بدون عنوان

از ساعت ۴ تو نوبت دکتر نشسته بودم تا ۹ و چهل دقیقه
تمام این پنج ساعت و خردی لحظه هایی میرسید که به سرم میزد دفترچه بیمم رو بگیرم و از مطب بزنم بیرونو بگم گور بابای دماغ و اون چند ساعتی نشستم و پولی که دادم
اما تو همه ی اون لحظه چنان دردی میپیچید تو سرم که منو بیخیال تر از همیشه روی صندلی نگه میداشت
میرفتم به ماه پیش
و با خودم میگفتم چی فکر میکردم چی شد
پولی که قرار بود تبدیل به ساری و صندل و غذای تند محلیشون شه حالا داره ذره ذره تو مطب ها کشیده میشه 

ذره ذره تو داروخونه ها
دکتر گفت دوباره عمل
نمیدونم چرا گریم گرفت بخاطر ترس از اتاق عمل

تجربه ی دوباره اون روزای حال بهم‌زن

دوباره بی هوشیو و درد و حس خفگی

من به خودی خود حافظم داغون هست 

یه بار هم که بیهوشی کامل گرفتم

یه بار دیگه هم به فاصله کمتر از یک ماهه دیگه بخوام بگیرم دیگه واویلاست

وقت عمل بهم داد
از ۱۲ شب به بعد هیچی نخورم
روز قبلش خون بدم
لباس اتاق عمل از بیرون تهیه کنم
بابام‌باید باشه برای رضایت
و با عکسم ساعت ۷صبح‌یکشنبه بیمارستان باشم
من به دکتر نگفتم که من دیگه پامو تو اتاق عمل نمیذارم
اومدم بیرون به مامانم گفتم عمل نمیکنم
مامانم گفت غلط میکنی عمل نمیکنی
منم گفتم حالا چه غلط بکنم‌چه نکنم عمل نمیکنم
گفت زشت میشی،انحراف بینی و مشکل تنفسی پیدا میکنی
گفتم به درک،این‌همه آدم با دماغای کج،منم یکیشون،این همه آدم‌با انحراف بینی منم یکیشون،اصلا میخوام‌زشت شم (نیز تاحالا نبودم)
به طرز خیلی عجیبی داره خوشی چندماه اخیر از بینیم‌در‌میاد


چندروز کی به من پناه میده تا از زیر عمل در رم؟!