آنچه که میخواهم اتفاق بیوفتد!

سلام بچه ها

زردتون اومد

اومدم فقط بهتون بگم کاش امشب بهم زنگ میزد و میگفت ازم خوشش اومده و میخواد که همسرش شم

منم بعد یه سکوت طولانی مدت درحالی که دارم کف و خون بالا میارم از شدت هیجان بگم نمیدونم باید چی بگم؟ 

واون ادامه بده فقط بگو دوسم داری،همین

و بعدش هم من سکته کنم و بمیرم!

فقط لطفا روی سنگ قبرم ننویسین علت مرگ رو.

حالا درسته نصفِ بوق خورد و قطع شد و احتمالا دستش خورده بود و الان داره به خودش و دستش فحش میفرسته که چرا شماره منو اشتباهی گرفته و به خدا قول میده نمازاشو درست بخونه اگه اسمش روی گوشی من نیوفتاده باشه ولی من دلم میخواد اینجوری فکرکنم که علت این تک گرم کردنِ قبلِ حرکت اصلیه :)


اندر مصائب گُشنِگی!

فعل درست کردن غذا رو به شرطی انجام میدم که حوصله داشته باشم!ینی ممکنه گشنم باشه ولی حوصله نداشته باشم حتی گشنم نباشه ولی حوصله داشته باشم،اینطوریه که همه باید خودشونو با حوصله ی من تنظیم کنن!
باقر این هفته پیشم بود،ظرفامو میشست و برام تخمرغ درست میکرد،ازش راضی بودم!تا دیشب که دعوامون شد و گفت تو چرا غذا درست نمیکنی؟
گفتم دلم میخواد و قانع شد!
۹رسیدم خونه و حوصله نداشتم
۹نیم خوابیدم و چون دلم براش سوخت بهش گفتم فردا ظهر غذا درست میکنم!

"جدیدا اینجوری شدم که ۹نیم ،ده میرم بخوابم 

تا ۱۱ مریم حسابگر درونم هی تشر میزنه که پاشو مسواک بزن!

مریم خسته درونم هم  میگه بخواب عزیزم ،بی خیال دندون!

۱۱نیم بلاخره بخاطر ترس از دندون پزشکی پامیشم و مسواک میزنم!

 و ۱۲ گشنم میشه! "

و ۱۲ بود که گشنم شد.پاشدم رفتم اشپزخونه .

باقر سر یخچال مربای به میخورد با چیپس!
منم وایسادم کنارش و مربای سیب خوردم با چیپس!
خندیدیم!
باقرو نمیدونم ولی امروز اندازه ی ۳ هفته دسشویی رفتم!
مامانم میگفت دعا میکنم اس*ال بگیرین که خارج شن و سرطان لوزالمعده سوم نگیرین!
الان کتف راستم درد میکنه
نمیدونم میتونه ربط داشته باشه به چیپس و مربا یانه!

عشق همون مهر مادری بود!

مامانم بهم میگه تحمل کردنت سخته،باشی میخوام زود بری

ولی نمیدونم چیه که داری میری میخوام بیشتر بمونی و وقتی نیستی دلم میخواد باشی!

بزرگوار همیشه اینطوری بهم محبت کرده

زیبا نیست؟؟

:)

بامن مثل مامانم مهربون باشین لطفا!

شنبه هایی که نباید برم سرکار رو دوست دارم
خیلی دوست دارم
از باقر و چیپس هم بیشتر دوسشون دارم
عصر جمعه ها اصلا دوسداشتنی نیستن
نه بخاطر نبودن یارِغار
فقط و فقط بخاطر آماده شدن برای شنبه صبح ها
تقریبا هر شب لباسای روز بعدم رو اتو،کیفم رو اماده و اگه قرار باشه نهار ببرم درست میکنم
اما هیچکدومشون به اندازه جمعه شب تلخ نیستن
تلخیش از تلخی شکلات ۹۸%هم گزنده تره
دیشب شب خوبی بود
نگران دیر بیدار شدن و نرسیدن به اتوبوس نبودم و تا سه بیدار بودم وحرف زدم و هوشنگ مرادی کرمانی خوندم و کیف کردم
امروز صبح مامانم دوتا تخمرغ برام درست کردصبحانه
و بهم گفت اگه هردوتارو بخورم شب برام پیتزا درست میکنه
مامانم همیشه منواینجوری گول میزنه
اگه این دمنوش رو بخوری برات پفک میخرم
اگه این اسفناج ها و سبزی هارو بخوری برات پاستیل کِرمی میخرم
اگه کاچی رو بخوری فردا برات قرمه سبزی درست میکنم
اگه سوار اسنپ نشی مابه التفاوتش رو بهت میدم
اگه کلاس کاراته نری nتومن پول بهت میدم
اگه دور فلان دوستتو خط بکشی فلان میکنم و ...
اینجور مواقع حس وقتایی که دبستانی بودم و مامانم میخواست خرم کنه که مثلا این عرق نعنارو بخوری عصر میبرمت پارک بهم دست میده!
بااینکه یکی از تخمرغ هارو خوردم و بعد هم بخاطر حالت تهوع کلی غر زدم اما داره برام پیتزا درست میکنه!

با من مثل مامانم مهربون باشین لطفا!

هرچی بهش گفتم دستتو تکون نده میخوام عکس بگیرم قبول نکرد و چندتا فحش هم روانه ی اینستاگرام کرد!

اینستاگرام بیچاره !

کاش تمام روزای هفته کنار مامانم بودم و باهم به این فکرمیکردیم نهار چی درست کنیم!

سی یاهو و قهوه ای یو

بابابزرگم‌یه خر داشت
میتونم شرط ببندم از‌نصف بچه هاش بیشتر دوسش داشت
سوار شدن روش یه امتیاز بود که فقط نصیب منو خواهرم میشد چون نوه های مورد علاقه ی بابابزرگم بودیم
همین باعث حسادت تمام دخترعموها و عمه هام به ما شده بود
اخه یه خر ارزش این همه کینه و حسادت رو داشت؟!
من به بابای بابام نمیگفتم بابابزرگ
آغ بابا صداش میزدم
وقتی که مرد همه گریه میکردن
منم گریه میکردم
دوم دبستان بودم
گریه میکردم چون میدونستم دیگه کسی نیست منو روی خر سوار کنه و بچرخونتم
گریه میکردم چون میدونستم تلافی‌همه ی سالهایی که حسرت به دل خر سواری موندن رو از سر خر بیچاره در‌میارن و هیشکی نیست با ترکه انار دنبالشون کنه
هیچکس تاکید میکنم هیچکس حق نداشت ۱۰متری این خرِ خاکستری بپلکه وقتی بابابزرگم زنده بود
بعد فوت بابابزرگم بابام بخشیدتش به یک پیرمرد بدونِ خرِ خر نیاز!
از بچگی تو گاو، گوسفند، مرغ ،خروس ،جوجه و سگ بزرگ شدم
دوتا سگ داشتیم
قهوه ای و مشکی
مثل الانا نبود که سگا اسم داشته باشن
دیگه تهش میخواستیم در‌مورد یکیشون حرف بزنیم
سی یاهو
و
قهوه ای یو
صداشون میزدیم
قهوه ای یو یادم نیست چی شد
از خاطرات دبستانم به این ور دیگه نیست
اما سی یاهو بود
تا زمانی گاوداریمون بود بود
اما یه جایی به بعد دیگه نبود
و حدس میزنم از چشمش کرم زد و مرد
ما هیچکدوممون حق نداشتیم دست بزنیم بهشون
مامانم نصفمون میکرد اگه میفهمید
بابام و داداش بزرگم چند بار که جلوی من دست کشیدن روی سرشون و منم مثل دهن لقا دوون دوون رفتم و به مامانم گفتم و مجبور شدن برن حموم از سرانگشت پاشون تا مرکزی ترین نقطه ی کلشونو بسابن دیگه منو باخودشون نمیبردن گاوداری!
و چون سی یاهو به عنوان یه سگ باعث شده بود من دیگه نرم گاوداری تاتو نی زار پشتش بچرخم و بازی کنم و حسرتش بمونه رو دلم
دل خوشی ازش نداشتم
فکرکنم اخر سرهم نفرینای من گرفتتش و مرد
وقتی که مرد داداشم اشک میریخت
بابا بزرگم که مرد من به شخصه اشک داداشمو ندیدم
سی یاهو که مرد دیگه گاوداریمون گاوداری نشد!
منم دیگه نی زار نرفتم
وهنوز هم به هیچ سگ دیگه ای دست نزدم!
این نه سی یاهو اِ و نه قهوه ای یو
ولی منو یادشون انداخت.

پیچوندن!

شاید باورتون نشه ولی من سرنمازام دعا میکنم فلانی و فلانی دوست پسری نامزدی چیزی پیداکنن
سرشون گرم شه و دست از سر کچل من بردارن
بدبختی‌اصلی اونجایی شروع میشه که طرف قهر میکنه با پسره یا بینشون بهم میخوره
نمیدونم چی میشه که منوجایگزین اون مذکر میکنن و اعصاب و روان از من ساقط میشه
حتی شده سعی کردم نخود هر آشی بشم و آشتیشون بدم
دوستان برین به اون دوستان بگین درسته قیافم شبیه سنگه!سنگه صبور ولی رحم کنین!
چرا اخه من باید جور گند زدن تو رابطه هاتونو بکشم
وقتی بلد نیستین آدما رو نگه دارین چرا وارد رابطه میشین !
با عارفه و مریم و مهلا رفتیم نمایشگاه کتاب!
هرچی به عارفه گفتم بذار برم تو غرفه گاج و بپرسم گاج منتشر نکرد؟نذاشت!
به مریم گفتیم وقتی‌حواسمون‌نیست ازمون عکس بگیره!چنان ضایع عکس میگرفت که نه تنها ما میفهمیدیم داره عکس میگیره بلکه فروشنده و آدمای اطرافمون هم میفهمیدن.اینجا داره به فروشنده میگه خودش گفته ازش عکس بگیرم وقتی حواسش نیست!
منم باصدای بلند خندش خندم گرفت!

کلا۴تاعکس گرفت که تو همشون به طرزعجیبی مشخص بود من گفتم ازم عکس بگیره!

صبح همون روز که رفتیم نمایشگاه کتاب
کرمان سرد بود
صبح‌که رسیدم دفتر متوجه خراب بودن شوفاژا شدیم
خالم خواست زنگ برنه اقای موسی پور
منصرفش کردم و خواستم خودم هواگیری کنم
پیچوندن یه پیچ که دیگه تاسیساتی نمیخواست!
خصوصا که اقای موسی پور اصلا از من خوشش نمیاد!
خلاصه کنم براتون که شوفاژو فرستادم رو هوا
و جیغ زنان باخالم از اتاق فرار کردیم
منکه فاتحه اون اتاق رو خوندم با همه ی متعلقاتش
نمیدونم چی شد که هی پیچوندم و هی پیچوندم
میگن کار به آدم عاشق نسپارین‌همینه!
حالا درسته سعی کردم روزمو با اخمای اقای موسی پور شروع نکنم ولی مثل اینکه قسمت نبود و خالم برای حفاظت از مالش التماس کنان خواست بیاد بالا
بنده خدا کلا خیس شد
حالا کاش با آب تمیز
گِلی شد!
من که هر لحظه احتمال دعواشو میدادم روسریمو کشیدم تا روی بینیم و مثل یه بچه ی خوب نشستم سر جام.همینجور که دستمال کاغذی رو میکشید روی موهاش و آب گلای روی سرشو پاک میکرد اومد کنارم و گفت خواهش میکنم دیگه دست به شوفاژا نزن!
منم چون خیلی دخترباادبی هستم بهش گفتم شرمنده!
اونم خیلی بی ادب طور گفت شرمنده نباش، دستم دیگه نزن به اینا!
گفتم باشه!
رفت
روسریمو دادم بالاتر و روبه همکارم گفتم حالا باید ببینم چی میشه!
عصبانی بود جراتشو نداشتم به خودش بگم!
نتیجه گیری میکنم پیچای شل زندگیتونو هی شل ترش نکنین!بلد باشین کی جهت عقربه ها بپیچونین کی خلاف عقربه ها!یهو دیدن در رفت و کل زندگیتونو به گند کشید علاوه براون یه موسی پور نام بی گناهی رو هم به گند بکشین!


       ۱     ۲     ۳   . . .   ۱۳     ۱۴     ۱۵   . . .   ۵۰     ۵۱