چهل روز شکرگزاری.دهم


اول فلافل گذاشت

بعد خیارشور رو دوطرفش

گوجه رو برید و گذاشت گوشش

و بعدش هم کلم رو پخش کرد
و درآخر سس زد
نمک دون رو هول داد طرفم و گفت نمک بزن بِش!
داد دستم و گفت بشین روی صندلی کنارم و نوش جان کن
گفتم منتظرمن باید برم!توراه میخورم!
گفت این همه تو منتظر بودی بذار یه بار هم منتظر تو باشن!
دیدم راست میگه نشستم و گاز زدم!
خیلی اصرار کردم برام لقمه نگیره و فقط پول ماست رو حساب کنه چون عجله داشتم اما به اصرار برام لقمه گرفت از نهارش
همون موقع معین پیام داد :زندگی چقد بعضی وقتاش قشنگه!
جواب دادم: مثلا دیروز،تو کلاس نقاشی!
یا حتی همین الان!
حتما دلش برای قیافه ی خسته ی ۶صبح بیدار شده ی پنجشنبم سوخت
مراسم شکرگزاری رو به جا میارم برای نشونه های روشنِ امروز
برای ادمهای مهربانی که بی منت و در بی غلوغش ترین وضعیت تورو مهمون سفرشون میکنن
که مهربونی از چشاشون میباره
که دستاشون رنجِ ۵۰سال رو تو خودش پنهان کرده

که یک بار میبینیشون ولی انگار اندازه تمام عمرت آشنان!
رفت تو قلبم
برای همیشه