رفیق بی کلک زهره۲


سال اول دبیرستان که من هنوز قدم ۵۰ بود،نمونه دولتی قبول شدم

مامانمم که فکرمیکرد میوه ی عمرش چه کار شاقی کرده اصرارررر که باید بری ،هیچی دیگه منو زهره بقچمونو جمع کردیم و راهی یه شهر دیگه شدیم

اونجا با فهیمه هم اتاقی شدیم

فهیمه هیکلا از ما خیلی بزرگتربود ،واسه همین یه جورایی قلدر بازی درمیورد

ماهم که مظلووووووم

فهیمه هه خیلی مارو اذیت میکرد ما بدجور قلقلکی بودیم اینم فهمیده بود و از نقطه ضعفمون سو استفاده میکرد

خودشم قلقلکی بود ولی خب من اگه حتی دستمم دراز میکردم میرسید زیر نافش 

زهره هم که ترسووو

خلاصه روزگار بهموم سخت میگذشت

تااینکه بعد دوهفته قرار شد برگردیم دیارمون روز اخر تصمیم گرفتیم در یک موقعیت عالی انتقام بگیریم 

تنها وقتایی که فهیمه مظلوم میشد وقت نماز خوندن بودن

و در هییییچ شرایطی نمازشو نمیشکشت

این کارو خیییلیییی بد میدونست

ماهم نامردی نکردیمو تصمیم گرفتیم وقت نمازخوندن انتقاممنو بگیریم

۳تایی وایسادیم به نماز ولی منو زهره ادای نماز خوندنو در اوردیم تا رفتیم ب سجده و مطمعن شدیم دیگه نمازشو نمیشکنه

اونجا بود که شروع کردیم به قلقلک و اذیت کردنش 

جونم براتون بگه اشک از چشای نامبرده سرازیر شد

نه اشک شوق هااا

اشک درد

البته چون تو نماز بود من خیلی ملایم برخورد کردم

رکعت سوم بود به زهره گفتم بیا بریم دیگه(قرار بود بریم تو اتاق فرزانه قایم شیم تا ابا از اسیاب بیوفته بعدشم بهش زاری التماس کنیم که روز اخرو و اذیتمون نکنو و فرزانه هم که از خوبای روزگار بودو واسطه کنیم )از من اصرار که بریم بسشه از زهره هم اصراررر که بذاار تا اخرین لحظات استفاده ببریم

هیچی دیگه

من رفتم درو باز کردم و هیییی داد که زهره بیا 

فهیمه دیگه تو رکوع بود اون موقع 

زهره به دو امده سمت در و رفت بیرون و

 یهووو درو بست 

:|

من موندم پشت در بسته

فهمیه نمازشو تموم کرد و مث یه ببر زخمی امد طرف در 

منم داد میزدمم که زهرهههه درووو باز کن 

اونم درو محکم گرفته بود 

قرار بود من خیلی قشنگتر و قد بلند تر از اینی که الان هستم باشم اما کتکایی که اون روز از فهیمه خوردم نذاشت

بعد اون روز من دیگه اون مریم قبلی نشدم

زندگی من تقسیم شد به قبل کتکای فهیمه و بعد کتکای فهیمه

بعدها زهره برام تعریف کرد که از ترس یهو درو بست و جرات نداشت بازش کنه

:|

Va hid:
۱۲ تیر ۹۶، ۲۱:۵۵

اگر اسمها رو بیان نمی کردید فکر می کردم اردوگاه پسرها تو سربازیه!


😂😂😂😂از اردوگاه به در بود
یه جای خودمختار بود
:)
دل‌آرام میم سین:
۱۲ تیر ۹۶، ۲۱:۵۷

الله اکبر! :))


:)))
سام نجفی نیا:
۱۲ تیر ۹۶، ۲۲:۰۳

عالیه خاطره تعریف کردنت فوق العادس واقعا 



:))))
سام نجفی نیا:
۱۲ تیر ۹۶، ۲۲:۱۳

ادامه بده خاطراتت رو 

زود به زود هم بنویسشون 
من یکی از طرفدار های خاطراتت هستم 
خوشم میاد با وجود این همه ظلم زهره بازم هواشو داری لایک


ممنون 
دلگرمم تر از قبل شدم 
:)
حتما
کشته مرده رفاقتم دیگه 
عارفه ...:
۱۲ تیر ۹۶، ۲۲:۵۱

من موندم بااین معرفتایی که درحقت شده چه جوری بازهره دوستی هنوز؟؟


به سختی
:))
زهرا:
۱۳ تیر ۹۶، ۰۸:۵۰

واقعا بست درو؟؟

من نمیدونم بخندم یا گریه کنم


اوهوم
:)
من الله التوفیق:
۱۳ تیر ۹۶، ۱۱:۳۱

وافعا می‌شه گفت شما از اون دوستایی هستی که دوستی رو در حق کسی تموم می‌کنی ولی ولش نمی‌کنی ....


:)
عا کف:
۳۱ تیر ۹۶، ۱۱:۳۶

کلی خندیدم

چه دوست خوبی بوده این زهره خانم!


روزگار کمتر به خودش دیده همچین ادمی رو
:))
عارفه ...:
۱۲ دی ۹۶، ۲۳:۱۹

به قول خودت 

هشتگ رفیق بی کلک زهره فقط
قدت ۵۰ بود؟
تودیگه نهایت رشدتوکردی بچه جان!
حالااینکه قراربودقشنگ ترباشی روقبول دارم:)


باورکن خیلی کوتاه بودم
هنوز نگاهای از بالا به پایینتو یادمه
:دی
ممنونم که قبول داری
عارفه ...:
۲۹ تیر ۹۷، ۰۱:۰۷

من نگاه بالا به پایین داشتم؟
من چاق بودم ولی بلند؟اون موقع حتی؟
راستش اصلاهیچ وقت به خاطرقدم خوش حال نبودم
توکه دیگه می دونی؟تازه بخوام فخرشم بفروشم


چون خری
قد به این خوبی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">