ای شرقی غمگین زمستون پیشه رومه!


حجم کارایی که باید این پنج شنبه وجمعه انجام بدم اینقدر زیاده که ترجیح میدم بمیرم و هرگز پنجشنبه و جمعه رو نبینم!


+ملزومات شب های بلند و سردِ زمستونی کرمون!بذارم گوشه لوپم تا آب بره ، نازک شه و سوراخ!

لذتی که بود...بود...بود...

اینکه میبینم کاراته برام تو بیست و سه سالگیم تموم شد غم انگیزه!
خیلی غم‌انگیزه!

مثلا فرض کن یه دونه رو با هزارویک امید میکاری ،آبش میدی، روز و شب مواظب شی،تو ذهنت یه درخت تنومند تجسمش میکنی،قربون صدقش میری،ماچش میکنی،به میوه هاش فکر میکنی و به سایه اش!

بعد یه روز میای میبینی دست پلیدِ دختره رفسنجونی :))  از ریشه نهال نوپاتو در آورده!

دوتا راه وجود داره

نهال رو دوباره بکاری با همه ی ناتوانیش و دوبرابر وقت بذاری پاش تا دو دست دختره رو از کتف قطع کنی

یااینکه بشینی یه گوشه و شیرچشاتو باز کنی و به زمین و زمان کلمات نامودبانه روانه داری!

رفتم طرفش که دوباره بکارمش،مامانم نذاشت

منم که فرزند صالح و خلف!

قایمکی کاشتمش!

مامانم زنگ زدو گفت اگه قدمی برای آب دادنش برداری راضی نیستم!

دیگه دستودلم قرص نبود

تنها بودم

هیشکی نزد رو شونم و هولم نداد طرفش

همه محکم گرفتنم که این راه روشن نیست!درست نیست!این نهال درخت بشو نیست!

گفتم "باشه"!

گفتم "باشه" و نشستم و شیرچشامو باز کردم

این" باشه" غم انگیز ترین باشه ای بود که به خونوادم گفته بودم

اندازه غم نبودن داییم میتونه اشک منو در بیاره!

اینکه پنجشنبه عصر باشه و دوتا تیکه لباس رو با دستم بشورم و اتاقمو مرتب کنم بعد دست درد شم میتونه منو ناراحت تر کنه!

یعنی به فاصله ۳ ماه برگشتم به حالت کارخونه؟!

البته دختره رفسنجونی واقعا عددی نبود!

هیچوقت تو این بیست و سه سال از یه آدم به این اندازه و ابعاد متنفر نبودم حتی برادرزن داییم!

و اینکه میفهمم اونقدام آدم قوی ای نبودم اوضاع رو برام بدتر میکنه!

بیست و سه سالگی یه شوک بزرگ بود!

بهرحال تقصیر اون نیست که  این "باشه"افتاد وسط بیست و سه سالگیم 

و البته که دوسش دارم در هر صورت!

بیست و سه سالگی!

امروز اخرین روز بیست و سه سالگیمه
چقد غریبانه!
من کی وقت کردم اینقد بزرگ شم؟!
میخوام اعتراف کنم از دل سیاه ترین اتفاقات بیست و سه سالگیم جونه های امیدی بیرون زد که امیدوارم تبدیل به درخت تنومندی شن!
بیست سه سالگیم درسته کُتِ واز (اصلاح کرمانی اشاره به گرفتاری های متعدد)زیاد داشت ولی عوضش حسای خوب زیادی هم بهم هدیه داد!
مثلا واقعنی از بدو تولدم‌تونستم یه کراش واقعی بزنم و هی خدا خدا میکردم اونم کراش زده باشه
که اگه‌امروز تولدمو تبریک بگه یعنی اونم کراش زده و همتون شام مهمون جیبتون هستین!
میخوام اعتراف کنم تو بیست سه سالگیم خیلی بهم خوش گذشت با همه ی اون اتفاقات سیاهش!
میتونم بیست و سه سالگیمو سال انقلاب آرزوهام نام گذاری کنم!
یا حتی سرویس شدن دهنم،آسفالت شدن،صاف شدن و از این دست جمله ها!
تصمیم های جدی زیادی گرفتم برای بیست چهار سالگیم
مثلا:
از جمله ی" گوه نخور "فقط ۱۰ بار در هفته استفاده کنم
به هر لقمه ی غذام نمک نزنم!
( تصمیم جدی دارم بیشتر از ۳۰ سال عمر کن!اون هفته که مامانم اومده بود پیشم تمام نمکدون هامو جمع کرد و ازم قول گرفت اینقد نمک کوفت نکنم!قول دادم و فرداش یه بسته نمک خریدمو تو کابینت بالایی گذاشتم که فقط خودم جاشو بدونم)
تصمیم گرفتم با پس اندازم دوچرخه بخرم و حالا که اگه کاراته رو ادامه بدم مامانم شیر ندادشو حلالم نمیکنه بزنم به دوچرخه سواری و کوهنوردی!
البته وقتی پیشنهاد دوچرخه رو دادم فکرکنم زیاد خوششون نیمد که مامانم پازل خوارزادمو پرت کرد طرفم!

میخوام تو بیست و چهارسالگیم تمام کتابای هوشنگ مرادی کرمانی رو بخونم
بیشتر بخوابم ،دروغ کمتر بگم ،بیشتر از جمله ی گوربابای دنیا استفاده کنم و مامان بابامو بیشتر ماچ کنم
بیست و چهارسال خیلی زیاد نیست؟!


دوسالِ پیش!

یکی‌از افتخارات اکتسابی زندگیم داشتن خواستگاری بود که شبیه آرمین‌گرشاسبی بود!
که اونم در جهت هرچه بیشتر لگد زدن به بختم بهش‌گفتم نه!هرکسی ام میگه چرا ردش کردی میگم بخاطر خواهرم
چرا؟! چون خوشم نیمد تو کلاس به خواهرم گفته شما چادریا عقده ای هستین!بعد هم با دوستاش خندیدن و رفتن!
منم بهش گفتم نه که بفهمه رئیس کیه!
نتیجه:دانشجویان کنون حواستون باشه به کی چی میگین یهو زدو نه سال بعدش از خواهر طرف خوشتون اومد :)
همکارم خیلی بد یعنی خیلی بد ها آدامس با صدا میجوعه!هندزفری گذاشتم و چارتار گوش میدم!
یهو یادش افتادم!

نجات یک انسان، نجات یک جامعست!

خانومِ تو اتوبوس اومد نشست جای بچه هه و در مقابل گریه ها و ضجه هاش مدام رو به مادرش میگفت "دوبار‌محکم باهاش‌برخورد کنی درست میشه"!
گفتم "اگه درست شدنی بود ،ما درست شده بودیم"!
و جامو دادم به بچه هه
بعد هم کلی در‌مورد طرز برخوردِ صحیح با بچه ی زیر هفت سال منبر رفتم و تمام اندوخته های ۴سال دانشگاه رو ریختم وسط و همه رو از میزان سوادم متحیر کردم!البته تو ذهنم این قسمت ماجرا اتفاق افتاد!
هر وقت جامو میدم به یکی یه حس مادر ترزای خاصی میگیرتم!
از اون طرف همه سعی میکردن جاشونو بدن به من ومن هی با فروتنی دستم رو روی سینه ام قرار میدادم و میگفتن نه تروخدا بشینین من راحتم،من راحتم!
دستم رو مثل امام خمینی بالا و پایین میکردم و ازشون میخواستم بشینن سرجاشون!
تا اخر مسیر هم با یه خانوم دیگه غیبت اون خانوم رو کردیم و از ابعاد نافرهیختگیش گفتیم و نچ نچ کردیم!
حس خوبی بود خلاصه یه بچه رو از تباهی نجات دادم!
خیلی شبیه فریبا متخصص بود!خانومَ رو میگم!

بچا بچا!

بیایین غم عصر جمعتون رو تکمیل کنم!

این آهنگ رو گوش کنین و از شدت غم کف و خون بالا بیارین!
کیک مربایی بلاوه غم و این آهنگ جزئیاتِ قشنگ یک عصر جمعه در گوشه ی خونتون میتونه باشه!


       ۱     ۲     ۳   . . .   ۱۲     ۱۳     ۱۴   . . .   ۵۰     ۵۱