اذیتم میکنه و اصلا چرا تو این سن باید با پسرخاله ی چهارده سالم حرف بزنم؟؟

۴.یه دفترچه که زمان تعویض فیلتر آب تسویه کن ، اخرین قسط و پول رفته بابت شهریه کلاس زبان وجلسه های حساب نشده ی کلاس نقاشی و اولین روز کوهنوردی رو توخودش داره تا فحش های رکیکی که دلم میخواست به یک سری از آدم ها بدم و به دلیل حیا و این صحبتا ندادم و تو این دفترخالی کردم محتویات ذهنم رو.
مانتوی سبز خوشرنگی که مال خودم نیست ولی دوس داشتم‌مال خودم میبود.ولی نیست.
یه کتاب که صاحبش معتقده از مسائل مالی تا رابطه ها و اتاق نامرتبم و جوش های صورتم رو سروسامون میده
نهار‌ظهرم
و کیف مورد علاقم
کلیات بیست و چهارسالگیم بودن.
چیزهای قرضی.آلزایمر.نهارهای نچسب ،گند زدن به جیبم و جای خالی تو.

5.بیست و دو ساله بودم که رفتم‌سرکار.هنوز دانشگاهم تموم نشده بود.افسارمو گرفتن و کشیدنم‌طرف کاری که هیچی‌ازش‌نمیدونستم.درگیرش شدم.خیلی سخت.عادت کردم بهش و انگار قراره شغلی که‌نمیدونم بهش علاقه دارم یا نه رو ادامه بدم تا تهش.ینی تا ته خودم.

6.هنوز دانشگاه تموم نشده قرار‌گرفتن یه کار سرراهم
وارد دنیای جدید شدن
تجربه های خوشایند
مستقل شدن
مزه ی خرج کردن‌پول خودم
انجام‌دادن کارهایی که حسرت انجام ندادنشون از دلم برداشته شد.


7.میدونید؟خیلی غم انگیزه مامان و بابام رفتن‌پیاده روی اربعین
ولی غم‌انگیز تر اینه که دارن‌برمیگیردن و دوباره باید به اتوبوس و تاکسی سلام کنم.کاش اینطوری بود که باید از کربلا تا مکه پیاده روی کنن بعد هم سوریه و یه سر هم‌مشهد،قم،جمکران،ری و شیراز هم بزنن تا ثواب آخر و دنیارو درو کنند و بعدبه آغوش گرم خونواده برگردن.

پ.ن:نماد خود درگیری بود 6/5

پ.ن:به قولِ غزل:«هرچه باشد از گیاه شکننده تر نیستیم.رویاهایمان را باد با خود ببرد اگر،رویاهای دیگری خواهیم ساخت.»

پ.ن:این کاربر این روزا باخودش هی میگه"دختر توهمونی هستی که تمام دوران لیسانس رو با پالتوی صورتی رفتی دانشگاه ،یه ذره به خودت بیا،چرا ادای بدبختای همیشه افسرده رو در میاری؟"

پ.ن:پاشم برم با سگ سیاه افسردگی و ماشینی که تا چند ساعت دیگه ازم گرفته میشه کارامونو بکنیم.

بیاییم مرده پرست نباشیم!

۸۳ روز تا بیست و پنج سالگیم دارم.هیچ تصوری از بیست و پنج سالگیم نداشتم.مثلا هیچوقت تو ۱۸ سالگیم به ۲۵ سالگیم فکرنکرده بودم.یعنی هیچوقت فکرنمیکردم یه زمانی منم بیست و پنج ساله میشم.بیست و پنج سال زیاد نیست ولی خودش ربع قرنه.یک چهارم یک قرنه و برای خودش عمری.ولی اینکه ساعت ۲ و چهل پنج دقیقه صبح یاد این موضوع افتادم از تاثیرات مسمویت نیست گرچه باید یاد بگیرم اگه میخوام سی و پنج سالگیمو هم ببینم باید در روزهای آتی عمرم تن ماهی دوروز مونده رو نخورم.
وقتی شروع کردم به نوشتن در مورد ۲۵ سالگی خیلی هولناک بود ،هم اینکه تو تاریکی اتاق یادت بیاد شمع بعدی تولدت ۲۵ خواهد بود هم اینکه اگه تو اتاق بچه ی خواهرت بالا بیاری دهنت سرویسه.
ولی الان اونقدا هم بزرگ نیست.ینی حجم بزرگیش به بزرگی اشتباه خوردن تن ماهی مونده نیست.وقتی میگم نیست باور کنید.چون ترامپ هم اگه حس و حال الان منو داشت حاضر بود صندلی و کاخ ریاستشو ببخشه به کلینتون ولی اون نقطه ی نامعلوم از سرش آروم بگیره.گرچه تن ماهی ۱۵ هزار تومنی (بخوانید یک دلاری) برای اون چیزی نیست، ایشون خاویار مونده تو آشپرخونه ی ملانیا رو هم نمیخوره .دیوونه هست ولی نه اینقد.اینکه دارم چرت و پرت میگم نشون میده اونقداهم تن ماهی سالمی نبوده از اولش.
درسته الان نزدیک سه صبحه ولی یک ساعتی هست که بیدارم‌و خودمو بستم به موز و عسل و آبلیمو.دوسه بار هم دست کردم تو حلقم و تیکه های ماهی بالا اوردم.ببخشید اگه حالتون بد شد.بلاخره اینقدرا طوری نیست در مسمومیتم همراه باشید.پس حس همدردیتون کجا رفته؟
گوگل گفت برای درمان سریع مسمویت خونگی ایناروبخورم ولی خوشحالم عقلی کردم و نزدم مسمویت تن ماهی چون احتمالا ازم میخواست اون موقع شب پاشم و برم سمت مریض خونه.قطعا فاطمه فکر میکرد خودمو زدم به مسمویت تن ماهی تا سوئیچ رو کش برم.حالا اینکه ۳ صبح‌ماشین به چه دردم میخوره بماند.فاطمه سرماشین شوخی نداره.
حالا اینا مهم نیست اصل قضیه اینجاست که رابطه ی نزدیکی بین بی پولی و مسمویت وجود داره
شما اگه پول نداشته باشید مجبورید تن ماهی نصفه ی دو روز مونده رو بخورید.میدونید شانس اوردم که خونه ی خواهرمم.خونه ی خودم که غیر از پاستای اماده چیزی پیدا نمیشه.نکه فکرکنید خیلی بدبختم ولی خب اونقدراهم آدم اهل زندگی نیستیم که یخچال خونم‌پر از خوراکی ها مفید و سالم باشه در مواقع اضطراری.
اگه تا ده روز دیگه خبری ازم نشد یعنی به رحمت خدا رفتم.برام فاتحه بخونید و قرضامو بدید.عمل به وصیت مرده واجبه.پذیرایی مراسمم هم باقلوا باشه.بعدِ من هوای عارفه رو داشته باشید و بدونید من از اون بالا نظاره گر اعمالتون هستم.فلذا مواظب رفتارتون باشید.اگه هم زنده بودم که دور از انتظار هم نیست همین خیرات (اعم از باقلوا و هرچیزی که به یادم پخش میکنید) رو برام پست کنید.قرضامم بخوابونید به حساب رسالتم که امتیاز وامم بره بالا.مرسی.بیاییم مرده پرست نباشیم.آفرین.
پ.ن:اینترنت نداشتم اون موقع شب فلذا از خدا خواستم زندم بداره تا بتونم وصیتمو براتون پست کنم.

پ.ن2:اگه میخواین زرنگ بازی در بیارین که اگه اینترنت نداشتم پس چطور از گوگل کمک خواستم باید بگم منظورم بسته اینترنتی بود.

پ.ن3:از صبح فیلم بدون تاریخ،بدون امضا میاد جلو چشام.احتمالا غیر محسوس درجه نوید محمدزاده بودن رو به رخم میکشن.

پ.ن4:بدون ویرایش منتشر شد.اشتباهات املایی و تایپی رو ببخشید برمنِ مسمومِ رو به مرگ.

       ۱     ۲     ۳   . . .   ۷     ۸     ۹   . . .   ۵۰     ۵۱