از لذتی که میبردم...

فاصله سنی منو باقر تقریبا ۲ سال و چند ماهه
ما خیلی باهم دعوا میکردیم
اون موهای منو میکشید منم با دندونام سیاه و کبودش میکردم
مامانم بهمون میگفت خروس جنگی
فوتبال که بازی میکردیم منو میذاشتن تو دروازه،مامانمم هی داد میزد این دخترهههه،محکم نزنین
از یه جایی به بعد دیدم نه اینا آدم نیستن.به قصد کشت شوت میکنن کشیدم بیرون
از دفه های بعدش منو میذاشتن داور
عملا هیچکاره بودم و به هیچکدوم از سوتا و اخطارای من توجهی نمیکردن.حتی شد که رفتم حموم و برگشتم هیچکدومشون متوجه نبودن من نشدن
باقر خیلی علاقه به خاک بازی داشت
جواد که خودشو بزرگ فرض میکرد بازی های مارو اصلا بازی حساب نمیکرد(در واقع مارو آدم حساب نمیکرد)
برامون معمولا تابستونا جوجه رنگی و اردک میخریدن
یه سال اینقد جوجه مون بزرگ شد که یه پا مرغ شد برا خودش
باقر کله خراب بود
خراب کاری میکرد و مینداخت گردن من
منم هرچی گریه میکردم که بابا خودش گفت اینکارو کنیم،خودش اینجوری کرد
قبول نمیکردن
میگفتن تو بزرگی تو باید جلوشو میگرفتی
تا سر سیگار کشیدنه
که فهمیدن هرچی آتیشِ از گور باقر بلند میشه
مامانم که خونه نبود جای منو باقر وسط باغچه بود تو خاکا
یه روز باقر انداخت دنبال مرغ زبون بسته
مرغه رفت تو انباریمون
انباری ته خونمون
که توش پراز وسیله بود
دوچرخه و لاستیک ماشین، تراکتور و ...
منم گریههه که مرغمووو میخوام
باقر پرید یه کبریت از تو اشپزخونه برداشت روشن میکرد و تو تاریکی انبار دنبال مرغه میگشت
حالا عقلمون قد نمیداد که چراغ قوه برداریم
حدود ۵دقیقه عملیات تجسس ادامه داشت که ناموفق ولش کردیمو رفتیم دنبال بازی خودمون
چند دقیقه بعدش صدای مرغه اومد که جیییغ میزد
من پریدم دم انباری
اتیش زد تو صورتم
اولین ری اکشن من در همه موارد گریه کردن بود تا ۱۷سالگی
اینجام زدم زیر گریه
مث چی ترسیده بودیم
باقر فرار کرد
بعدا میگفت رفتم دنبال جواد(مدرسه جواد نزدیک خونمون بود)
منم جییییغ و گریه
اصلا به خودم زحمت نمیدادم بپرم به بابایی ۱۲۵ ،۱۱۰،۱۱۸ چیزی زنگ بزنم
همسایمون اومد تو خونه وقتی اوضاع دید زنگ زد به اتشنشانی و بابام
بعدم شلنگ آب برداشت گرفت رو انباریمون
مرغه کباب شد
دوچرخه جواد با بوفه جهیزیه مامانم سوختن
از اون موقع شد که من از کبریت به شدت میترسم
یادم نیست کتک خوردیم یا نه
اما یادمه باقر اعتراف نکرد کار اون بوده،میگفت مریم کبریت روشن کرده منم طبق معمول فقط گریه میکردم
تا چند سال برامون دوچرخه و جوجه رنگی نخریدن
هنوزم باقر و جواد میخوان ادای منو در بیارین به زشت ترین شکل ممکن صورتشونو کجوکوله میکنن و با حالت گریه داد میزنن ماااماااان بیاااا

بعدم ترترکنان میزنن زیر خنده

:/





آقای m.r:
۱۳ خرداد ۹۷، ۰۹:۴۶

عجب
گریه راه حل خوبیه ولی به جاش
با گریه های بی موقع تقصیرا میافتاد گردنت


دقیقا
کلی زخم خوردم از این گریه های بی موقع
واران :):
۱۳ خرداد ۹۷، ۰۹:۴۷

عنوان همون از رنجی که میبریم صادق هدایت نیست که برعکسش کردی ؟:دی

تا داوریت رسیدم وقت کنم بقیه ش رو میخونم :))
سلام مریمی :*


:))
منتها ما لذتشو میبردیم
سلام واران 
ماچ بر تو باد
آقای سر به هوا :):
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۰:۱۳

این باقر عجب پدیده ایه!


نوظهور!
جناب دچار:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۰:۱۳

چقدر عوض شدی پس!


دیگه کم کم یاد گرفتم اول از حقم دفاع کنم بعد گریه کنم

جناب دچار:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۰:۲۱

بله آخرین بار که توی اون مسابقه خیلی خوب درخشیدی

هم توی دفاع
هم گریه


یادته!!
:)
خوشحالم
نیــ روانا:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۰:۲۳

فقط اونجاش که وسط داوری رفتی حموم و کسی متوجه نشده :)))


نشات گرفته از محبوبیتم بود
:|
serek Khatoon:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۰:۲۸

اگا مامان من بود سکته می‌کرد😅
اوه اوه با این حساب بزرگ شدن بین پسرا باعث شده پوستت کلفت بشه 😁😁😁


یکی از دلایلی که هیچ عکسی از بچگیام بالباس دخترونه ندارم همینه
:|
علیــ ـرضا:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۰:۴۵

😐🔪
اوخی

عارفه ...:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۱:۱۴

ببین فقط جوادوباقرکه اداتودرمیارن🤣🤣🤣🤣


:/
اقای رمانتیک:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۱:۱۶

عجب:)

ار کیده:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۱:۲۲

من چند کتاب داشتم بچگی همشون در مورد روشن نکردن کبریت و اینا بود... اصلا یه ترسی داشت برام کبریت و چاقو. هیچ وقت نمیرفتم سراغشون!


ما چون اهل کتاب خوندن نبودیم مستقیم تجربه میکردیم
:دی
هلما ...:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۱:۳۷

چقدر دنیاقاطی پاتی شده من باید خواهر باقر میشدم.


نه عزیزم
تو باید خواهر شوهر خواهر باقر میشدی
:|
بهارنارنج :):
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۱:۵۴

وااای مریم:))))بمیرم برا دل سوخته ات😂😂وی از خنده پخش زمین میشود


این حجم از مردن منو خجالت زده میکنه
:|
هلما ...:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۲:۵۰

جان من چقدر طول کشید این نسبت رو تفهیم شی و برا من بنویسی؟!
دیدی نشد؟! از پس پسرا بی وفان :)


به جان خودم همون دفه اولی تو ذهنم گفتمش نوشتمش
:)))
هلما ...:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۲:۵۶

آفرین. :))


:))
Aramam .F:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۵:۳۸

دقیقا از کدوم لذتی که میبردی؟!!!


همش لذت بود به جان خودم
:)
محمد هستم:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۶:۵۳

دیگه 118 واسه چی؟ :/


بلاخره یه حرکتی باید نشون میدادم دیگه
:))
آذری قیز:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۶:۵۵

به نظرم طنز نویسی رو جدی تر دنبال کنی تو معرکه ای تو نوشتن ولی متاسفانه اصل ااستعداد خودت روجدی نمیگری!
در ضمن خطاب به واران عزیز:
از رنجی که میبریم مال آل احمد هست


من خودمم جدی نمیگیرم چه برسه به استعدادمو
:))
ممنونم آذری قیز
حامد سپهر:
۱۳ خرداد ۹۷، ۱۸:۳۵

این حد از مظلومیت رو میشه توی دیوان قضایی لاهه مطرح کرد واسه همه ی اون سالها غرامت گرفت:))
انت مظلوم:))


لازم شد با عارفه یه صحبتی داشته باشم
:))))
واران :):
۱۴ خرداد ۹۷، ۰۹:۵۳

@
آذری قیژ عزیزم
آفرین جلال آل احمد 👌

یعنی رسما حافظه بی حافظه ام :|:)
یا از اثرات کم خوابیدن یا پیری یا ماه رمضان :))


در کل ممنونم :)


قطعاا ماه رمضون
:)
احسان ..:
۱۴ خرداد ۹۷، ۱۱:۰۴

عجب خاطرات نوستالژیکی
پیشنهاد میکنم مثل این سریال بچه مهندس فیلنامه اش کنید بره سریال شه
عجب مرغ بی دست و پایی بوده اون وسط کباب شده!
شانس آوردید که خودتون دچار سوختگی نشدید
این که گفتید رفتید حموم برگشتید کسی متوجه نشد خیلی باحال بود
اربتاط قضیه سیگار رو متوجه نشدم این وسط!


یه خاطره بود سیگار کشیدنه
نوشتمش
خواستی بگو لینک بدم بخونیش

احسان ..:
۱۵ خرداد ۹۷، ۰۳:۵۵

لینکشو برام بذارید لطفا


http://manamman.blog.ir/1396/06/01/شیولت-سبزرنگمون

الان یادم اومد هیچوقت نذاشتم بقیشو
چون ۲نفر بهم گفتن زشته 
منم خب انگیزمو ازدست دادم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">