لباسها دل ندارند!


داشتن ۳تا داداش این اجازه رو به من نداد تا کودکی دخترونه ای داشته باشم

وقتی هم که وسطیشون باشی میشی همبازیشون و ناخوداگاه رفتارای پسرونه ازت سرمیزنه

و اونوقته که بزرگترین حسرتت میشه داشتن یه عکس با لباسای گل گلی دخترونه

عکس زیادی از اون دوران ندارم اما همون۲/۳تاعکس هم در نهایت پسرونه بودن گرفته شدن

اولین لباس واقعا دخترونه ای که یادم میاد برمیگرده به مراسم عروسی خالم که فکرمیکنم اولای دبستان بودم

یه سارافون نسکافه ای ساده که چندتا گل قهوه ای دور یقش داشت 

با یه زیرسارافونی شیری

اونموقع یه لباس رویایی برام بود

یادمه حتی زمانی که برام کوتاه شده بود بازهم اصرار به پوشیدنش داشتم

این اولین لباسی بود که عاشقش شده بودم

*

 یه تیشرت نارنجی داشتم که عکس یه سگ روش بود(فکرکنم یه شخصیت کارتونی بود)یادمه سرانجام خوشی نداشت

اینقد پوشیده بودمش که سوراخ سوراخ شده بود اما حاضرنبودم بندازمش دور

ته کمدم نگهش داشته بودم

بهش سرنمیزدم ولی پیش خودم میگفتم جاش امنه

تایه روز مامانمو درحال دستمال کشیدن دیدم با یه پارچه نارنجی خوشرنگ

واقعا ناراحت شدم

حتی میتونم بگم قلبم شکست

هنوز تلخی اون صحنه رو یادمه

**

مامانم اینا که رفتن مکه من راهنمایی بودم

ازمیون همه سوغاتی هام یه بلوز شلوارصورتی رنگ بود که دوباره عشق به لباسو در من برانگیخت بعد تیشرت نارنجیم

یه شلوار کوتاه صورتی پررنگ بود که سرهردوتاپاچش دوتا گل صورتی خوش رنگ تر دست دوزی شده بود

یه تیشرت ملایم صورتی داشت که یه پیراهن استین کوتاه مردونه مانندی میومد روش رنگش یه چیزی بین تیشرت و شلوارش بود با دکمه های بلوری صورتی

یه برچسب گل هم روی تیشرته بود

نمیدونین چه حلوای قندی بود!

همون اولا تیشرتشو هیچوقت نتونستم بپوشم

اما شلوار و پیراهن روش و تا تونستم هی پوشدم و پوشیدم ....

شلوارشو که برام شلوارک شده بود و تا همین سه سال پیش میپوشیدم

یادم نیست سرچی اما یادمه که با داداش اخریه به سمت درخونه یورش بردیم همزمان

اون برای اینکه خودش زودتربرسه یقه ی پیراهنمو  از پشت گرفت و کشید

هیچی دیگه تا پایین جر خورد و اونم به تاریخ پیوست

بعد این لباسم دیگه هیچوقت عاشق هیچ لباسی نشدم!

هرسه دفعه که عاشق لباسام شدم به طرز عجیبی خودمو وابسته به اونا میدونستم

اون موقع ها هنوز نمیفهمیدم لباسا مث ما ادما دل ندارن،وابسته نمیشن،براشون مهم نیست اصلا کی میپوشدشون،فقط براشون مهمه پوشیده بشن

بعضی وقتا فکرمیکردم چطور دلشون اومد با اون همه خاطره و عکسی که باهم داشتیم اینقد راحت برن

انگار یه طرفه بود


قصه ی لباسای من شبیه قصه ی بعضی ادماست

دل‌آرام محمودی:
۱ مرداد ۹۶، ۲۲:۳۵

من یه زمانی یه سایتی داشتم تو حوزه‌ی مد و لباس که فیلتر شد، حال نداشتم برم دنبال کارهاش در نتیجه پروژه‌ش ناتمام بسته شد. وگرنه می‌تونستم به عنوان مشتری وفادار تور ت کنم :دی


:))
حیف شد
علی شبانه:
۱ مرداد ۹۶، ۲۲:۳۶

خوب بود دوست عزیز.


:)
Va hid:
۱ مرداد ۹۶، ۲۲:۴۸

چه جالب نوشتید ! خانم ها واقعا با احساس هستند !


ما ساده از کنار چیزی رد نمیشیم
حالا میخواد هرچی باشه!
:)
آقای سر به هوا:
۱ مرداد ۹۶، ۲۳:۱۱

لباس!

در مورد لباس ها تا حالا فکر نکردم

حرفی نیست


ازحلا فکرکن
:)
علیـ ــر ضــا:
۱ مرداد ۹۶، ۲۳:۵۲

😂😂😂 چقدر پسرونه شیک‌‌ ومجلسی 

ما هم از این داستان ها داشتیم منتها از ما دیگه خاصتر بود دختریم وسط نمی پلکید ! 😂😂 
بعدا یکی از این افسانه هارو تو وب درج بنمایم 


بنما
:)
مهیار حریری:
۲ مرداد ۹۶، ۰۰:۰۷

جالبه !
من تاحالا این شدت از علاقه به لباسی خاص رو تجربه نکردم
ولی بودن لباسایی که کهنه شدنشون ناخرسندم کرد


شدت علاقه ی شما به ریشه
ما به لباس
:)
nily ..:
۲ مرداد ۹۶، ۰۰:۱۸

گاهی وقتا با خودم می گم کاش مامانم لباسای بچگیمو نگه می داشت! :| 


جالب نوشتی! :)


من دارم چندتاشو
اینقدددم زشتو بدرنگن 
:)
من الله التوفیق:
۲ مرداد ۹۶، ۰۸:۳۵

لباس ...


جالب توصیف کردی ...


:)
زهرا:
۲ مرداد ۹۶، ۰۹:۲۰

وای مریم چه حس خوبی داد


جدی؟
:))
علیرضا امیدیان نسب:
۲ مرداد ۹۶، ۰۹:۳۰

برام جالب بود واقعا

کاش دوران بچگیمون تمدم نمیشد


:)
من الله التوفیق:
۲ مرداد ۹۶، ۰۹:۳۸

منم یه عکس از بچگی هام، حدودا یه سال و نیم ، دارم که مادرم عزیزم یه لباس صورتی گل دار دخترونه به من پوشونده ...


نمی‌دونم دختر زیاد دوس داشته یا لباس رو می‌خواسته استفاده کنه !!! که البته اون لباس رو هنوز هم داره و به داداشام هم پوشونده و عکس گرفته ولی خدا قسمت نکرد به صاحب حقیقی اون برسه ، یعنی متاسفانه ما از داشتن خواهر محروم شدیم.


وااای
:)))
الهییی دلشون دختر میخواسته
لباسرو نگهش دار تن دخترخودت بکن  بعد یه عکس بگیر مامانتو به ارزوشون برسون
:)
___ سلوچ:
۲ مرداد ۹۶، ۰۹:۴۸

من که دختر نیستم الان میخوام لباس صورتی دخترونه بپوشم :/


+شااید دل دارن از کجا معلوم...


الان میخوای لباس صورتی دخترونه بپوشی؟؟؟
:)


_نمیدونم...شاید...
N@f@s 2000:
۲ مرداد ۹۶، ۰۹:۵۳

ای جووونممم خیلی قشنگ نوشته بودی .....

منم همینطور بودم، وااایی تمموم خاطراتمم زنده شد:)))
مرسی مریم جونم


:))
مریم از دیدن شدت ذوق زدگی نفس دچار ذوق مرگی میشود
:)
میرزا ژوزف پولیتـزِر:
۲ مرداد ۹۶، ۱۰:۲۵

کلا درمورد لباس هیچوقت تو زندگیم نظری نداشتم.


حتی زمانی ازدواج کردی؟
هلما ...:
۲ مرداد ۹۶، ۱۲:۵۶

اگه یه روز ببینمت قول میدم برات یه پیرهن گل گلی دخترونه هدیه بدم :)

عجب دل پُری داری...
معلومه که برات خیلی مهم بوده که همش یادته..


:))))
حتی فکرکردن بهش هیجان انگیزه!

توهم اگه همش لباسای پسرونه تنت میکردن داشتن یه لباس دخترونه برات مهم میشد
:)
میرزا ژوزف پولیتـزِر:
۲ مرداد ۹۶، ۱۳:۵۶

حتی وقتی ازدواج کردم.


عجیبه
هلما ...:
۲ مرداد ۹۶، ۱۶:۳۲

:))

عوضش همیشه موهام پسرونه بود. جدیدا بلند نگه میدارم.


منم 
:)اما خب من مو کوتاهو دوس دارم و داشتم
فاطمه:
۳ مرداد ۹۶، ۱۲:۰۰

اومدم پیشت کلی لباس گلگلی میارم برااات😍


:))
خوشومدی فاطمه جااااانمممم
حدیث:
۳ مرداد ۹۶، ۱۴:۳۳

ای جانم چقد قشنگ نوشتی :)

منم مث تو یکم طول کشید بفهمم من می تونم با داداشم فرق داشته باشم


قوربون شوما
:)
خوبیه مااینه که هم طعم پسربودنو چشیدیم هم دختر بودنو
:))
آقای کف:
۳ مرداد ۹۶، ۱۷:۰۰

من به یه خرگوش عروسکی دل بسته بودم. دندونای عروسک نارنجی شده بود از بس بهش آبگوشت داده بودم! شب و روز با هم بودیم. حتی حمام!


آخر پدرم بردن انداختنش سطل آشغال! و به این رابطه نا مقبول پایان دادن!


:))))
شما چقد لطیف
باباتون چقد خشن!!!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">