یازدهم
امروز مثل خیلی از روزا حالم گرفته بود
گیرنده های غممبه شدت فعال بودن و شاخکاشون هی تکون میخورد
تو کلاس کاراته خودمو تنها میدیدم
انگار دیگه جزئیاز اونانیستم!
تو کلاس زبان تنهاتر
معلمی که بینهایت باشعوره
بچه هایی که بینهایت دوسداشتی و دوست
اما انگار من متعلق به اون جمع نبودم و نیستم
و تمام مدت به این فکرمیکردم من بین این آدما چیکار میکنم!
خیلی دلم میخواست دفترطراحیمو برمیداشتم و خودمو میرسوندم به پناهگاه امنم!
اون آهنگ فوق العاده ای که فضای کلاس رو پر میکنه
اون میز پهن چوبی
چهارپایه های آهنی
صندلی های رنگی
نقاشی های خیره کننده روی دیوار
بچه هایی که با صدای بلند باهم حرفمیزنند
صدای کشیده شدن مداد روی کاغذ
حتی اون آب سرد کنه کنار در
خودمو میرسوندم به این جزئیات دوسداشتنی پناهگاهم تا زندگیم فرصت کنه قشنگ تر شه!
میرسوندم به استادم که منو دوست داره!تنها استادی که منو،خودِ منو دوست داره!
که بشینه کنارم و برام گلدون و خرس و کوزه و بقالی بکشه بعد دفترمو یه ورق بزنه و تو صفحه ی کاهی نو بنویسه:
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است...