شورلت سبزرنگمون
من عاشق سیگار بودم،ینی شدم
بیشتر عاشق ژستش بودم
یادم نیست کلاس چند بودم اما یادمه هنوز دبستانُ تموم نکرده بودم،
وقتی داداشم به دنیا میاد بابام یه شورلت امریکایی سبز رنگ میخره و الان که داداشم ۳۰سالشه گوشه خونمون داره خاک میخوره، ،تا سال پنجم دبستانم ماشینمون بود یادمه صبح های زمستون همیشه با استرس دیر رسیدن به مدرسه از خواب پا میشدم
بابام منو ودوتا داداشمو میرسوند مدرسه
منو باقر دبستانی جواد راهنمایی
همیشه ی خدا تا دم در مدرسه جواد ،ماشینُ هول میدادیم
بعد از جواد دیگه روشن میشد اخرین نفری که پیاده میشد من بودم و همیشه خدارو شکر میکردم ازاین بابت
حتی یادمه چندبار تا نزدیکای مدرسه باقر هم روشن نشد،و یک بار یه کوچه مونده به مدرسم روشن شد
روزایی که نماز صبح میخوندم تو سجده بعد نماز صبح همیشه از خدا میخواستم ماشینمون روشن شه،
نمیدونم چرا بابام اعتقادی به ضد یخ نداشت، و تاوانشو منو باقر و جواد باید پس میدادیم
بعد از اینکه رفتیم براش هوو اوردیم تا چندین سال هیچوقت دلم برای شورلت سبزرنگمون تنگ نشد.
اختلاف سنی ۲ساله بین منو باقر اونقدا مهم نبود که نذاره ۲تاهم بازی درجه یک باشیم
ما جدا از دعواهای خواهر برادری کوچیک و بزرگ و گاه وحشتناکی که باهم داشتیم ، همیشه عاشق این بودیم که باهم بازی کنیم
ما بازی هایی با هم اختراع کردیم که هنوز که هنوز نتونستیم اسمی براشون بذاریم
و هنوزم با یاداوری گذشته کلی حسرت میخوریم و با آب و تاب از کیف هایی میگیم که میکردیم
دیشب داشتیم باهم گذشته رو مرور میکردیم
فکرمیکردم باقر زیاد یادش نمونده باشه
اما وقتی دیدیم که با چه ذوقی از بازیهامون میگفت حتی بازی هایی که من فراموش کرده بودم و اون یادش بود
فهمیدم کودکی ادما یه دوران کاملا جدیه که همه ادما هرچندوقت یه بار مرورش میکنن تا یادشون نره
حتی اگه کودکی خوبی نداشته باشن
استرس دیر رسیدن به مدرسه و نگاه های ناظر و مدیرمون هنوزم که هنوز مث یه کابوس برام میمونه
هفته هایی که شیف عصر بودم بااینکه استرس مخصوص به خودشو داشت اما هیچوقت کاری نکرد که به ۱تن آهن التماس کنم
الان که به گذشته نگا میکنم شیرین ترین قسمتش همون هول دادن و خواهش کردن به یه شورلت سبز رنگ بود
شاید تو پست بعدی خاطرمو از سیگار نوشتم
راستی الان کلی دلم برای شورلتمون تنگ شده