۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

حیف که پسر نداشت!

هیچوقت نه تونستم فلسفه رو درک کنم و نه منطق رو 

تنهاچیزی که از فلسفه یادمه شهاب الدین سهروردی 

اونم بخاطر اینکه اسم و فامیلش یه اهنگ خوبی داره

علاوه بر اینکه نتونستم فلسفه و منطق درک کنم معلم فلسفه و منطق رو هم نتونستم

نامبره شدت صداش از یک صدم دسی بل هم کمتر بود

بعضی وقتا فکر میکردیم داره اهنگ بذار تو حال خودم باشم تتلو زمزمه میکنه 

مام میذاشتیم تو حال خودش باشه

:|

ادامه مطلب...

تیله

دیروز سرکلاس تیچرمون بهم گفت مریم چی تورو سورپرایز میکنه؟

دست کردم تو کولم این دوتارو (تیله هارو)اوردن بیرون گفتم امروز دخترخالم بعد8ماه کادو تولدمو داد و من از خوشی داشتم میمردم
نمیدونم چرا همه شگفت زده شدن از نوع شگف زدگی من!
یکی از بچه ها گفت تو واقعا با چیز به این کوچیکی شگفت زده میشی؟

**

یه حلیمی سر کوچمون داشتیم
ماه رمضونو حلیم میداد بقیه سال آش و گاها حتی لوبیا پلو و کبابم درست میکرد
مدلش به قول داداشم اینطوری بود که هر چی هوس میکرد درست میکرد!
همیشه وقتی صبحا داشتم میرفتم، تو مغازش درحال تمیزکاری بود وقتی هم داشتم برمیگشتم باز تو مغازش درحال خالی کردن اب قابلمه ها بود
عشق به کارشو از چشاش میتونستم بخونم
پیرمرد نبود ولی جونم نبود
همیشه یه لبخند رو صورتش داشت
چه کله ی سحر چه ظهر ماه رمضون و چه هر وقت دیگه ای
همیشه دوس داشتم یه بار هم که شده از غذاهاش مخصوصا حلیماش بخورم
هی میگفتم فردا پس فردا اخر هفته و ...
چندروز پیش ،صبح که امدم از خونه بیرون رسیدم سرکوچه مغازش باز نبود مث هر صبح
یه پلاکارد سیاه بزرگ زده بودن سردرش
همه اینارو گفتم که بگم عمر اونقدام طولانی نیست
به هر چیز کوچیکی خوشحال شیم و با هر چیزی زانوی غم بغل نگیریم
حضرت عزرائیل از انچه در اینده میبینید به ما نزدیک تر است!




شوهر عزیز من!

دیشب معین اینو واسم فرستاده میگه تصور من از پیریه تو اینطوریه


دریافت


:||

میگم کجای الان من شبیهه اینه؟

(جواب نداد)

امروز صبح همش داشتم به این فکر میکردم پیریم چه شکلیم

و سه تا نما امد تو ذهنم :

1:دریافت

2: درحالی که لم دادم روی یه صندلی تابی چای میخورم  و فیلم میبینم

3:کوله پشتی به دوش در حال بالارفتن از یه تپه سرسبز ،یه عصاهای کوهنوردی هم دستمه و یه سویشرت صورتی هم تنم

نمیدونم چرا همش خودمو تنها تصور کردم نه با نوه ای بچه ای نتیجه ای ،یارو دلداری ...


.

دیشب عارفه زنگ زده بهم با صدایی که پراز شور و خوشحالی بود میگه بلاخره برات کادو تولد گفتم!

از اونجایی که میدونستم کلا دستش برای کادو دادن به خریدن غیر کتاب نمیره میگم چه کتابی گرفتی؟

میگه 

شوهر عزیز من(هلاک عنوانشم)

و

عطر سنبل عطر کاج

قراره امروز عصر این انتظار 8ماهه به پایان برسه

:)

خودش بیشتر از من خوشحال بود!

هنوز قطع نکرده بود یاداور شد شهریور تولدشه!



سهم من

روال عادی زندگی من تو این هفته اینطوریه که از کله سحر در حال سروکله زدن با وجی هستم که ای بشر من پوووووول ندارم

و بعد نوشتن متن استخدام یک عدد روانشناس بالینی برای موسسه معین اینا!
و بعد جواب دادن به تلفن عارفه که به پیر به پیغمبر متنت قشنگ بود
بعد از اون جواب دادن به اسمس شب قبل عاطفه و دریافت یه پیامک با مضمون خر بودن به خاطر دیر جواب دادن پیامکای رگباریش
و بعد اظهار نظر در مورد عکس سحر
خوندن شبه مزخرفات سمانه که شدیدا نگرانه جهنمی شمو و گمراه و مفسد فل عرض!!
و بعد کنسل کردن قرار عصرمون که کار همیشگی زهره ست
دوباره جواب دادن به تلفن عارفه و گوش دادن به ایده هایی که برای کادو تولد من به ذهنش رسیده(8ماه از تولدم میگذره ،هنوز داره فکرمیکنه چی برام بخره)!!
دوباره نوشتن یه متن برای معین با موضوع شغل خوب من!!!!(بهش میگم نوکرت سیاه بود،میگه براهمین اینقد دوسش داشتم)
و در اخر باز به وجی خاطر نشان میکنم من پووووووول نداررررم،خودت پول بلیطشو میدی میام باهات(جواب نداد دیگه)
...
و فرداش دوباره همه ی اینا تکرار میشن
.
این است سهم من از زندگی!
گاهی وقتا هست میفهمی دارن ازت استفاده ابزاری میکنن،اما همین مفید بودنه حس خوبی بهت میده
اما گاهی وقتام اینطوری نیست واقعا
گاهی وقتام مث الان من چندتاموضوع تو ذهنته که نمیدونی از کدوم بنویسی و اخرش ترجیحو میذاری بر ننوشتن
توصیه نامه:نذارین ذهنتون به ارزوهای گذششتون فکرکنه،به ارزوهایی که حالا شاید مردن،یا به ارزوهایی که شما داشتین اما برای یکی دیگه محقق شد.

پشمک


یادمه سال اول راهنمایی بودیم

مدرسه مون فاصله زیادی تا خونمون داشت

عصرا کلاسICDL برامون گذاشته بودن

یه عصر ،مامان یکی از بچه ها قراربود مارو برگردونه،نمیدونم چی شده بود که مامانش نیمد و ما مجبور شدیم پیاده حرکت کنیم

چون ۵/۶نفرهم بودیم تقریبا متوجه مسیر طولانی نشدیم و یکی یکی رسیدیم خونه هامون

شاید نزدیک ۱۰کیلومتر پیاده رفتیم

همچین که رسیدم خونه مامانم گفت که هوس پشمک کرده!قرار براین شد شب بعد نماز مغرب عشابریم بیرون که پشمک بخریم،(اولین دفعه بود که مامانم هوس پشمک میکرد)نزدیکای اذان بود که یکی زنگ زد به گوشی بابام و خبر داد بابابزرگم (پدربزرگ مادری)فوت کرده

همه هوس مامانمو فراموش کردیم و رفتیم خونه باباجان آغَلی ای که دیگه نبود...

یادمه یک هفته مدرسه نرفتم

بعد یه هفته بابام مجبورم کرد اماده شم تا برسونتم مدرسه

مانتوشلوارمو پوشیدم و رفتم سراغ کیفم که کتابامو بذارم توش

انگار آب شده بود رفته بود تو زمین

اینورو بگرد اونورو نگا کن نبود که نبود 

یادمه یه کوله ی پسته ای رنگ بود

بدون کیف رفتم مدرسه

زنگ اول ریاضی داشتیم که معلممون مامان یکی ازدوستام هم بود تا منو دید گفت:خانومم کو کیفت؟

کلاس رفت رو هوا

من هنگ بودم

نفهمیدم بدون کیف رفتن من اینقد خنده داره؟

گفتم نمیدونم خانوم 

زهره ازته کلاس از تو نیمکتمون بلند شد و گفت پیش منه مریم،اون عصر تو کلاس جا گذاشته بودیش،فرداش ک امدیم مدرسه من بردمش خونمون

معلم ریاضیمون برگشت بهم گفت خوبه خودتو جا نذاشتی !!

:|

و دوباره کلاس رفت رو هوا

و اون موقع بود که معنی خنده بچه هارو فهمیدم

انتظار برخورد بهتری رو از دوستام و معلمم داشتم

فکر کنم هیچکدومشون مفهومی از تسلیت و همدردی نداشتن

:|

هنوز بعد سالها بعضی وقتا فکرمیکنم چرا اون روز من متوجه نبود کیفم نشدم و حتی دوستامم نفهمیده بودن

مگه همچین چیزی ممکنه؟

هنوز باورنکردم و مطمعنم اون روز عصر من با کیف امدم خونه اما یه چیزی مثل اجنه ای ،پری ای ،روحی ...کیف منو برگردونده مدرسه 

و بعد اون عصر مامانم دیگه هیچوقت هوس پشمک نکرد...




خلاصه خواستم بگم همچین حافظه ای دارم 

:)

به قول عارفه به جلبک گفتم برو من جات هستم

لباسها دل ندارند!


داشتن ۳تا داداش این اجازه رو به من نداد تا کودکی دخترونه ای داشته باشم

وقتی هم که وسطیشون باشی میشی همبازیشون و ناخوداگاه رفتارای پسرونه ازت سرمیزنه

و اونوقته که بزرگترین حسرتت میشه داشتن یه عکس با لباسای گل گلی دخترونه

عکس زیادی از اون دوران ندارم اما همون۲/۳تاعکس هم در نهایت پسرونه بودن گرفته شدن

اولین لباس واقعا دخترونه ای که یادم میاد برمیگرده به مراسم عروسی خالم که فکرمیکنم اولای دبستان بودم

یه سارافون نسکافه ای ساده که چندتا گل قهوه ای دور یقش داشت 

با یه زیرسارافونی شیری

اونموقع یه لباس رویایی برام بود

یادمه حتی زمانی که برام کوتاه شده بود بازهم اصرار به پوشیدنش داشتم

این اولین لباسی بود که عاشقش شده بودم

*

ادامه مطلب...

       ۱     ۲