پشمک


یادمه سال اول راهنمایی بودیم

مدرسه مون فاصله زیادی تا خونمون داشت

عصرا کلاسICDL برامون گذاشته بودن

یه عصر ،مامان یکی از بچه ها قراربود مارو برگردونه،نمیدونم چی شده بود که مامانش نیمد و ما مجبور شدیم پیاده حرکت کنیم

چون ۵/۶نفرهم بودیم تقریبا متوجه مسیر طولانی نشدیم و یکی یکی رسیدیم خونه هامون

شاید نزدیک ۱۰کیلومتر پیاده رفتیم

همچین که رسیدم خونه مامانم گفت که هوس پشمک کرده!قرار براین شد شب بعد نماز مغرب عشابریم بیرون که پشمک بخریم،(اولین دفعه بود که مامانم هوس پشمک میکرد)نزدیکای اذان بود که یکی زنگ زد به گوشی بابام و خبر داد بابابزرگم (پدربزرگ مادری)فوت کرده

همه هوس مامانمو فراموش کردیم و رفتیم خونه باباجان آغَلی ای که دیگه نبود...

یادمه یک هفته مدرسه نرفتم

بعد یه هفته بابام مجبورم کرد اماده شم تا برسونتم مدرسه

مانتوشلوارمو پوشیدم و رفتم سراغ کیفم که کتابامو بذارم توش

انگار آب شده بود رفته بود تو زمین

اینورو بگرد اونورو نگا کن نبود که نبود 

یادمه یه کوله ی پسته ای رنگ بود

بدون کیف رفتم مدرسه

زنگ اول ریاضی داشتیم که معلممون مامان یکی ازدوستام هم بود تا منو دید گفت:خانومم کو کیفت؟

کلاس رفت رو هوا

من هنگ بودم

نفهمیدم بدون کیف رفتن من اینقد خنده داره؟

گفتم نمیدونم خانوم 

زهره ازته کلاس از تو نیمکتمون بلند شد و گفت پیش منه مریم،اون عصر تو کلاس جا گذاشته بودیش،فرداش ک امدیم مدرسه من بردمش خونمون

معلم ریاضیمون برگشت بهم گفت خوبه خودتو جا نذاشتی !!

:|

و دوباره کلاس رفت رو هوا

و اون موقع بود که معنی خنده بچه هارو فهمیدم

انتظار برخورد بهتری رو از دوستام و معلمم داشتم

فکر کنم هیچکدومشون مفهومی از تسلیت و همدردی نداشتن

:|

هنوز بعد سالها بعضی وقتا فکرمیکنم چرا اون روز من متوجه نبود کیفم نشدم و حتی دوستامم نفهمیده بودن

مگه همچین چیزی ممکنه؟

هنوز باورنکردم و مطمعنم اون روز عصر من با کیف امدم خونه اما یه چیزی مثل اجنه ای ،پری ای ،روحی ...کیف منو برگردونده مدرسه 

و بعد اون عصر مامانم دیگه هیچوقت هوس پشمک نکرد...




خلاصه خواستم بگم همچین حافظه ای دارم 

:)

به قول عارفه به جلبک گفتم برو من جات هستم

برچسب: جلبک، ریاضی، پشمک، کیف،

___ سلوچ:
۴ مرداد ۹۶، ۱۰:۲۶

خوبه عنوانات کلا ربطی به متن ندارن

من به امید پشمک اومدم به خدا
پشمک رو باید اومد یزد خورد :دی


:))
چرا پس خودم فکرمیکنم عنوانام خیلیم باربطه!!!!!!
کرمون قبول نیست؟
مهدی صالح پور:
۴ مرداد ۹۶، ۱۰:۳۵

من هیچی از دوران تحصیلم یادم نیست؛ یه گروه زدن بچه های دوره دبیرستان، تقریباً هیچکدوم رو یادم نیست!


خسته نباشی!
عارفه تورو ببینه چی میگه!
N@f@s 2000:
۴ مرداد ۹۶، ۱۰:۵۳

خخخخخ ای جوونم خییییلی باحال بود

کلا با داستان گوییت حال میکنم
مرسی مریم جونم


باحال میخونی
:)
خوشحالم
:))

حدیث:
۴ مرداد ۹۶، ۱۱:۱۵

راااااااس میگیاااااااا مگه میشه

ببین یه دفعه هم منو دوستم خیلی از لحاظ روحی حالمون بد بود ماشینمونو گذاشته بودیم یه پارکنیگ عمومی اومدیم سوار شدیم رفتیم دو سه روز بعد فهمیدیم کارت پارکنیگ دستمونه و اصلن پول پارکینگ رو ندادیم و یه روز رفتیم دادیم ولی موندیمممممممم چطوری از جلوی اون دکه ای که پول حساب میکنه و راه رو باز میکنه رد شدیم و پول ندادیم و نفهمیدیم!!!!!!

یه وقتا اینجوری میشه
بهرحال بعد نمیدونم چند سال بهت تسلیت میگم ایشالا همیشه فقط اتفاقای شااااد برات بیوفته عزیزم


باورکن نمیشه!!
ما از خوشی حالمون خوب نبود فکرکنم!
یاشایدم روحم باخبر شده بود شب قرار اتفاق بدی بیوفته!
مرسی عزیزم
:)))

___ سلوچ:
۴ مرداد ۹۶، ۱۱:۳۳

نخوردم کرمونیش رو نمیدونم :/


:)))
وارداتیه

زهرا:
۴ مرداد ۹۶، ۱۱:۴۸

خاک عالم


:|
علیـ ــر ضــا:
۴ مرداد ۹۶، ۱۲:۳۲

چقدر بحال 😂😂 بود ۱۰ کیلومتر انگاری کوه کنده بوده 😂😂😂 

هیییی پشمک حاجی زاده نمبود احیانا 
خیلی خیلی مزه داد متنت باحال بودززز 
مثه همیشه


10کیلومتر زیاد نیست؟
قسمت نشد بخریم
:)
مزه از خودتونه
Va hid:
۴ مرداد ۹۶، ۱۳:۰۴

ساده و جذاب می نویسید.!!! وقتی از کودکی می نویسید انگار همان کودک دست به قلم شده !!!!


عجب تعریفی!!!
مچکرم
:))
مهیار حریری:
۴ مرداد ۹۶، ۱۳:۲۳

خدا پدربزرگتونو رحمت کنه
ولی پشمک نقشی در ماجرا های این داستان نداشتا
چرا انقدر بهش توجه شده آخه :))


:))))))
واقعا اینطوریه؟؟
بنظرخودم که باربط ترین عنوان میتونست باشه

سام نجفی نیا:
۴ مرداد ۹۶، ۱۳:۳۶

منم به امید پشمک خوندمش خخخ


:)))
چه سینه چاکایی داره این پشمک
علیرضا امیدیان نسب:
۴ مرداد ۹۶، ۱۳:۵۷

اره منم عاشق.پشمکم:)


پشمک هم عاشق تواِ
:)
الیــــ ــــوت:
۴ مرداد ۹۶، ۱۴:۵۷

سلام
حافظه تون پایدار :)

آخ. داغ دلم تازه شد :)
اینقدر بدم میاد از این وقتایی که تو مدرسه معلم یه چیز بیمیزه به یکی میگفت بعد همه خیلی مسئولیت پذیرانه منفجر میشدن از خنده. اه اه. حتی اگه هدف، خودم نبودم هم حالم بد میشد.
حالا دانشگاه هم یه ذره برقراره که دیگه واقعا غیرقابل تحمله اونجا [شکلک چی بذارم؟!]


سلام
:)))
مجبورن مجبوررر

هرچه میخواهد دل تنگت بذار
:)
ف.ع ‏ ‏‏ ‏:
۴ مرداد ۹۶، ۱۵:۲۷

رفتار بعضی از معلما واقعا دور از انتظاره یادمه یه بار یه سوالی رو از معلممون پرسیدم و به جوای جواب دادن ادای منو دراورد!! من از ادا دراوردنش ناراحت نشدم فقط توقع نداشتم همچین رفتاری از یه معلم سر بزنه... 

برای حافظه‌تون اسپند دود کنید ^_^


واقعا همچین کاری کرد؟؟

به مامانم میگم
:)
آقای سر به هوا:
۴ مرداد ۹۶، ۱۵:۴۵

اینجور اتفاق عحیب واسه منم افتاده

البته کمی ترسناکش!


واقعا عجیب بود،نه؟
mr point:
۵ مرداد ۹۶، ۱۲:۰۶

سلام، خوب هستید مریم خانم؟
روزتون بخیر
دعتونامه ی شرکت در کمپین مهربانی با لبخند :)
http://mr3point.blog.ir/1396/05/05/%D9%85%D9%87%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%84%D8%A8%D8%AE%D9%86%D8%AF


:)
ام شهرآشوب:
۵ مرداد ۹۶، ۱۲:۴۶

اکثر ماها درمورد دیگران همینجور عجولانه و بدون اطلاع قضاوت میکنیم.
پناه بر خدا


چی شده
:|
آقای سر به هوا:
۵ مرداد ۹۶، ۲۱:۱۶

این k73 وبلاگت منو یاده اسلحه میندازه نمیدونم چرا؟


واا،چرا خب؟
نزدیک ترین اسلحه ای که تونستم بهش پیدا کنم ژ3بود
:)
من الله التوفیق:
۶ مرداد ۹۶، ۱۱:۳۳

احتمالا کیفت خودش عادت کرده بود که هر روز بره مدرسه اون یه هفته که شما مدرسه نمی رفتید اون خودش رفته ولی راه برگشتن رو بلد نبوده اونجا مونده.... وگرنه شما حتما کیف رو با خود به خونه بردید....


اینم میشه
:)
میرزا ژوزف پولیتـزِر:
۸ مرداد ۹۶، ۱۴:۴۷

کامنت من کو؟:(


واااااه
کدووووم کامنت؟؟؟؟؟؟
:|
ام شهرآشوب:
۹ مرداد ۹۶، ۱۵:۳۴

چیزی نشده
منظورم همین قضاوتی بود که دیگران در مورد گم شدن کیف شما کردند و شما رو ناراحت کردند


اهاان
بله
میدونین در اصل بچه ها از جریان کیفم باخبر بودن
:)))
س _ پور اسد:
۱۶ شهریور ۹۶، ۲۳:۳۷

 ✅

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">