امیدرهایی نیست وقتی همه دیواریم...
ملت شریف ایران و ایضا خودم
دیوار بودن چطوره؟!خوش میگذره؟!
باید بگم
تباه شدن جونیمون دقیقا از همونجایی شروع شد که صبح های بهاری و تابستونی خوابمون گرفت و هی به خودمون وعده خواب عصر دادیم و خودمونو کشیدیمو بردیم به دانشگاه و مدرسه و محل کار!
شب خوابمون نگرفت،جای باز کردن پنجره و زل زدن به آسمون و دم کردن چایی یا دست گرفتنکتاب نصف و نیممون از ترس خواب موندن ،هی غلت زدیمو غلت زدیم و فکرای جورواجور از ذهنمون به زور بیرون کردیم که جا نمونیم از اتوبوس ۷ صبح!
تو راه بارون گرفت و از ترس دیر رسیدن و خیس رسیدن تند و تند وتند از پیاده رو رفتیمو به خودمون وعده ی قدم زدن تو بارون رو تو یه روز پاییزیه دیگه دادیم!
سفر نرفتیم چونکه باید پولشوبابت شهریه کلاس زبان و نقاشی و گواهینامه میدادیم
گواهینامه ای که امید زیادی هم برای ماشین بعدش نداشتیم!
روی شن ها و زیر آسمونِ پرستاره ی کویر شبمونو به صبح نرسوندیم چون مامانمون نگران میشد!
تمام احساساتمونو سرکوب کردیم به امید اومدن یه روز بهتر
آدمارو سخت راه دادیم
ازآدما ترسیدیم فقط بخاطر غرورمون
پیرمرد تو پارک بهمون گفت جوونی کنیمو ما به خونه نرسیده یادمون رفت
هی نشستیمو قیمت دلارو چک کردیمو دور شدن آرزوهامونو تماشا کردیم
هی نشستیمو لعنت فرستادیم بر حاجی احتکار کننده
نشستیمو نفرین کردیم پراید ۴۰میلیونی رو
نشستیمو فحش فرستادیم بر جمهوری اسلامی ایران و مسئولانش
نشستیمو از دارویی که روش زده ۱۵۰۰اما ۳هزارتومن فروختنش ناله کردیم
نشستیمو حسرت روزای جوونی نگذشتمونو خوردیم
نشستیمو نشستیمو نشستیم( پنجشنبه مامانم ازم خواست دختر باادبی باشم،دستوپام بستست والا یه تیکه قشنگ داشتم)
ناله کردیمو ناله کردیمو ناله کردیم
حالا دستاتونو بیارین بالا میخوام دعا کنم
الهی خدا جراًت دیوار نبودنو بهمون بده